به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، مرد میانسال با موتور قدیمیاش کنار پایم ترمز میزند. آنتن بیسیم از جیب کاپشنش بیرون زده. نمیدانم چرا از بین این همه ایستادههای کنار خیابان، من را انتخاب میکند. میپرسد اینجا چه خبر است؟
تعجب میکنم. با این سیاهپوشهای ایستاده کنار حسینیه ۱۵ خرداد، چه خبری میتواند باشد جز یک فراق؟ میگویم یکی از بزرگان شهرتان از دنیا رفته است. حتی برایش مهم نیست این بزرگ شهر که بوده. همین که ساختوسازی در میان نباشد و ایستادههای سیاهپوش، در سطح خیابان و پیادهرو زبالهای نریزند، کافی است. مأمور شهرداری که معلوم است یکی از کانالهای بیسیماش به کلانتری محله هم وصل است، بیتفاوت راهش را میگیرد و میرود تا ببیند در این جمعه نسبتا سرد اصفهان، در محدوده خیابان شهیدقدوسی (آپادانای اول) چیز دیگری روزیاش میشود یا نه...
اولین دیدارم با «مسعود»، در اَسالم بود. دستاندرکاران بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان، هتلآپارتمانی نزدیک به محل درگذشت جلال آلاحمد رزرو کرده بودند برای شرکتکنندگان در دوره مستندنگاری جلال. خودش آمده بود یا با اتوبوس ما، یادم نیست، اما وقتی فهمیدیم هماتاقی هستیم، دست دادیم و دوست شدیم. لهجه زیبای اصفهانیاش را پنهان نمیکرد و تا آخر آن سفر هم نفهمیدم، لباس روحانیت به تن دارد. مدام حرف میزد و چیزهایی میگفت که بوی بیهودگی نمیداد. روحش در چارچوب نمیگنجید، اما این که کارها و برنامهها سامان داشته باشد و نظم، برایش مهم بود. بعد از آن سفر، بارها همدیگر را دیدیم و هر وقت تماس میگرفت یا پیامی میفرستاد، مطمئن بودم اتفاق خاصی افتاده است. چه وقتی که متن سرمقالهاش برای برنامه شب روایت را ممنوعالپخش (!) کرده بودند و چه وقتی که پیگیر کارهای دایرهالمعارف شهدای مدافع حرم بود و دنبال آدمحسابی میگشت.
انرژی آخرین دیدارمان هم به سقف چسبیده بود؛ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ زیر سقف شبستان مصلای امامخمینی (ره) تهران. فردایش قرار بود سی و سومین نمایشگاه کتاب تهران آغاز به کار کند و هنوز خیلی از کارهای غرفههای زیر نظر مسعود، باقی مانده بود. نگران بودیم، اما تا توانست گفت و ما را خنداند و رفت که فردا برگردد... وقتی نیامد و سراغش را گرفتیم، گفتند اندکی کسالت دارد. فکر میکردیم سرماخوردگی جزئی است یا کرونایی مختصر. تا آخر نمایشگاه نیامد که نیامد.
مسعود با دردهایی که به جانش افتاده بود، روح سرگشته و بیقرارش را به آرامش رساند و به جایی که ناگهان بگذارد و برود، ۱۰ ماه به آرامی با همه ما خداحافظی کرد و اطرافیان و دوستانش را به نوع متفاوتی از مرگآگاهی رساند. آخرین عمل جراحیاش را که انجام داد، همه فهمیدند کار تمام است. همه فهمیدند، این خداحافظی، بدرودِ آخر است. همه دست به دعا شدند برای این که مسعود، درد کمتری بکشد. دیگر هیچ داروی مسکنی جوابگو نبود. اوج درد مسعود را میشد از لابهلای جملات کوتاهش در نوشتههای آخر فهمید. مسعود ۱۰ ماه درد کشید و به اندازه یک عمر، ما را با ارزش زندگی مواجه و آشنا کرد.
خانمی در شبکههای اجتماعی نوشته بود: کاش ارتباط آقای دیانی با کلمات قطع نمیشد و همچنان برای ما از آن سوی داستان هم مینوشت... مسعود، قلم را گذاشت و رفت. ادامه ماجرا را ما باید بنویسیم. کاش دوستانش برنامه سوره را در شبکه چهار سیما ادامه دهند و یارانش، تحقیقات و نوشتههایش را به سر و سامان برسانند. ما هم هر وقت دردی به جانمان افتاد، یاد او میافتیم که چگونه ارزش زندگی را دانست و با تنرنجور، اجرای برنامههایش را تعطیل نکرد. وقتی با چهره جدید که نشان از شیمیدرمانی داشت جلوی دوربین مینشست، صدایش پر از زندگی بود. مهمانان برنامه سوره در ابتدا و انتهای گفتارشان برای او دعا میکردند، اما چهره او کمترین تغییری نداشت. انگار میخواست بگوید: من خیلی خوبم. همین که اینجا پای میز گفتگو نشستهام و برنامهای ساختهام که تعداد بینندگان شبکه چهار سیما را جابهجا کرده است، خوشحالم. من الان، شادترین و سالمترین مسعودِ جهانم...
مسعود دیانی به اصفهانی بودنش مینازید. لهجهاش را پنهان نمیکرد و در ۱۰ماهی که رنج بیماری روی دوشش بود، گاهی بزرگترین آرزویش میشد سفر به شهر آباء و اجدادیاش تا احتمالا کنار زایندهرود بنشیند و سیگاری بگیراند و صفایی بکند. اصفهان، اما چرا قدر او را نمیدانست؟ از لحظهای که خبر درگذشت مسعود را تلفنی شنیدم تا وقتی که پیکرش به خیابانی حوالی پلخواجو رسید، چند روز فاصله بود و من مسافر اصفهان. بارها خیابانهای مرکز و حاشیه شهر را بالا و پایین کرده بودم، اما دریغ از یک تابلوی شهری که به اصفهانیها بگوید مردی که پرچم اصفهان و اصفهانیها را در پایتخت بالا برده بود و اهل ادبوهنر بود، چند روز دیگر مهمان «باغرضوان» است.
حالا میفهمم کار دوستانم در سازمان زیباسازی بلدیه پایتخت، چقدر ارزش دارد که به هر بهانهای، چهره آدمحسابیها را روی در و دیوار شهر میبرند، تا زندگی روزمره، حواسمان را از بزرگانمان پرت نکند.
کاش یکی بود حرف آخر را میزد و پیکر مسعود دیانی را در گلزار شهدای اصفهان و کنار شهدایی به خاک میسپردند که سالها به عشقشان قلم زد و گریست .... /میثم رشیدی مهرآبادی
منبع: جام جم
انتهای پیام/ ۱۳۴