به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سردار شهید «محمدباقر بهرامی» از فرماندهان گروهان و گردان لشکر امام حسین (ع) بود که اواخر سال ۱۳۶۴ حین عملیات والفجر ۸ در فاو به شهادت رسید. شوخ طبعی این شهید خاص و منحصر به فرد بود. حتی در اوج عملیات، از شوخی و مزاح برای روحیه دادن به نیروها استفاده میکرد و در عین حال شجاعتی مثال زدنی داشت. «سید مرتضی موسوی» همرزم این شهید در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس به بیان برخی خاطرات خود از شهید بهرامی پرداخته است که مشرح آن از نظرتان میگذرد:
دفاعپرس: چه سالی و در چه موقعیتی با شهید بهرامی آشنا شدید؟
تیر ماه ۱۳۶۲ توفیق داشتم تا برای چندمین بار از اصفهان به جبهه اعزام شوم. اینبار به گردان امام حسن علیه السلام به فرماندهی شهید حسن قربانی در شهرک دارخوین رفتیم. آن زمان ماموریت لشکر در غرب کشور و اطراف پیرانشهر و ارتفاعات حاج عمران بود. مهیا میشدیم برای انجام عملیات والفجر ۲، عملیاتی که لشکر ما با تقدیم دهها شهید آن را انجام داد و در همین عملیات سردار پرافتخار اسلام حجت الاسلام حاج مصطفی ردانی پور از فرماندهان قرارگاه فتح سپاه به شهادت رسید.
پیکرشان هم در ارتفاعات باقی ماند. به هر حال در گردان امام حسن علیه السلام به اتفاق چند نفر از همرزمان قدیمی به گروهان یحیی معرفی شدیم. فرمانده این گروهان شهید محمدباقر بهرامی بود. برای اولین بار بهرامی را از نزدیک میدیدیم و آشنا میشدیم. ایشان فرماندهای بی ریا؛ بدون ادعا؛ به قول معروف خاکی، خوش برخورد، فوق العاده شوخ، صمیمی با نیروها، با تجربه و بسیار شجاع بود. نترسی را در میدان عمل به همه نشان میداد. شهید بهرامی برای آموزش نیروها خودش پیشقدم میشد و بعد آن کار را از نیرو درخواست میکرد.
دفاعپرس: شما نیروی گروهان بودید و شهید بهرامی فرمانده، به عنوان یک نیرو چطور توانستید این قدر از نزدیک ایشان را بشناسید؟
من فقط چند روز بعد معاون شهید بهرامی شدم. علتش هم این بود که، چون بارها به جبهه آمده بودم، دوستان لطف داشتند و میگفتند تجربه لازم برای پذیرش مسئولیت را دارم. آن موقع یک نوجوان ۱۸ ساله بودم. ریش و سبیلهایم درست و حسابی درنیامده بود. ولی خب فرماندهان حواسشان بود و بدون اینکه من بدانم، بین خودشان قرار گذاشته بودند بنده را معاون گروهان کنند. ماجرای مسئولیتم هم به این ترتیب بود که یک روز صبح شهید محمدباقر بهرامی در حال آموزش و آماده کردن نیروها در داخل شهرک دارخوین بود و من هم بین آموزشیها بودم. دو نفر موتورسوار به ما نزدیک شدند. جانشین گردان برادر احمد شفیعی به همراه برادر علیرضا فرزانه خو بودند.
آنها پیش شهید بهرامی رفتند و بعد از ایشان اجازه گرفتند و من را به عنوان معاون گروهان معرفی کردند. خودم هم از این انتخاب تعجب کردم، اما به هرحال تکلیفی بر گردنم گذاشته شده بود. از این زمان تا پایان عملیات والفجر ۴ در منطقه مریوان، افتخار همکاری و آشنایی بیشتر با شهید بهرامی را داشتم. با توجه به سوابق و تجربیات محمدباقر، فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع) شهید حاج حسین خرازی چندین بار سعی کرد تا محمدباقر را به عنوان فرمانده گردان معرفی کند اما ایشان زیر بار مسئولیت بالاتر نمیرفت و ترجیح میداد علی رغم داشتن شایستگی و لیاقت؛ همچنان در حد یک فرمانده گروهان بدون ادعا در لشکر باقی بماند. عمده خاطرات من از شهید بهرامی مربوط به عملیات والفجر ۴ میشود که آنجا ایشان فرمانده گروهان و من معاونش بودم.
