به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، شهید علی اکبر قربان شیرودی ۲۶ ساله بود که در ۸ اردیبهشت سال ۶۰ آخرین پرواز خود را پس از ۲۵۰۰ ساعت پرواز انجام داد و با عنوان رکورددار خلبانی که بالاترین ساعات پرواز جنگی را داشته، به شهادت رسید. شیرودی یکی از موثرترین رزمندگان در منطقه بازی دراز بود. این ارتفاعات در غرب شهر سرپل ذهاب مهمترین ارتفاعاتی بود که دشمن در جبهه غرب در اختیار داشت، زیرا از یک سو بر دشت و شهر سرپل ذهاب و پادگان ابوذر (مهمترین پادگان مرزی در جبهه غرب) و راههای ارتباطی آن به طور کامل مسلط بود و از سوی دیگر یک مانع طبیعی عالی برای دفاع عراق از خانقین محسوب میشد. به دلیل موقعیت استراتژیک همین منطقه بود که نبردهای سختی برای آزاد سازیاش درگرفت.
تصاویر منتشر شده از تعقیب بالگردهای دشمن توسط شهید شیرودی به همراه صدای شهید
آنچه در ادامه خواهید خواند گفتوگویی است با «صبورا شیرودی» خواهر شهید، به مناسبت چهل و دومین سالگرد شهادت او که برای دقایقی از خاطراتش با برادر خود علی اکبر اینگونه صحبت میکند:
صبورا شیرودی خواهر شهید
ابتدا از پدرتان بگویید و اینکه شهید شیرودی در چه خانوادهای بزرگ شد؟
پدرم محمدعلی قربان شیرودی، زمین شالی داشت و کشاورزی میکرد. او بسیار مقید به نماز و خواندن قرآن بود. با اینکه اطرافیانش خیلی مقید نبودند، اما پدرم فردی بسیار مومن بود. من خودم شاهدم بارها نماز صبحش را چند بار میخواند به این علت که ساعت نبود بدانیم اوقات شرعی دقیق چه زمانی است. مسجد هم خبری نبود. مثل الان نبود که همه چیز هست، اما نماز کم است. او گاهی نماز میخواند، اما حس میکرد انگار زود خوانده و دوباره اقامه میکرد. قرآن را با صدای بلند میخواند. بسیار حلالخور بود.
یادم هست برادرش که فوت کرد اموال زیادی داشت. اطرافیان گفته بودند تا وقتی فرزندانش بزرگ میشوند شما اموال برادر را اداره کن، اما پدرم قبول نکرد و میگفت: من نزدیک مال یتیم هم نمیشوم، چون نگه داشتنش برایم سخت است. من میترسم. تربیت اکبر از همین نان حلال بود. من معتقدم اگر ذات و ریشه سالم باشد، بچه انحرافی هم پیدا کند، دوباره مثل یک نهال جوانه میزند.
حتی پیش از اینکه ما به سن مدرسه برسیم، اول میفرستادمان قرآن یاد بگیریم. قانون خانه ما این بود که تا نماز نخوانیم نمیتوانیم ناهار بخوریم. با اینکه گرسنه بودیم، اما پدرم اجازه نمیداد و میگفت: اول نماز. در خانهاش هم به روی همه باز بود. اگر مسافری در روستا میآمد، بعضیها تحویلش نمیگرفتند. آنها گلایه میکردند مگر مسلمان اینجا نیست؟ اهالی میگفتند چرا برو بالاتر، مسلمان خانهاش جلوتر است و آدرس ما را میدادند. مسافرخانه به اندازه امروز فراوان نبود و پدرم هرکسی در خانه را میزد، تعارفش میکرد. اکبر هم خیلی از خصوصیات اخلاقیاش شبیه پدرم بود.
