به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، محمدرضا بین دوراهی سختی قرار گرفته بود. از یک طرف حال سمانه روز به روز بدتر میشد و از یک طرف او فرمانده بود، نمیشد در لحظات حساس نزدیک عملیات نیروهایش را به امان خدا بسپرد و برود.
علی جرامانی که بعدها در همین جنگ به شهادت رسید از اوضاع محمدرضا خبر داشت، اینکه تنها دخترش بعد از یک سال و ۳ ماه هنوز نمیتواند روی پایش بیاستد. علی خیلی اصرار کرد که محمدرضا برای چند روز به تهران برود تا تکلیف حال بچه معلوم شود.
همان روزها بود که شهید همت فرماندهی گردانی از نیروهای ویژه لشکر را بر عهده او گذاشته بود. محمدرضا گردان را سر و سامانی داد و به اصرار بقیه به سمت تهران حرکت کرد. قول داده بود تا قبل از آغاز عملیات خودش را میرساند.
شهید محمدرضا کارور
وقتی دختر را در بستر بیماری دید طاقت نمیآورد و سعی میکرد گوشه و کناری را پیدا کند و از خدایش سلامت سمانه را بخواهد. محمدرضا میدانست خدا خواسته او را بیجواب نمیگذارد. مثل آن دفعهای که در بحبوحه عملیات بازی دراز نیروهایش داشتند از تشنگی شهید میشدند و نتوانسته بود برایشان آب فراهم کند، تیمم کرد و بالای تپهای بعد از نماز دستش را رو به آسمان بلند کرده بود و چند لحظه بعد باران باریده بود. ته دلش قرص بود که این بار هم دعا کند خدا اجابتش میکند.
سمانه نصف بدنش گچ گرفته شد و دکترها احتمال فلج شدنش را میدادند. در حین رفت و آمد به بیمارستان محمدرضا و همسرش که نتوانسته بودند خانهای را اجاره کنند اسباب و اثاثیه را بردند منزل پدرش.
روزها میگذشت و عملیات شروع شده بود، اما هنوز خبری از محمدرضا نبود. شهید همت میدانست او هر کجا باشد پیدایش میشود. محمدرضا کسی نبود رفقایش را تنها بگذارد. مثل روزهای بعد از عملیات فتح خرّمشهر که اکثر بچّهها مرخّصی گرفتند و رفتند. اما او چهل روز تمام، توی منطقه ماند و همراه دیگر همرزمانش، پیکر شهدا را به دوش میگرفت و میبرد. هرچه شهید همّت به او اصرار کرد: برو چند روزی استراحت کن، قبول نمیکرد و میگفت: خانوادههای این شهدا، چشم انتظارند. باید پیکر عزیزانشان را برگردانیم.
همین هم شد، محمدرضا خودش را برای عملیات خیبر رساند و نیروهایش را فرماندهی کرد. همت خیالش راحت بود که دست راستش آمده.
جزیره مجنون غوغا بود و از زمین و زمان آتش میریخت. چند روزی از شروع عملیات خیبر میگذشت. ۴ اسفند خبر آوردند محمدرضا شهید شد. حاج ابراهیم گفت: بعد از او کمرم شکست. وضعیت طوری بود که نمیشد پیکر محمدرضا کارور را به عقب برگرداند.
شهید همت مانده بود جواب مادرش را چه بدهد. محمدرضا سومین فرزندش بود که باید خبر شهادتش را میشنید. حاج همت به مادر قول داد از جزیره بر نمیگردد مگر اینکه پیکر محمدرضا را آورده باشد. حاج ابراهیم همت به قولی که داده بود وفا کرد، نتوانست پیکر را برگرداند برای همین خودش هم در جزیره مجنون ماند.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