به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، عملیات کربلای ۱۰ از تاریخ ۲۵ فروردین تا پنجم اردیبهشت ۱۳۶۶ در جبهه شمالی: سلیمانیه و ماووت و باهدف پیشروی به سمت سلیمانیه از شمال شرق و اتصال جبهه خودی به منطقه تحت نفوذ اتحادیه میهنی انجام شد.
این عملیات که اولین عملیات گسترده در غرب کشور بعد از انتقال میدان اصلی جنگ از جنوب به شمال بود، به همت سپاه پاسداران طراحی و اجرا شد.
نکته برجسته این عملیات، اجرای همزمان دو تک منظم و نامنظم بود. هماهنگ با تک نیروهای منظم در جبهه ماووت، نیروهای نامنظم قرارگاه رمضان و اتحادیه میهنی کردستان عراق، مستقر در یاغسمر (شمال سلیمانیه) میبایست دو قرارگاه دشمن را منهدم میکردند و منطقه تحت نفوذ اتحادیه میهنی (طالبانی ها) را به منطقهای که در عملیات منظم آزاد میگردید، متصل میکردند. فرماندهی عملیات منظم را قرارگاه نجف، و فرماندهی عملیات نامنظم را قرارگاه رمضان عهدهدار بودند.
در مراحل اولیه عملیات، اغلب اهداف موردنظر تصرف شد، لیکن در ادامه عملیات که ده شبانهروز به طول انجامید، الحاق بین دو قرارگاه صورت نگرفت و هدفهای عملیات ناقص ماند.
روایت اکبر عنایتی
سرهنگ پاسدار اکبر عنایتی از فرماندهان گردانهای لشکر امام حسین (ع) در کتاب «زندگی به سبک عاشقی» به بیان خاطرات خود از این عملیات پرداخته که به مناسبت ایام اجرای این عملیات دفاع مقدس منتشر میشود:
بعد از عملیات کربلای ۵ و شهادت حاج حسین و معرفی آقای زاهدی در مقام فرمانده لشکر، قرار شده بود مجدداً در غرب کشور عملیات انجام شود. به همین علت دوباره لشکر را به غرب برده بودند.
قبل از اینکه من از اصفهان بیایم، لشکر را برده بودند و وقتی به لشکر رسیدم، گفتند که از طرف آقای زاهدی دستور آمده که هرکس به شهرک آمد، بگویید خودش را به سنندج برساند.
در شهرک یکی از بچهها را دیدم که با ماشین به سنندج میرفت. گفتم: من رو هم میبری؟ گفت: بله سوار شو تا بریم. کولهپشتیام را برداشتم و سوار شدم. بعدازظهر که راه افتادیم، فردا صبح رسیدیم. تا رسیدیم، گفتند بچهها را برای شناسایی بردهاند. قرار بود که عملیات کربلای ۱۰ آنجا انجام شود.
درنهایت، لشکر عملیاتش را شروع کرد و ارتفاعات ماووت را گرفت. در این عملیات من در اختیار فرماندهی بودم. وقتی هم نزد آقای زاهدی رفتم، ایشان واقعاً رفتار خوبی با بنده داشت. من آقای زاهدی را از زمانی که معاون دوم حاج حسین بود، میشناختم. آقای زاهدی از نظر اخلاق و معنویات، واقعاً انسان برگزیدهای بود.
خیلی مرا تحویل گرفت و بعد هم گفت: آقای عنایتی، با توجه به مجروحیتی که داشتی، میدونم که حالتون خیلی مساعد نیست. همینجا پیش خود ما بمونین.
من بودم و آقای محمود نجیمی که ایشان هم جراحت داشت. عملیات انجام شد و تقریباً موفقیت خوبی هم داشت.
یک روز هم ما با آقای حسین رضایی اردستانی و یک بیسیمچی، جلو رفتیم و سری به گردان تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) زدیم و برگشتیم. بعد هم آقای حیدرپور (فرمانده تیپ) آمد. او با آقای زاهدی بحث میکرد که گردانهای ما در اینجا مشکل دارند و نمیتوانند کارشان را به نحو احسن انجام دهند. ولی آقای زاهدی میگفت: هر طوری که هست، باید منطقه رو پاکسازی کنین و همینجا بمونین.
قرار بود ارتفاعات گلان و اسپیدار که به شهر ماووت مشرف بود، گرفته شود. اتفاقاً وقتیکه گردان ابوالفضل (ع) از لشکر خودمان آنجا عمل کرد، روز بود. یعنی صبح آنجا را گرفت. آقای محمود جاننثاری هم اعلام کرد که ما تعدادی را اسیر کردیم؛ ولی نیرویی که بخواهیم اسرا را به عقب بفرستیم، نداریم. اگرچند نفر نیروی باتجربه دارید، برای این کار بفرستید.
آقای زاهدی به من گفت: میتونین برین و اینا رو بیارین؟ گفتیم: هر طور شما بگین. بله چرا نتونم؟ من با آقای نجیمی و چند نفر دیگر رفتیم. حدود هفتاد نفر اسیر گرفته بودند. منطقه هم صعبالعبور بود و پرتگاههای زیادی داشت.
نجات از مرگ توسط اسیر عراقی!
ما پیش آقای جاننثاری رفتیم و دیدیم اسرا را آماده کردهاند. گفت: چند نفر نیرو هم در اختیارتون میزارم تا اینا رو ببرین. ماهم هفتاد نفر اسیر را بهصف کردیم و در کوهستان به راه انداختیم.
من جلو میرفتم و آقای نجیمی هم پشت سر من میآمد. لبه یک پرتگاه، ناگهان پایم لغزید و افتادم. یکی از این عراقیها که هیکل خیلی درشتی هم داشت، اسلحهای را که دستم بود، گرفت و با آن بهراحتی مرا بالا کشید. خیلی عجیب بود! با خودم گفتم همان لحظه میتوانست مرا رها کند یا حداقل اسلحه را از من بگیرد؛ اما با رعب و حشتی که خدا در دل اینها انداخته بود، جرئت انجام این کار را نداشت.
به مقر فرماندهی که رسیدیم، در ابتدا، یکی دو نفر از بچههای اطلاعات عملیات با اسرا صحبت کردند. عراقیها خودشان تن به اسارت داده بودند. گویا دیگر از جنگیدن خسته شده بودند. نزدیک ظهر بود که ما اینها را به کمپ فرستادیم. محمود نجیمی گفت که من تا خط میروم و برمیگردم.
آنطرف گردان امام حسین (ع) مستقر بود که به آن موقعیت مهدی میگفتند. سنگر فرماندهی کمپ دست اطلاعات بود. سنگری ساخته و رویش را با پلیتهای آهنی پوشانده بودند، زیر درختهای بلوط و چشمهای که از کنارش میگذشت، مکان باصفایی شده بود.
ضیافت ناهار با بمبهای خوشهای!
وقت ظهر شد، با آب چشمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد هم غذا را آوردند. من به آقای مجتبی ریاحی که از بچههای سپاه فریدن بود، گفتم: بیا غذا را همینجا بخوریم و بعد بریم. چلوکباب با نوشابه آورده بودند. گفتم: خوبه، بریم کنار آب بشینیم.
از قضا پیرمردی بالای دست ما نشسته بود و لباس میشست. به آقای ریاحی گفتم: بلند شو بریم کمی بالاتر بشینیم؛ چون اینجا آب کف آلوده. کمی بالاتر آمدیم و زیر سایه درختی نشستیم. غذا را باز کردیم و هنوز یکی دو لقمه بیشتر نخورده بودیم که ناگهان هواپیمای عراقی آمد و در یکلحظه گویی همهجا تاریک شد! آن روز چه روز سختی شد! با بمبهای خوشهای بمباران کرد.
بچهها اصلاً انتظارش را نداشتند. چادر زده بودند یا داخل سنگرهایی بودند که مقاومتش خیلی کم بود و فقط گونی و پلیت روی آن گذاشته بودند. اکثراً هم پای درختها، لب چشمه نشسته و ناهار میخوردند.
با اولین راکتی که زدند، دو سرویس دستشویی که بچهها در دامنه کوه و در ارتفاع آنطرف چشمه درست کرده بودند، فروریخت. سریع به سمت همان پیر مردی که لباس میشست، دویدم. دیدم یکی از خوشهها دقیقاً داخل تشت خورده و شکم و دل و روده این بنده خدا بیرون ریخته و درجا فوتشده است.
اینطرفتر آمدیم و دیدیم همه بچهها زخمی و شهید شدند و هرکس گوشهای افتاده و ناله میکند. آنقدر روز بدی بود که هیچوقت از یادم نمیرود.
منطقه جنگلی بود؛ برای همین به آن صورت استحکامات در نظر نگرفته بودند. دشمن بهراحتی آمد و بمباران کرد. از یگانهای مختلف آمبولانس آوردند. شروع کردیم زخمیها را داخل آمبولانس بگذاریم. تعدادی از بچهها واقعاً با بدترین وضع ممکن شهید شده بودند. بمبهای خوشهای کنارشان خورده بود. ساعت حدود دو و نیم، سه بعدازظهر شد. تمام لذتی که آن منطقه با صفا داشت، در یکلحظه در مذاق همه تلخ شد.
اینجا که بمباران شد، حدوداً سه یا چهار کیلومتر عقبتر از اهداف اصلی یا همان ارتفاعات ماووت بود. با آقای ریاحی ماشین را از پشت دژ برداشتیم و پیش آقای زاهدی رفتیم. قبل از ما خبر به ایشان رسیده بود. وقتی ما را دید، گفت: آخه موقعیت چطور لو رفته؟! از این اتفاق خیلی ناراحت بود؛ بهخصوص وقتیکه گفتم که بچهها میخواستند زیر درختان بنشینند و ناهار بخورند.
پیچی که به عراقیها گرا میداد
روز بعد آقای زاهدی گفت: بیاین بریم جلو و یه بررسی و آماری از نیروها بگیریم. با آقایان زاهدی و حسین رضایی برزانی و محمود نجیمی رفتیم. یکی دو ساعت طول کشید. از قسمتی که میخواستیم عبور کنیم، پیچی بود که گردان، ادوات و خمپاره و تجهیزاتشان را گذاشته بود.
آن ارتفاعات ناشناخته بود. یکی از بچههای تیپ ۵۷، یک جیپ از عراقیها غنیمت گرفته بود؛ ولی درستوحسابی رانندگی بلد نبود که بتواند ماشین را بالا بیاورد. توی پیچ مانده بود و پیچ هم طوری بود که اگر آن را سریع رد نمیکردیم، دقیقاً در دید عراقیها قرار میگرفتیم.
معمولاً روزی یک ماشین چپی داشتیم که ته دره میافتاد و راه دیگری هم نبود که بخواهیم جاده دیگری بزنیم. به نزدیکیهای ادوات که رسیدیم، دیدیم جیپ ایستاده، حاج حسین رضایی هم پشت سرش ترمز کرد. آقای زاهدی کنار دست ایشان نشسته بودند، من و آقای نجیمی هم عقب ماشین، در قسمت باربند بودیم.
عراقیها ما را دیدند و شروع به تیراندازی به سمت ما کردند. تیرها به کوه و سنگهای اطراف میخورد و خودش مثل ترکش میشد. آقای رضایی هم بنده خدا هول کرده بود و فقط میگفت: یا امام زمان، خودت کمک کن!
حاج حسین تازه شهید شده بود و اگر برای آقای زاهدی هم اتفاقی میافتاد، خیلی دشوار بود. آتش شدیدتر شد. راننده جیپ هم سعی میکرد ماشین را از سر راه بردارد؛ ولی نمیتوانست. آقای رضایی فریاد زد: بیا اینطرف تا درستش کنم.
وقتی راننده جیپ پایین آمد، آقای رضایی پایش را روی پدال گاز گذاشت و باقدرت به عقب جیپ کوبید و ماشین را ته دره فرستاد؛ بعد هم خودش با سرعت از پیچ رد شد. آن بنده خدا همانطور هاج و واج ما را نگاه میکرد که از او دور میشدیم!
ارتفاعاتی که گردان ابوالفضل (ع) گرفته بود، تقریباً حالت مثلثی شکل داشت و سنگر فرماندهی هم به فاصله چهار کیلومتر عقبتر روی همین ارتفاعات بود. سنگرها پیدا نبود؛ ولی اگر کسی میخواست در جاده حرکت کند، در پیچ جاده دقیقاً در دید عراقیها بود. آنها ثبتی میگرفتند و بهراحتی بچههای ما را میزدند. امکان اینکه بخواهیم مسیر دیگری باز کنیم، نبود؛ باوجوداین، اگر تپه سمت راست را تصرف میکردیم، میتوانستیم اینجا را از زیر آتش دربیاوریم که البته تا روزهای آخر که ما آنجا بودیم، این اتفاق نیفتاد.
معمولاً روی هر ارتفاع یک چشمه پیدا میشد. آب باریکی بود و سعی میکردند بچهها از همین آب استفاده کنند. به بچهها قرص تصفیه آب هم داده بودند و میگفتند توی دبهها بیندازید و استفاده کنید. برای غذایشان هم معمولاً جیره جنگی میدادند که تا چند روز استفاده کنند.
سختی کار باعث میشد که در فواصل زمانی کوتاه، گردانها را تعویض کنند. نیروها خسته میشدند و از طرفی نمیتوانستند غذای گرم به بچهها برسانند. تا جایی که میشد، با ماشین میآوردند؛ ولی خطر زیادی داشت، بهخصوص در این پیچ.
در قسمتی از پایین این ارتفاع، مهندسی لشکر قرارگاه قرار داشت. محمدرضا رمضانیان مسئول مهندسی بود. بچههای مهندسی با بولدوزر تا روی ماووت را جاده زدند و برای احداث این جاده زحمات زیادی کشیدند. روی ماووت سنگلاخهای خیلی بدی داشت. آتش دشمن هم دائماً میبارید و به همین علت طول کشید تا جاده را روی ماووت زدند. چند روز از عملیات گذشت و تپههایی که گرفته بودند، تثبیت شد.
تورجی به موقعیت بهشتی رفت
چند روز بعد گردان یا زهرا (س) را بهجای گردان ابوالفضل (ع) روی ارتفاعات ماووت فرستادند که همان روز هم عراق تک سنگینی کرد؛ ولی الحمدالله بچهها دفع کردند.
من پیش آقای زاهدی نشسته بودم. آقای تورجی زاده فرمانده گردان بود، پشت بیسیم صحبت میکرد و به آقای زاهدی میگفت: حاجی، الحمدالله تک دشمن دفع شد. حتی گفت که هفت هشت نفر اسیر گرفتیم که حالا به عقب میفرستیم.
همزمان وقتی صحبت میکرد، صدای گلولههایی که به سنگها میخورد، از پشت بیسیم میآمد. ناگهان صدای انفجاری آمد و صدای ایشان قطع شد. بعد از چند دقیقه کوتاه، یکی پشت بیسیم با آقای زاهدی تماس گرفت و گفت: علی، علی. گفت: به گوشم. گفت: تورجی به موقعیت بهشتی رفت.
آقای زاهدی با ناراحتی گفت: بچهها تورجی هم رفت. خیلی ناراحت شدیم. شهادت تورجی ازیکطرف و اتفاقات چند روز پیش هم از طرف دیگر بهطورکلی روحیه همه بچهها را بههمریخته بود.
عملیات کربلای ۱۰ مثل صحنه کربلا بود و خیلی از بچهها در این عملیات شهید شدند.
منابع:
۱-جمعی از نویسندگان، اطلس جنگ ایران و عراق، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۹، صفحه ۹۳،
۲-هاشمی، علی، زندگی بهرسم عاشقی، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۲۸۷، ۲۸۸، ۲۸۹، ۲۹۰، ۲۹۱، ۲۹۲، ۲۹۳، ۲۹۴
انتهای پیام/ 141