دفاعپرس: حالا که حرف عملیات والفجر ۴ را پیش کشیدید، خوب است یادی از این عملیات بکنیم، هدف از انجام والفجر ۴ چه بود؟
عملیات والفجر ۴ اواخر مهر و اوایل آبان سال ۶۲ انجام گرفت. هدف از انجام عملیات هم قطع دسترسی ضدانقلاب در منطقه مریوان و ضربه زدن به پایگاههای آنها در دیوار مرز و اطراف شهر پنجوین عراق بود. ما میبایست ارتفاعات مهم مشرف به شهر مریوان را میگرفتیم و به سمت مناطقی مثل تپه شهدا، کله قندی، تپههای بلند تخم مرغی، سه درختی، تپههای سه قلوی سید، ارتفاعات سنگ معدن، دشت و دره شیلر، شهر پنجوین میرفتیم و ضمن پاکسازی منطقه از ضد انقلاب، امنیت آنجا را تامین میکردیم. اما مشکلات زیادی پیش رو داشتیم. یکی از این مشکلات پوشش گیاهی منطقه و ناهمواریهای آنجا بود؛ در کنار درختان سرسبز بلوط، دشمن میادین مین متعددی ایجاد کرده بود. همین طور وجود سیم خاردارهای حلقوی و حتی نامنظم بودن مینهای سبز رنگ در لابلای سبزهها و درختها و... حرکت رزمندهها را دشوار میکرد. دشمن به شدت منطقه را زیر آتش کاتیوشا و خمپاره گرفته بود. در چنین عملیات سختی هم شهید بهرامی دست از شوخی و مزاح برنمیداشت.
دفاعپرس: همین نکتهای که از شوخ طبعی شهید بهرامی گفتید برایمان جالب است. مگر چه کاری انجام میداد که میگویید در عملیات هم دست از شوخی برنمیداشت؟
صبح روز اول عملیات، نیروهای بعثی شروع به پاتکهای سنگین کردند. دفع این پاتکها بسیار سخت بود و میطلبید که بچهها با روحیه مضاعف به مصاف نیروهای دشمن بروند. یادم است صبح عملیات والفجر ۴ که تعدادی از نیروهای بعثی بر روی تپههای سید به اسارت رزمندههای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) درآمده بودند، شهید بهرامی اسرا را در محلی جمع کرد و به آنها گفت شعار دهید: «الموت البهرامی الموت البهرامی» اسرای بعثی هم به تبعیت از ایشان، این شعار را بلند تکرار میکردند.
بچههای رزمنده مستقر بر روی تپههای سید با شنیدن صدای شعار اسرای بعثی همه به وجد آمده بودند و خنده بر چهره دود و غبار گرفته شان نشسته بود. این کار شهید بهرامی فرمانده گروهان یحیی باعث شد تا روحیه بچههای گردان برای مقابله با پاتک و ضدحمله دشمن دو چندان شود. بعد شهید بهرامی رو به اسرای بعثی کرد و گفت: «انا بهرامی» و به خودش اشاره کرد. اسرای بعثی زمانی که متوجه شدند حسابی از طرف برادر بهرامی سرکار رفته اند، شروع به خندیدن کردند و شعار خود را عوض کردند و گفتند: «دخیل الخمینی دخیل الخمینی».