برادرتان از نگاه شما چه تعریفی دارد؟
من پنج سال از علی اکبر کوچکتر بودم و زمان شهادتش حدوداً ۲۱ سالم بود. علی اکبر جثه قویای داشت و خیلی شوخ و مردمدار بود. آنقدری که مادرم میگفت وقتی علی اکبر با تعدادی از بچهها بازی میکند، من از دور میبینمش، میتوانم تشخیص دهم، چون بزرگتر بود. بعضی خصوصیات هستند که ذاتاً در یک فرد از بچگی وجود دارد. مثلا او شجاعت و هیبت داشت. همیشه مبصر کلاس بود، چون خوب میتوانست هم کلاسیهایش را با خود همراه کند. اگر میدید کسی در درسی مشکل دارد، خودش پیش قدم میشد و او را به خانه میآورد تا کمکش کند. مدرسه اکبر خیلی دور بود و گاهی که باران میگرفت، مادرم میدانست او تنها نمیآید. حتماً با چند نفر از دوستانش میآمد تا در درس کمکشان کند و میگفت راه دور است، نمیتوانند بروند دوباره بیایند. مادرم غذا زیاد درست میکرد. اکبر به ما هم حسابی تذکر میداد که مراقب خودتان باشید، دوستانم برای دیدن شما به اینجا نمیآیند. اگر چیزی میخواهید بیاورید بگذارید پشت در اتاق، خودم برمیدارم. با اینکه دوستانش هم سن و سال خودش بودند و ۱۱-۱۲ سال بیشتر نداشتند.
شهید شیرودی کشاورزی هم میکرد؟
بله. علی اکبر خیلی کمک میکرد. حتی وقتی خلبان شده بود و برخی زیادی تحویلش میگرفتند، میگفت: من کشاورز زاده هستم و پیشینه خودم را فراموش نمیکنم. حتی مرخصیهای زمان جنگش را نگه میداشت تا موقع برداشت برنج به کمک پدرم بیاید و برود سر زمین. از کلاس پنجم کمک میکرد. گاهی که از سر کار برمیگشت هر وقت سر زمین شالی بودیم و میآمد خانه و میدید مادرم دست تنهاست، کارهای خانه را انجام میداد. او واقعاً دوست داشتنی بود. برادرهای دیگرم هم هستند، نه اینکه حالا که شهید شده بگویم بلکه همان وقت هم واقعاً همه فامیل دوستش داشتند.
وقتی میآمدیم خانه میدیدیم او دارد کار میکند، میگفتیم اکبر جان تو بنشین ما خودمان انجام میدهیم. بعد برای اینکه سر به سر ما بگذارد برایمان این حکایت را تعریف میکرد: مادر شوهر و عروسی با هم زندگی میکردند، مادر شوهر به پسرش گفت: همسرت اصلاً به من کمک نمیکند به او بگو کمی کار کند. پسر میگوید باشد این بار که مثلاً شما خواستی ظرف بشویی من بلند میشوم میگویم مادر تو انجام نده من میشویم، خانمم این صحنه را ببیند حتماً نمیگذارد و میرود پای ظرفشویی. شب که میشود همین برنامه را اجرا میکنند. از پسر برای شستن ظرفها اصرار و از مادر انکار. عروس که این صحنه را میبیند میگوید بحث نکنید یکبار تو بشوی یکبار مادرت. اکبر این را تعریف میکرد و میخندید.
شهید علی اکبر شیرودی و شهید احمد کشوری
گفتید مردمدار بود، این خصلت چطور در مواجهه با دیگران نمایان میشد؟
منطقهای نزدیک خانهمان هست که برای ییلاق میرفتیم. علی اکبر مینیبوس میگرفت و میگفت باید همه اقوام باشند، من تنها دوست ندارم بروم خوشگذرانی. یکبار یکی از اقوام ما را دعوت کرد و برای ناهار حسابی تشریفات به خرج داده بود. غذا ماهی سفید و ترشی تره بود با مخلفات. علی اکبر اگر موضوعی را میدید نمیتوانست از آن بیتفاوت بگذرد برای همین به صاحب خانه گفت: چرا اینقدر تشریفات به خرج دادید؟ زمان جنگ است نباید این کارها را کرد. اسراف شد. خودش هم فقط ترشی تره خورد که جزو مخلفات غذا محسوب میشود و از غذای اصلی نخورد. پدرم گفت پسر تو چکار داری اینطور میگویی؟ گفت: مگر چه شد؟ بیاحترامی نکردیم که.
