۸۰ نفر رفتیم، ولی فقط ۲ نفر برگشتیم!

به هوش که آمدم یک چیز گرم در راه گلویم حس می‌کردم با دستم آنرا کنار می‌زدم، اما کنار نمی‌رفت و دوباره در گلویم می‌افتاد و جلوی نفس کشیدنم را می‌گرفت، چند باری با دست کنار زدم، اما باز هم نشد، به خود که آمدم متوجه شدم تکه‌ای از گوش صورتم است که آویزان مانده برای همین راه تنفسم را بند می‌آورد!
کد خبر: ۵۸۰۷۱۹
تاریخ انتشار: ۱۰ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۱:۵۴ - 30March 2023

۸۰ نفر رفتیم، ولی فقط ۲ نفر برگشتیم!به گزارش سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، ۱۶ سال بیشتر نداشتم، در ابتدای سال‌های جوانی بودم، چابک و به قول معروف‌تر و فرز بودم، در کنار درس خواندن در خیاطی هم شاگردی می‌کردم و کمک خرج خانواده بودم.

آن سال‌ها بحث همه روزه مردم جنگ بود، اکثر دوستانم و کسانی که چند سالی از من بزرگتر بودند به جبهه‌ها اعزام شدند تا از کشور در مقابل دشمنانی که به ایران اسلامی هجوم آورده بودند، دفاع کنند.

عضو بسیج محله بودم و به پایگاه رفت و آمده داشتم، از وضعیت نبرد در جبهه‌ها خبر‌هایی می‌رسید و من هم مثل همه پیگیر اوضاع بودم، گهگاهی هم در پایگاه از اوضاع نبرد چیز‌هایی می‌شنیدم.

جنگ مشکلات زیادی را برای مردم تحمیل کرده بود، اما هیچ کس پا پس نمی‌کشید و پشتیبان نظام بودند، رگ غیرتمان در برابر دشمن تا بن دندان مسلح که چند روزه می‌خواست تهران را بگیرد، باد کرده بود، همه‌اش در ذهنم در جبهه‌ها بودم، ولی افسوس که سنم برای رفتن به جبهه کم بود و اجازه حضور در میدان نبرد را نداشتم.

شناسنامه‌ام را دستکاری کردم

چند باری از طریق پایگاه و جا‌های مختلف اقدام کردم، ولی نشد که نشد، تا اینکه در سال ۱۳۶۰ با تغییر شناسنامه و ارائه کپی آن راهی جبهه‌ها شدم. دل تو دلم نبود نمی‌دانستم چه می‌شود، متوجه می‌شوند و برمی‌گردانند یا موفق خواهم شد.

به پادگان امام حسن مجتبی (ع) رسیدیم، یک پادگان آموزشی که اکثر کسانی که در آن بودند اعزامی از نقاط مختلف کشور بودند و باید آموزش‌های اولیه را می‌دیدند تا به خط مقدم اعزام می‌شدند. حدود ۱۰۰ نفر را که من هم جزو آن‌ها بودم جدا کردند و گفتند باید به دلیل دستکاری شناسنامه و پایین بودن سن به پشت جبهه برگردیم.

غیر از ۷ نفر که من هم یکی از آن‌ها بودم بقیه به شهر‌های خود برگشتند، چرا که اجازه حضور در پادگان دیگر به آن‌ها داده نشد، اما ما ۷ نفر ماندیم و سماجت کردیم و گفتیم که هرگز به عقب برنمی‌گردیم، چند روزی گذشت و مسوولان پادگان متوجه شدند که ما برگشتنی نیستیم برای همین اجازه دادند تا ما هم به جمع نفرات آموزشی اضافه شویم. لباس خاکی آموزش به ما هم داده شد و ما هم شدیم «آموزشی».

من در پایگاه بسیج محله آموزش‌ها اولیه را دیده بودم و با اصول اولیه نظامی و نحوه کار با تنفنگ آشنایی داشتم، خیلی سریع مباحث را می‌گرفتم. بعد از آموزش اجازه دادند تا در پشت جبهه برخی کار‌ها را انجام دهیم، ولی این همه آرزو و تلاش من از آمدن به جبهه نبود، من آمده بودم تا در مقابل دشمن بعثی از خاک کشورم دفاع کنم و هرگز راضی به ماندن در پشت جبهه نبودم.

بعد از ۴۵ روز آموزش نظامی، کار‌هایی را به من می‌سپردند و من هم قاطی رزمندگان شده بودم، اما حواسم در خط مقدم بود و راضی به ماندن در پشت جبهه نبودم تا اینکه ما هم به خط مقدم اعزام شدیم.

رزمندگان زنجانی به داشتن سر نترس مشهور بودند

زنجانی در جبهه‌ها به داشتن سر نترس مشهور بودند، زنجانی‌ها دو گردان داشتند که یکی از آن‌ها گردان، ولی عصر (عج) بود که بچه‌های آن غواص بودند و دیگری گردان امام سجاد (ع) بود که بچه‌های آن نیرو‌های عملیاتی بودند، همه فرماندهان دوست داشتند به دلیل شجاعت و دلاوری با آن‌ها همرزم شوند.

در عملیات‌های مختلفی حضور داشتم و بعد‌ها معاون دسته شدم، در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران درجه و سمت برای رزمندگان اهمیت نداشت، آن‌ها فقط یک هدف داشتن بیرون راندن دشمن از خاک پاک کشورمان و جلوگیری از تهاجم آنها، همدیگر را برادر صدا می‌کردیم و به هیچ وجه دنبال پست و مقام نبودیم.