دفاعپرس: یک شخصی که در شرایط سخت عملیات هم مزاح میکرد، لابد آدم شجاع و نترسی هم بود؟
همین طور است. بعضی وقتها احساس میکردم که ایشان اصلا ترس را نمیشناسد. یک خاطره جالب هم از شجاعت ایشان دارم؛ دو سه روزی از مرحله اول عملیات والفجر ۴ گذشته بود که تپههای سید، مشرف بر شهر پنجوین عراق توسط بچههای گردان امام حسن (ع) به فرماندهی شهید حسن قربانی به تصرف درآمد. صبح اول وقت ضد حمله و پاتک نیروهای بعثی با اجرای آتش سنگین موشکهای کاتیوشا، گلولههای خمپاره ۱۲۰ و آوردن تانک و نیروهای پیاده از پائین تپه سوم سید آغاز شد. این تپه دقیقا مشرف به شهر پنجوین عراق بود. در پاتک دشمن، بمباران عقبه ما توسط هواپیماهای سوپراتاندارد فرانسوی دشمن شروع شد. به واسطه انفجار موشکهای کاتیوشا تعدادی از درختان و علفزارهای اطراف به آتش کشیده شد و دود ناشی از انفجارها و سوختن درختان به هوا برخاست.
نیروهای گردان به شدت نیاز به مهمات، آب، غذا، بیل و گلنگ و گونی داشتند. تعدادی از بچهها در جریان تصرف تپههای سید و آتش سنگین دشمن زخمی شدند تعدادی هم به شهادت رسیدند. در آن محیط کوهستانی برای انتقال شهدا و مجروحین نیاز داشتیم تا از قاطر استفاده کنیم. بچهها به شوخی دستهای از قاطرها را که تعدادی از نیروها آنها را هدایت میکردند، «گردان قاطرریزه» صدا میزدند. تقریبا سرتاسر منطقه عملیاتی و خصوصا تپههای بلند آن، از درختان بلوط پوشیده شده بود. درگیری و تبادل آتش به اوج خودش رسیده بود و نیروهای پیاده دشمن در تلاش بودند تا با استفاده از پوشش گیاهی و درختان منطقه و آتش پشتیبان، خودشان را به بالای تپههای سید برسانند. در این هنگام پیامی با رمز روی بی سیم گروهانها مخابره شد: «گردان قاطر ریزه با مینهای بعثی که به صورت نامنظم و پراکنده در لابلای علفزارها و درختان پاشیده شده بودند، برخورد کرده است و قاطرها در پائین تپهها متوقف شده اند».
از گردان امام حسن (ع) خواسته شده بود یک یا چند نفر نیرو را به پایین تپهها و ارتفاعات بفرستند و گردان قاطرریزه را به بالای تپه (محلی که نیروهای خط اول حضور داشتند) هدایت کنند. شهید محمدباقر بهرامی فرمانده گروهان یحیی با شنیدن این پیام از جایش بلند شد. واقعا رزمندهای بسیار نترس، زرنگ و در عین حال دانا بود. به سراغ یکی از درختان رفت و شاخه بزرگ و نسبتا قوی آن را شکست و با بسیم به فرمانده گردان اعلام کرد که برای آوردن قاطرها آماده است. همه ما از این حرکت شهید محمدباقر بهرامی و شکستن شاخه درخت تعجب کردیم! ایشان به من گفت: سید مراقب بچههای گروهان باش. همان طور که عرض کردم من معاون شهید بهرامی بودم. بعد ایشان بسم الله گفت و در برابر نگاه متعجب ما، سوار بر آن شاخه شد! یاد دوران کودکی افتادیم که سوار چوبی شده و با آن در کوچههای خاکی بازی میکردیم. بهرامی روی همان چوب از بالای تپه به سرعت به طرف پائین تپههای سید حرکت کرد. فشاری که محمدباقر بر روی چوب وارد میکرد باعث میشد تا خطی روی یال تپه و سطح خاکی آن ایجاد شود و برای بالا آمدن با قاطرها، راه را نشانه گذاری کرده باشد! این کارش در حالی بود که منطقه پز بود از مینهای سیدی سبز!.
