به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، کتاب «دو رکعت نماز عشق» سرگذشتنامههایی کوتاه از برخی شهدای فرهنگی استان خراسان رضوی است که به همت جمعی از دانشآموزان دبیرستان شاهد ارض قدس گردآوری شده و به قلم «مهدیه جلالپور» بازنویسی و تدوین شده است.
این کتاب در شمارگان هزار نسخه توسط انتشارات «بهار اندیشه» در ۲۲۷ صفحه در سال ۱۳۹۶ منتشر و به چاپ رسیده است.
در پیش گفتار کتاب «دو رکعت نماز عشق» آمده است: انسانهای بزرگی که دیگر روح عظیمشان، تاب محصور ماندن در جثه نحیفشان را ندارد. همانهایی که قدرتمندانه از آنها که دوست داشتند به سوی او که دوستتر میداشتنش اوج گرفتند و همراه با پرکشیدنشان خمیه سیاه افکنده بر هستی را بالا کشیدند و فرصت نفس کشیدن و زندگی عزتمندانه را فراهم نمودند. مگر میشود سرانگشتی در باتلاق دنیا داشته باشد و بتواند رو به سوی آسمان رود و تاریخ را در نوردد؟! خیر. جز اینکه خودش در حیاتش بندهای وابستگی و تعلق به آنچه او را به بند کشیده بود، دریده و جانش را تصفیه نموده باشد و این چنین است که شهید غسل ندارد، شهید کفن ندارد، شهید حساب و کتاب قیامت ندارد که خود اندیشمندانه و با قدرت قبلا به همه آنها پرداخته است تا بتواند معنی واقعی خلیفه الهی را تحقق بخشد.. .
بخشی از کتاب:
-« گوش کن بابانظر، به جان همین چریک پیر، خواب دیدم که در عملیات خوب جنگیدهام. آمدم نزد شما و فرمانده لشکر. ایشان نامهای داد به شما، بعدش شما نامه رو دادید به من و گفتید برو سوریه، زیارت قبر حضرت زینب (س) من هم راه افتادم که برم، دیدم خانمی با لباسهای سبز روبنددار آمد و گفت که سید، کجا میخواهی بروی؟ گفتم میخواهم بروم زیارت مرقد حضرت زینب (س) گفت: شما زحمت نکشید، ما آمدیم خدمت شما. حالا تعبیر خواب من چی میشه، حاجی بابا؟»
-من چه میدونم که تعبیر خواب تو چیه ...
سیدعلی پرید میان حرف شریفی و گفت: «پس من هم همراه بابانظر میرم و صبح بر میگردم.»
-حالا تو هم بابانظرشناس شدی برای من؟!
-چهار سال معاون شما بودم. میخواهم چند عملیات هم در کنار بابا باشم.
-برو و همیشه با بابانظر باش چون دیگه شریفی رو نمیبینی.
بابا نظر و سیدعلی راه افتادند. چند قدمی که رفتند، متوجه شدند که یکی پشت سرشان است. برگشتند. شریفی بود. گفت: «یعنی همین طوری دارید میرید.» بابانظر گفت: «خوب، میریم تا در قرارگاه چند ساعتی استراحت کنیم.»
-بیاین خداحافظی کنیم.
چند بار این کار تکرار شد. آخر سر بابانظر که بغض کرده بود، گفت: «من دیگه به قرارگاه بر نمیگردم.»
-نه برید شما بعد از شریفی کار سختی دارید.
راه افتادند. چند دقیقهای نگذشت که بابانظر صدایی شنید. به سیدعلی گفت: «باز مرا صدا میزنه.»
-شما هم خیالاتی شدهاید.
ناگهان صدای بیسیمچی شریفی را شنیدند: «حاج آقا، حاج بابا، شریفی شهید شد.»
انتهای پیام/