کم کم روز‌های جنگ به سال ۱۳۶۵ و عملیات بزرگ و غرور آفرین کربلای ۵ رسید، عملیاتی که برای کشورمان مهم و برای رژیم بعث و حامیان غربی و شرقی‌اش سرشار از شکست و سرخوردگی بود، عملیاتی که در آن بسیاری از استحکامات کشورمان تحکیم و دشمن بعثی تا پشت مرز‌های خود و حتی داخل خاک کشورش به عقب رانده شد.

عملیات که آغاز شد، ما هم اعزام شدیم جنگ سختی درگرفت و هر دو طرف برای تثبیت مواضع مبارزه کردند، اما این رزمندگان کشورمان بوند که توانستند دشمن را به عقب برانند و به موفقیت‌هایی دست پیدا کنند.

بسیاری از دوستان و همرزمانم شهید شدند، از ۸۰ نفری که گروهان امام سجاد (ع) داشت، فقط دو نفر زنده برگشتند و من یکی از آن دو نفر بودم!

مراحل آخر عملیات کربلای ۵ بود، که خمپاره‌ای در جلوی پای من به زمین خورد و منفجر شد، ترکش‌های خمپاره بر سر و صورت من خوردند، تمام صورتم سوخت و داغون شد، درد را تا مغز استخوانم احساس کردم، فکر نمی‌کردم زنده بمانم، گفتم کارم دیگر تمام است!

به هوش که آمدم یک چیز گرم در راه گلویم حس می‌کردم با دستم آنرا کنار می‌زدم، اما کنار نمی‌رفت و دوباره در گلویم می‌افتاد و جلوی نفس کشیدنم را می‌گرفت، چند باری با دست کنار زدم، اما باز هم نشد، به خود که آمدم متوجه شدم تکه‌ای از گوش صورتم است که آویزان مانده برای همین راه تنفسم را بند می‌آورد! وقتی دستم را به طرف صورتم می‌بردم دستم پر از گوشت و پوست آویزان می‌شد و داد می‌زدم که این چیست!

شهیدی که زنده شد!

زمانی که مرا روی ماشین گذاشتند تا به عقب برگردانند چندین بار بیهوش شدم و دوباره به هوش آمدم درست به خاطر ندارم که چه شد و چه مدت گذشت. بین شهدا افتاده بودم با اینکه هر دو دستم شکسته بود، صورتم متلاشی و چشمانم نمی‌دید، هیچ دردی نداشتم، ولی می‌دانستم که زنده هستم، خودم را به زحمت کنار کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم تا صبح که برای جمع کردن شهدا و کمک به مجروحان آمدند و مرا نیز به پشت جبهه آوردند.

به هوش می‌آمدم، ولی دوباره از هوش می‌رفتم گاهی احساس می‌کردم گرمم شده و گاهی احساس می‌کردم سردم شده و می‌لرزیدم و یک وقت احساس می‌کردم، مرا حرکت می‌دهند، ولی نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه کاری روی من انجام می‌شود، خودم را به دست خدا و سرنوشتی که او برایم رقم زده بود سپرده بودم.

بعد‌ها شنیدم که، چون صورتم از بین رفته بود و تمام بدنم مجروح بود، مرا هم مثل شهدا در نایلون پیچیده بودند و به اصطلاح رزمندگان شکلات پیچ کرده و به سردخانه فرستاده بودند، بعد متوجه شده بودند که زنده‌ام و برای عملیات احیا و انجام عمل جراحی به بیمارستان منتقل کرده بودند.

حدود یک سال در بیمارستان بستری و ۱۱ عمل جراحی بر روی من انجام شد، پس از آن حدود ۴ تا ۵ سال برای عمل‌های جراحی در بیمارستان‌های مختلف بستری بودم، با خودم می‌گفتم که بعد از عمل و بهبودی به جبهه برمی‌گردم که جنگ تمام شد و قسمت من نیز شد جانبازی!

بابا رجب زنجانی‌ها!

عمل‌های مختلفی بر روی من انجام شد، ولی من تا چند سال پیش نمی‌توانستم از راه بینی نفس بکشم و شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم، به پزشکان زیادی مراجعه کردم، ولی کسی نمی‌توانست کاری انجام دهد، چند سال پیش که یک تیم جراحی از آلمان به تهران آمده بودند، مرا را نیز جراحی کردند که خوشبختانه جواب گرفتم و تنفسم بهتر شد.

۲۰ سال بیشتر نداشتم که مجروح شده بودم و آن زمان به خاطر وضعیت ایجاد شده خیلی اذیت می‌شدم، چهره‌ای نامتعارف داشتم و هیچ کس حتی حرفم را متوجه نمی‌شد، ولی با عمل‌های جراحی و تلاشی که پزشکان کردند، وضعیت تنفس، حرف زدن و چهره‌ام بهتر شد.

عکس‌العمل‌های مردم به چهره من متفاوت بود، گاهی می‌پرسیدند که چرا این گونه شده‌آم، افرادی به من نشانی دکتر و بیمارستان می‌دادند و سعی می‌کردند مراعات حال من را بکنند.

هاشم علی بختیاری، ۳۶ ماه در جبهه‌های جنگ و در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ و عاشورای ۲ و تعدادی از عملیات‌های مختلف حضور داشته است.

وی در گردان امام سجاد لشکر ۸ نجف اشرف به عنوان خط شکن، معاون دسته و ... خدمت کرده است و در کربلای ۴ و کربلای ۵ مجروح شده و هم اکنون با ۷۰ درصد جانبازی به زندگی روز مره خود ادامه می‌دهد.

منبع: فارس

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها