به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، با وجود گذشت سه دهه از اتمام جنگ تحمیلی جوانان ما از سبک زندگی آن دوران دور شدهاند. بعضاً در شبکههای اجتماعی با کامنتهای در تصاویر شهدا مواجه شدهایم که نوشته شده "شهدا شرمندهایم". آیا شرمنده بودن میتواند پاسخ مناسبی برای مشکلاتی باشد که امروزه گریبان گیر خانوادهها شده و در حال از هم پاشیدن شدن کانون گرم خانواده ها است.
برای آشنایی با سیره و سبک زندگی شهدا در ادامه چند خاطره را بخوانید.
سه شرط
با اصرار من به خواستگاری دختر یکی از اقوام رفتیم. وقتی مهدی شرایطش را برای خانوادهی عروس ذکر کرد. پدر عروس گفت: «برای ازدواج شما با دخترم، سه شرط دارم.» مهدی گفت: «سراپا گوشم.» پدر عروس ادامه داد: «اول این که دیگه به جبهه نروید، دوم اینکه ...» هنوز حرف پدر عروس تمام نشده بود که مهدی بلافاصله از جا برخاست. پدر عروس با تعجب پرسید: «چه شد؟» مهدی جواب داد: «نیازی نیست شروط دیگر را بگویید؛ چون من شرط اول را نمیپذیرم.»
خاطرهای از مادر شهید مهدی حشمتیفر
هر چیزی رسم و رسومی دارد
در روستای محل زندگیمان، رسم بر این بود که عروس را تا چند روز، روی تختی کنار داماد مینشاندند و زنان و دختران روستا به دیدن آنها میآمدند. آب، آینه و قرآن را در برابر عروس و داماد گذاشتم. محمد قرآن را گشود و چند آیهای خواند. آن وقت عروس را تنها گذاشت و از خانه بیرون رفت. گفتم: «هر چیزی رسم و رسومی دارد؛ بیا کنار همسرت بنشین، تا مردم نگویند چرا رفتار داماد این طور است؟!» اما محمد گفت: «من این رسم و رسومها را قبول ندارم. یک بار ممکنه سرم را بلند کنم و چشمم به نامحرم بیفتد؛ تا وقتی که خانمها در خانه باشند، بیرون میمانم.» بالاخره همه که رفتند، محمد به خانه آمد و کنار همسرش نشست.
خاطرهای از صدیقه شیرمحمدی، مادر شهید محمد طاهری
حلقهی ازدواج
یک بار از بلندگوی مسجد محلهمان صدایی در فضا پیچید که: «به جبهه کمک کنید.» به حلقهی ازدواجم نگاه کردم و فکری از ذهنم گذشت. به او گفتم: «امروز میخواستم برای کمک به جبهه حلقهی ازدواجم را اهدا کنم؛ ولی چون شما نبودید بدون اجازه این کار را انجام ندادم.» او با لبخندی گفت: «مسئلهای نیست، حتی میتوانی حلقه را به خودم بدهی تا ببرم منطقه؛ یا هر وقت دیگر که اعلام کردند خودت این کار را انجام بدهی.» آن روز فهمیدم که مادیات هیچ ارزشی برای مرد زندگیام ندارد.
خاطرهای از همسر شهید قنبر حمزوی گوارشک
تحقیق
صدای خش خش جاروی رفتگر، از ابتدای کوچه به گوش میرسید. خانهی ما در انتهای کوچهای بن بست بود. درست راس ساعت شش و سی دقیقهی صبح، برای رفتن به محل کارم در جهاد، خانه را ترک میکردم.
محمد دربارهی مسئلهی ازدواج بسیار حساس بود. او میخواست بداند که من با چه کسی میروم و میآیم. حجابم چه طور است و آیا در خیابان آداب اجتماعی را رعایت میکنم یا خیر. اما هیچ وقت فکر نمیکردم، رفتگری که هر روز صبح، در انتهای کوچهی محل سکونتان مشغول جارو زدن است، همسر آیندهام باشد. محمد برای تحقیق بیشتر، یک دست لباس رفتگری خریده و پوشیده بود تا رفتار مرا در نظر بگیرد؛ وقتی دیده بود که مسائل شرعی را رعایت میکنم، به خواستگاریام آمد.
خاطرهای از فاطمه اخوان، همسر شهید محمد بهاری
دعا در عروسی
در روستای ما، هنگام برگزاری مراسم ازدواج جشن میگرفتند و ساز و دهل میزدند؛ ولی موقع دامادی رجبعلی، او تاکید کرد که نباید چنین مسائلی در کار باشد. هر چه گفتیم باید طبق رسم و رسوم عمل کنیم، گفت: «ما انقلاب کردهایم که رسم و رسومهای خرافهای از بین برود.» چون ازدواجش مصادف با شب جمعه شده بود، مراسم با دعای کمیل برگزار شد و با سلام و صلوات هم به اتمام رسید.
خاطرهای از محمد آهنی، برادر شهید رجبعلی آهنی
انتهای پیام/