به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، همزمان با سالروز شهادت شهدای خانطومان به دیدار همسر شهید مدافع حرم رضا حاجیزاده در شهرستان آمل میرویم و او ما را با خود به روزهای گذشته میبرد.
نامش مریم است؛ ۱۶ سال داشت که آقا رضای ۲۱ ساله به خواستگاریاش آمد، به نظر رسید که او معیارهای یک مرد خوب را دارد، ازدواجش با شهید به صورت سنتی رقم خورد.
خانم شکری سه سال بعد، لباس عروسی بر تن کرد و به خانه مردی آمد که از ۱۸ سالگی پاسدار و تکاور لشکر ۲۵ کربلای مازندران بود.
از همان لحظه عقد فهمید که آقا رضا یک هفته هست و یک یا چند ماه نیست و او دیگر به این نبودنها عادت کرده بود، دو سال گذشت دخترشان فاطمه حلما متولد شد، دو سال بعد پسرشان محمد طاها.
مریم خانم در زمان تولد محمدطاها تنها نبود از آنجایی که خواهر و یا خواهر همسری ندارد و مادرش در حال نگهداری از دخترش بود، به تنهایی روزهای سختی را گذارند تا اینکه آقا رضا با دسته گل و شیرینی از ماموریت برگشت و با گریه گفت؛ «خانمم مرا ببخش جبران میکنم!»
کمی گذشت خانه مستقل این زوج جوان ساخته شد، بانوی خانه خودش را خوشبختترین زن دنیا میدانست؛ مخصوصا وقتی فارغ از انجام کارهای خانه به دو فرزند سالم و همسر رشیدش مینگریست.
آقا رضا که داوطلب حضور در جنگهای بین مرزی و خارج از کشور بود، یک بار بعد از سفر به سوریه از ناحیه دست مجروح شده بود؛ خانم شکری فکر میکرد او دیگر هرگز به سوریه نخواهد رفت، اما اینطور نبود، رضا وابستهتر شده بود و از روی خانوادههای شهدای همرزمش خجالت میکشید که به خانه برگشته...
مریم با مشاهده اوج علاقه همسرش به رفتن به سوریه و جنگ با داعش نمیتوانست با بیان جمله (نرو) باعث ناراحتی رضا شود و از این رو حس واقعی خودش را که راضی به این رفتنها نیست را پنهان میکرد.
شب چهاردهم فروردین ماه ۱۳۹۵ بود، رضا آماده اعزام شده بود، اما این بار حرفهای عجیبی میزد، میگفت این وداع، وداع آخر است!
درباره نحوه شهادتش حرف میزد، بچهها را چندین بار در آغوش میکشید، مریم خانم مشغول جمع کردن وسایل و مرتب کردن کوله پشتی همسرش شده بود... میگوید؛ «حس و حال عجیبی داشت، بچهها خوابشان برده بود و ساعت ۱۲ شب را نشان میداد، برخلاف همیشه این بار بدرقه طولانی شد و به کوچه رسید (رضا هرگز نمیگذاشت برای بدرقهاش از درب ورودی خانه به بیرون بیایم)، اما این بار میخواست تا آخرین لحظه تماشایش کنم، یک قدم به جلو میرفت و سرش را برمیگرداند تا اینکه دور شد.»
۱۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ که از راه رسید، در خانه در کنار دو فرزندش مشغول شیر دادن به طاها بود، نزدیک غروب ناگهان حس کرد سنگی بزرگ بر روی پشتش نهادهاند و نفسش گرفته، سنگینیای که از آن روز به بعد همچنان حسش میکند.
حالش خوب نبود در فضای مجازی یک به یک گروهها و کانالها را چک میکرد، ناگهان دید داخل گروه همسران پاسداران همه او را خطاب قرار داده و بزرگش میخوانند تعجب کرد، سری به کانالهای خبری زد و متنی با این مضمون که رضا حاجی زاده به شهادت رسید را دریافت کرد، دنیا روی سرش خراب شد...
دو دستی بر سرش زد، با خودش گفت رضا دیگر برنمیگردد! جواب بچهها را چه بدهم، پیشبینیهای شب وداع درست از آب درآمده بود، سقف آرزوهایش بر سرش خراب شده بود، دیگر صدای دلسوزانه مردی را که قلبش برای بیپناهان میتپید را نخواهد شنید.
رضایی که دلش راضی به رفتن بود و حتی حاضر نبود خانواده برای سلامتیاش قربانی کند حالا قربانی راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) شده بود.
کمی گذشت تا خبر بازگشت پیکر آقا رضا را دریافت کرد... پدری که شب وداع دل رفتن نداشت، شبی که خیلی زود تبدیل به تلخترین خاطره شد و در میان خاطرات زیاد شیرینی که داشتند خودنمایی میکند.
این زوج جوان هشت سال زندگی کردند، اما سرجمع یک سال در کنار هم بودند...
حالا همزمان با هفتمین سالروز شهادت شهدای خانطومان فاطمه حلما ۱۰ سال و محمدطاها هشت سال دارد؛ آنها هنوز بیتاب پدر هستند، خاطرات روزهای زندگی را مرور میکنند و این جمله شهید که (در دنیا هیچ خبری نیست) را هرگز فراموش نمیکنند.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