در عالم خواهر و برادری اهل دعوا کردن هم بودید؟
نه ما از او حساب میبردیم. علی اکبر یکی از مسائلی که خیلی برایش اهمیت داشت حجاب بود. خب اگر دیده باشید شمالیها علاوه بر دامن یا پیراهن بلند حتماً شلوار هم از زیر میپوشند. گاهی که اکبر نبود ما فقط بلوز شلوار میپوشیدیم، اما وقتی او میآمد حساب میبردیم و سریع دامن هم تن میکردیم، چون میدانستیم خوشش نمیآید و از اخمش میترسیدیم. یا مثلاً درخت انجیری داشتیم که دوست نداشت ما دخترها از آن بالا برویم، چون از خانه همسایه پیدا بود و اگر میدید بالای درخت رفتیم، حتماً دعوایمان میکرد.
رفتن در ارتش شاهنشاهی در رفتار مذهبی او اثر نگذاشته بود؟
برادرم به نمازش خیلی اهمیت میداد و تا میتوانست در مسجد نماز میخواند و محرمها مداحی میکرد. سالهایی که برای ادامه تحصیل در ارتش به تهران رفته بود، یکبار مادرم رفت خانهاش. میگفت دیدم یک بقچهای گوشه اتاق است، باز کردم دیدم کمی نان و پنیر است. علی اکبر که از کلاسش آمد پرسیدم: پسرم این دیگر چیست؟ گفت: سحری هست مادر. آماده میکنم که برمیگردم بخورم. برای ما که شمالی بودیم و غذای اصلی برنج بود، دیدن چنین چیزی مادرم را متأثر کرده بود که بچه من چرا نان و پنیر میخورد. میخواهم بگویم اعتقاد اکبر در نهادش نشسته بود و تحصیل و زندگی تنها در تهران نتوانست عوضش کند.
اکبر هم خودش خوش تیپ بود هم قد و بالای خوبی داشت. اتفاقاً خیلی از دخترها در تهران به او پیشنهاد ازدواج میدادند. یادم هست وقتی مصاحبه او بعد از ماجراهای کردستان از تلویزیون پخش شد، پرستاری گشته بود و شماره او را پیدا کرده بود و زنگ زد و گفت: من حاضرم با شما ازدواج کنم. اکبر تعریف میکرد و میخندید. میگفت: گفتم خانم من دو تا بچه دارم ازدواج چی؟ خنده از صورت او محو نمیشد، هرچند هم خسته بود. خانمش اهل کرمانشاه بود و جلوی او لطیفههای کرمانشاهی میگفت و میخندیدند.
شهید شیرودی اگر قرار بود عصبانی شود سر چه موضوعاتی بود؟
مسائل اعتقادی. او با همه شوخ طبعی و انعطافش در خصوص مسائل اعتقادی ذرهای کوتاه نمیآمد. خانمش تعریف میکرد، یکبار در اتوبوس داشتیم میرفتیم به من گفت موهایت را بپوشان. دوباره چند دقیقه بعد روسری من رفته بود کنار. برای بار سوم که تذکر داد به شدت عصبانی شد و گفت مگر نمیگویم موهایت را بپوشان. مادرم هم که همراه آنها بود میگفت: با داد علی اکبر من پریدم و گفتم: پسر چه خبر است؟ گفت: چند بار تذکر دادم، اما رعایت نمیکند. البته همسرش بانوی عفیفهای است، اما خُب پیش میآید.
اکبر روی حجاب و روابط محرم و نامحرم هم حساس بود. یکبار دیگر به همسرش گفته بود شما لباسها را به خیاطی مردانه نبر، اما همسرش فراموش کرده بود. اکبر به خانه که میآید و میپرسد لباس را چه کسی بُرد؟ میگوید خودم. آنقدر ناراحت شد که لباس را قیچی کرد. میگفت وقتی پسرمان در خانه بوده چرا شما بردی؟ او در عین اینکه قاطع بود، اما بسیار نسبت به همسرش مهربان بود. وقتی میرسید خانه میدید همسرش ظرف میشوید، میگفت برو کنار من انجام میدهم. یا وقتی مهمان داشتند میگفت شما بنشین من کارها را میکنم.
نماز هم برایش خیلی مهم بود. یکبار یکی از خبرنگاران پرسیده بود: شما برای چه میجنگید؟ او گفته بود ما تنها برای خاک نمیجنگیم بلکه برای اسلام میجنگیم. هر زمانی دینمان در خطر باشد میجنگیم. بعد از این جمله، وضو گرفت و رفت. خبرنگار از او میخواهد صبر کند تا ادامه صحبت را انجام دهد، اما علی اکبر میگوید وقت اذان است و میروم نماز بخوانم. امر به معروفش همیشه سر جایش بود.
شده بود با کسی شوخی کند و طرف ناراحت شود؟
نه، چون خیلی حواسش جمع بود، کسی را مسخره نکند. یکبار دختر عمویم آمد منزلمان، برادر بزرگم با دختری ازدواج کرده بود. دختر عمویم که خیلی متشخص بود رو به اکبر که سنش هنوز خیلی کم بود، گفت: برادرت ازدواج کرده، تو کی میخواهی ازدواج کنی؟ علی اکبر هم به شوخی گفت: میخواهم با دختر تو ازدواج کنم. مادرم گفت: پسر این چه شوخی است؟ گفت: او میخواست سر به سر من بگذارد، من هم جوابش را دادم. تا وقتی علی اکبر بود صدای خنده از خانه ما بلند بود. شوخیهایش طوری نبود که کسی را ناراحت کند.
اگر کسی خلاف اعتقاداتش حرف میزد او چه برخوردی داشت؟
خدا نکند کسی بخواهد حرف ناحق بزند آن وقت علی اکبر کوتاه نمیآمد. واقعاً شهامت داشت و بدون رودربایسی بود. حتی اگر کسی مهمان ما باشد برایش فرقی نداشت. اتفاقاً یکبار مهمانی داشتیم و او میدانست آنها کمی با نظام زاویه دارند. برای اینکه شروع نکند حرفی بزند، اکبر پیش دستی کرد و گفت: من اگر کسی خلاف دین و انقلاب حرفی بزند حتی اگر در خانهام باشد، خفهاش میکنم. واقعاً قاطع بود.
از اوضاع جنگ برایتان صحبت نمیکرد؟
چرا. یکبار رفتیم جایی مهمانی. صاحب خانه بسیار علاقمند به بنیصدر بود. خب در ایامی، تبلیغات خوبی برای او شد و حتی توانست با آرای بالا رأی بیاورد. علی اکبر شروع کرد از بنیصدر بد گفتن. صاحب خانه برافروخته شده بود که چرا دارد علیه رئیس جمهور حرف میزند، اما چیزی نگفت. بعدها به گوش ما رساند که فلانی اگر آن روز مهمان من نبود، زیر گوشش میزدم. بنیصدر آن وقتها میگفت من حکومت علیوار میخواهم و ... این بنده خدا هم باور کرده بود، اما علی اکبر میگفت: این چه رئیس جمهوری است که به ما در جنگ سلاح نمیدهد و حتی اجازه نمیدهد اسلحه به جبهه داده شود؟ مگر میشود آدمی درست باشد و این طور رفتار کند. بعد از شهادت علی اکبر وقتی چهره اصلی بنیصدر نمایان شد این فامیلمان خیلی گریه میکرد که چقدر اکبر دیدش باز بود، اما من نمیفهمیدم.
از اینکه وارد ارتش شده بود، پشیمان نبود؟
یک دورهای در زمان طاغوت چرا. خلبان دیگری در شهرمان هست که اتفاقاً فامیل او هم شیرودی است. او زمان آموزشی برادرم، استاد خلبان بود. یکبار علی اکبر تعریف کرد وقتی برای اولین بار ما را پرواز آموزشی بردند. به جنوب لبنان رفتیم. زمانی که با اسراییل در حال جنگ بودند. فرماندهان دستور دادند باید در حمایت از اسراییل بالای سر مدارس برویم و بچهها را بمباران کنیم. همه خلبانان ناراحت بودند و نمیخواستند انجام دهند، اما تعدادی مجبور شدند این کار را بکنند. کودکان جلو چشمان آنها به زمین میافتادند. اکبر میگفت آن روز اینقدر گریه کردیم که چشممان باز نمیشد. فضا هم طوری نبود که بتوانند از ارتش بیرون بیایند. هر وقت نامه مینوشت ما ساعتها گریه میکردیم. میگفت من افتادم داخل سیاه چالی که راه برگشت ندارم. اگر میخواست بیرون بیاید خانواده را اذیت میکردند و اجازه نمیدادند دیگر جایی سر کار برود.
این خلبانی که گفتم استاد خلبان بود و ماهر بود، از جمله کسانی بود که روی سر مردم لبنان بمب ریخته بود. آن زمان به خاطر انجام این دستور به عنوان جایزه یک ماشین BMW به او دادند که آن زمان شاید در ایران سه تا از این ماشین بیشتر نبود. بعد از انقلاب، او را از ارتش اخراج کردند. همان زمان علی اکبر به کردستان میرفت برای یاری مردم کرد که ضد انقلاب چه فجایعی به سرشان آورده بودند. این آقا مینشست پشت اکبر حرف میزد که رفته آنجا برادرکشی میکند. اگر کردها او را بگیرند، تکهتکهاش میکنند. این صحبت به گوش اکبر رسید. خود من به او گفتم. گفت: برو بگو من یک تیر به طرف مردم عادی نینداختم و در میدان جنگ میجنگم. در همین شرایط مراقبت میکنم حتی تا مجبور نشدم تیری نزنم که یک حیوان هم کشته شود. این تو بودی که بابت کشتار مردم بیگناه لبنان ماشین جایزه گرفتی. من برای مردم و دینم میجنگم.
اکبر هر وقت از آنچه در کردستان دیده بود صحبت میکرد با آن هیبت، زار زار گریه میکرد. میگفت نمیدانید با این مردم چه کردند و اگر بدانید شب نمیتوانید بخوابید. اورکتی داشت که از اصابت ترکش سوراخ سوراخ بود، اما اینها خللی در شجاعت او ایجاد نمیکرد.
چطور متوجه شدید برادرتان به شهادت رسیده است؟
چند روز بود خیلی دلهره داشتم. همسرم آمد خانه و گفت: خبر داری اکبر مجروح شده و پایش شکسته؟ گفتم: نه، بگو شهید شده؟ انگار به دلم افتاد. گفت: نه مجروح شده. قرار شد با پدرم و شوهر خواهر دیگرم بروند کرمانشاه. تصمیم گرفتیم به مادرم همین خبر مجروحیت را هم نگوییم. مادرم تلویزیون کوچکی داشت که خود علی اکبر برایشان خریده بود. اتفاقاً آن روز مینشیند، پای اخبار که در خبرها اعلام میکنند علی اکبر شیرودی از خلبانان هوانیروز در عملیات بازی دراز کردستان به شهادت رسید. مادرم همانجا حالش بد میشود. ما وقتی دیدیم اخبار پخش کرد، سریع تصمیم گرفتیم برویم خانه مادرم. چون میدانستیم الان اهالی بفهمند حتماً به منزل آنها میروند و مادرم متوجه میشود. اصلاً فکرش را نمیکردیم او ممکن است از این طریق باخبر شود. من منزل خواهرم بودم. مادر تا چشمش به ما افتاد گریه کرد و گفت: چرا به من خبر ندادی. با ماشین رفتیم تهران. پیکرش یکبار تهران تشییع شد و بعد او را آوردند شیرود.
اکبر حواسش به همه خانواده بود. اینکه ما که ازدواج کردیم در زندگی مشکلی نداشته باشیم. حتی گاهی نصیحتمان میکرد و این کار خیلی برایمان دلنشین بود. چون واقعاً درست تذکر میداد. عقل او خیلی بیشتر از سنش بود و فرماندهاش میگفت شیرودی غیرممکنها را ممکن میکرد. اکبر حق مأموریت هم نمیگرفت و برای ولایت فقیه و دین و حجاب رفت و جانش را داد.
پیکر شهید شیرودی بعد از شهادت
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