به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، همسر شهید محمد اصغریخواه از فرماندهان گیلانی دوران دفاع مقدس خاطره روز سیزدهم فروردین و شنیدن خبر شهادتش را اینگونه روایت کرده است: «به چهرهاش توی آینه موتور نگاه کردم. منتظر عکس العملش بودم. جواب داد: بچهها خبر آوردن که محمد هم زخمی شده. با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. حداقل دوباره میتونم ببینمش. گفتم: کدوم بیمارستان بستریه؟ چشمانم همچنان به آینه موتور دوخته شده بود که چه جوابی میدهد، اما جوابی نداد. دوباره تکرار کردم کدوم بیمارستان؟ ناگهان از آینه دیدم چشماش پر از اشک شده و فکش میلرزه.
گفتم: محمد شهید شده؟ سکوت کرد و جوابی نداد. من جواب خودم رو گرفتم. به یکباره به یاد وصیت محمد افتادم: دوست دارم اگر خبر شهادتم رو شنیدی بگی «انا للّه و انا الیه راجعون» صداش توی گوشم میپیچید. انگار تمام آب بدنم خشک شده بود... به زور خودم رو به میلههای موتور چسباندم و آروم گفتم: انالله و اناالیه راجعون. داداش گفت: مواظب باش. بابا و مامان چیزی نمیدونن تا چند لحظه دیگه بچههای سپاه میان و به اونا خبر میدن. من از دیروز خبر دار شدم، ولی نتونستم بهشون بگم...
به منزل پدرشان رسیدیم. هر دو در کوچه باز بود. بابا و مامان محمد روی لبه چاه آب توی حیاط نشسته بودند و چشم به راه بودند. سلام کردم...
اتفاقاً شب گذشته عمه مادرم هم فوت کرده بود. مامان حالتم را دید و گفت: سیّد، عیبی نداره پیر بود. مرده که مرده. پیرا باید بمیرن و جونا بمونن. شاد باش. انشاءالله امروز دیگه محمد سر و کله اش پیدا میشه. یادت میاد پارسال هم بعد از سیزده اومده بود...؟
سعی کردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغییرات توی چهرهام رو ببینند. تعارفم کردن برم بالا. از چهار پله منزل شان نمیتوانستم بالا بروم. دیوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختی بود وارد اتاق شدم. میوه، آجیل و شیرینی وسط اتاق بود. گوشهای نشستم و به دیوار تکیه دادم. طبق معمول بچهها در حیاط شروع به بازی کردند. پدرش پرتقال و پسته میخورد و پوستش را به طرف من پرت میکرد و میخواست با شوخیهای همیشگی اش خوشحالم کنه.
زیر لب از خدا طلب صبر میکردم که مادر با پدر به تندی برخورد کرد که چه کارش داری، ولش کن، سر به سرش نگذار ابراهیم، حوصله نداره. ۱۳ روزه که چشم به راه پسرته، حق داره، به حال خودش بذارش. آقاجون هم ولکن نبود که نبود. من حال شوخی نداشتم. چندین بارخواستم داد بزنم. ولی به نفسم مسلط شدم و سکوت کردم. با خودم میگفتم: خدایا دارم منفجر میشم. چرا بچههای سپاه نمیآیند؟
در همین گیرودار بودم که صدای چند ماشین و هیاهو از بیرون خانه به گوش رسید. گفتم: آقاجون پاشو که دوستهای محمد اومدن دیدنت. سرتان را درد نیاورم اینطوری بود که من در سیزده عید سبزه زندگیم برای همیشه گره زدم.
زندگینامه شهید
شهید محمد اصغریخواه متولد سال ۱۳۴۰ در لنگرود استان گیلان است. او که در نوجوانی پا به فعالیتهای انقلابی گذاشت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته انقلاب اسلامی رفت و با تشکیل سپاه لنگرود عضو سپاه پاسداران شد. او مدتی مسئول عملیات سپاه و مدتی هم فرماندهی بسیج را بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی بارها به میادین نبرد با دشمن بعثی رفت و مردانه در عملیاتهای ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، کربلای ۵ و ۴، نصر ۴ جنگید.
او فرماندهی گردانهای امام حسین (ع) امام رضا (ع) و کمیل در زمانهای مختلف برعهده داشت و مدتی پس از عملیات به علت موج گرفتگی شدید نتوانست در جبهه حضور پیدا کند. او در نهایت آذر سال ۱۳۶۷ در جریان عملیات والفجر ۱۰ شربت شهادت را نوشید و پیکرش پس از ۲ سال به زادگاهش بازگشت.
انتهای پیام/ 141