دفاعپرس: قبل از ادامه خاطره، لطفا بفرمایید این مینهای سیدی سبز چطور مینی بودند؟
چون منطقه پوشش گیاهی سبز رنگی داشت، دشمن برای اینکه ما نتوانیم به راحتی وجود مینهایش را تشخیص بدهیم، مینهای سبز رنگی به روی منطقه پاشیده بود. چینش این مینها هم نامنظم بود. طوری که نمیتوانستی نقشه چینش آنها را حدس بزنی. رنگشان هم که سبز بود و دیدنشان سختتر میشد. به خاطره همین رنگ سبز، به آنها مینهای سیدی سبز میگفتیم. وقتی که شهید بهرامی با چوبی که سوارش شده بود به سمت پایین تپه رفت، همه بچهها دست به دعا شده بودند مبادا ایشان با این سیدی سبزها برخورد کند. به لطف خدا و دعای خیر همه بچههای گردان، اتفاقی برای ایشان نیفتاد. اما خیلی شجاعت میخواست که اینطور بیمهابا به آن منطقه آلوده بروی.
خلاصه شهید بهرامی چند ساعت بعد با دهها قاطر حامل مهمات، آب، غذا، و... به بالای تپههای سید رسید. وقتی ایشان آمد همه بچهها فریاد الله اکبر سر دادند و صلوات بلندی فرستادند. روحیه بچهها با رسیدن تدارکات و پشتیبانی به شدت بالا رفت و با مقاومت و ایستادگی نیروها، ضدحمله دشمن دفع شد. سپس مجروحین و شهدا با همان قاطرها به پائین تپههای سید انتقال داده شدند.
دفاعپرس: شهید بهرامی چه سالی و در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟ آن زمان هر دو در یک واحد بودید؟
نه من تا همان عملیات والفجر ۴ با ایشان بودم. شهید بهرامی ۲۵ بهمن ۱۳۶۴ در جریان عملیات والفجر ۸ و در جاده فاو - بصره به شهادت رسید. ایشان بدون شک یکی از شجاعترین و در عین حال شوخ طبعترین فرماندهی بود که در من در طول دوران حضورم در جبهههای جنگ دیدم. خدا رحمتش کند. خیلی خاطره از شوخ طبعیهایش دارم که میتوانم تعریف کنم. یادش بخیر! یکبار ایشان به بچهها گفته بود اورکت سه خط آورده و بچهها بروند از تدارکات تحویل بگیرند. آن روز ایشان آمد، پتهء چادر را کنار زد و گفت: «بچه ها! بچه ها! تدارکات لشکر اورکت سه خط آورده، زود برید تدارکات تا تمام نشده بگیرید.» همگی با سرعت از چادر خارج شدیم و به سوی چادر تدارکات لشکر رفتیم.
حسن مسئول توزیع تدارکات با چهره همیشه اخمو داخل چادر تدارکات نشسته بود. گونیهای پر از لباسهای نظامی، شلوار و بلیزهای گرم زمستانه، کلاه، دستکش، جوراب، شورت خشت مالی و... به ترتیب چیده شده بودند. اما خبری از اورکت سه خط نبود! همگی بلند سلام کردیم. حسن تدارکاتچی سرش را بالا آورد و گفت: هان چه خبره؟ مثل عزرائیل خلیل حمله کردید چادر تدارکات؟ چیزی شده ما خبر نداریم؟ گفتیم: حسن جون شنیدیم اورکت سه خط آوردی؟ به ما هم بده. حسن گفت: کدوم سه خط؟ هرچی هست داخل این گونی هاست. اگر اورکت سه خط هست بردارید و زود برید. همگی تعجب کردیم و گفتیم: محمدباقر فرمانده گروهان خودش گفته تدارکات لشکر اورکت سه خط آورده! چندبار به حسن تدارکاتی اصرار کردیم. آخر سر حسن صدایش را بلند کرد و گفت: بابا مسلمون! اگر جوراب و شورت خشت مالی و لباس گرم میخواین، بردارید برید. اورکت سه خط کدوم گوری بود؟ اصلا کی گفته تدارکات اورکت سه خط آورده؟
در همین حین، محمدباقر خودش رسید و با خنده گفت: بچهها اورکت سه خط گرفتید؟ حسن تدارکاتی تشری به محمدباقر زد و گفت: مم باقر دوباره خالیبندی کردی؟ بچهها رو سرکار گذاشتی؟ محمدباقر در حالی که لبخند روی صورتش بود، اشارهای به ورودی چادر تدارکات کرد و گفت: بچهها اینا رو نگاه کنید، همهشون اورکت سه خط هستند! خوب نگاه کردیم؛ تعدادی پالون نو قاطر بیرون چادر تدارکات روی هم چیده شده بود که نوار سه خط بغلش خودنمایی میکرد. همه بچهها و به همراه حسن تدارکاتی شروع به خنده کردیم و همه به هم تعارف میکردند: بفرمائید اورکت سه خط...
دفاعپرس: سخن پایانی
شهید بهرامی آدم عجیبی بود. یک صفای خاصی داشت. شوخ طبعی ایشان نه فقط در محیط جبهه که پشت جبهه هم زبانزد بود. خودش تعریف میکرد: یکبار که به مرخصی رفته بودم، شب کلی برای مادرم از جبهه و شیرین کاریهایم گفتم. طوری که مادرم برای داشتن چنین فرزندی هم شکرخدا گفت و هم به خودش بالید و افتخار کرد! صبح بعد از نماز مادرم گفت: محمدباقر، جان مادر! امروز میخواهم برای ظهر آبگوشت بار کنم؛ بیرون رفتی از نانوایی چند نان تازه بگیر و با خودت بیاور. بعد از صرف صبحانه لباس هایم را پوشیدیم و از خانه قبراق و سرحال بیرون آمدم. با خوشحالی به طرف نانوایی محل رفتم که دیدم به لطف خدا بسته است! نانوایی دیگری را در آن سوی محل سراغ داشتم، اما زمانی که به آن نانوایی رسیدم، آن هم بسته بود. پیش خود گفتم تا کوچه موتوری سپاه در کمال اسماعیل میروم و اگر در مسیر نانوایی بود؛ نان میگیرم و برای ظهر به خانه میرسانم.
از قضا آن روز، لطف خدا شامل حال ما شد و نانوایی دیگری در مسیر دیده نشد. تا به کوچه موتوری سپاه رسیدم دیدم جنب و جوشی در کوچه است. چند نفر از دوستان و کادر لشکر را دیدم؛ یکی از فرماندهان گفت: محمدباقر اینجا چکار میکنی؟ گفتم: مادرم آبگوشت بار کرده من را فرستاده تا نان بگیرم و به خانه ببرم! ایشان گفت: مگر نمیدانی عملیات شده؟ ما عازم جنوب هستیم. از شنیدن خبر عملیات خوشحال شدم و پریدم داخل ماشین و رفتیم جنوب! دو ماهی از این ماجرا گذشت. وقتی به اصفهان برگشتم چند نان از نانوایی محله خریدم و به منزل رفتم. زنگ زدم مادرم در را باز کرد. باورش نمیشد. با تعجب گفت: محمدباقر! مادر! این همه وقت کجا بودی؟ تو رفتی چند نان برای ناهار ظهر بگیری و برگردی! رفتی دو ماه بعد برگشتی؟ به مادرم گفتم: رفتم نانوایی محله بسته بود؛ الان که برگشتم نانوایی باز بود؛ من هم نان خریدم و به خانه آوردم!
شرح مختصر زندگینامه شهید محمدباقر بهرامی:
نام و نام خانوادگی: محمدباقر بهرامی
نام پدر: نصرالله
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۵
محل شهادت: فاو
انتهای پیام/ 112