خلبانی که پس از سه‌بار اخراج برگشت و جنگید و اسیر شد

دفعه سوم ۱۱ نفر در فهرست بودیم. ۲۳ شهریور در شمال از ماجرا خبردار شدم و ۲۵ شهریور خودم را به تهران رساندم و راهی همدان شدم. تصمیم داشتم دیگر به هیچ‌وجه برنگردم.
کد خبر: ۵۹۲۸۸۱
تاریخ انتشار: ۰۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۹:۰۷ - 30May 2023

خلبانی که پس از سه‌بار اخراج برگشت و جنگید و اسیر شدبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، امیر جانباز خلبان محمدصدیق قادری، از خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران متولد سال ۱۳۳۲ است که در هشتمین‌روز جنگ تحمیلی در سن ۲۷ سالگی به اسارت دشمن درآمد و ۱۰ سال بعد به میهن بازگشت. پس از چاپ خاطرات این خلبان در قالب کتاب «خلبان صدیق»، از او قول گرفتیم روزی در خبرگزاری مهر مهمانمان باشد و، چون قول داده بود، در یک‌عصر خردادی آمد.

یکی از ویژگی‌های بارز رفتاری این خلبان که مانند دیگر همسنگرانش از دوران جنگ، جلب توجه می‌کند وطن‌پرستی و تعصب بر ایران است. قادری به‌دلایلی که آن‌ها را اشتباه می‌خواند، در مقطع ابتدای انقلاب تا شروع جنگ، سه‌بار از نیروی هوایی ارتش اخراج شد و مرتبه سوم تصمیم گرفت به نیروی هوایی بازنگردد. اما شروع جنگ باعث شد این قول خود را زیر پا گذاشته و به‌سرعت راهی پایگاه سوم شکاری همدان شود. با رسیدن به پایگاه از صبح روز اول مهر، پرواز‌های جنگی خود را شروع کرد تا در نهایت روز هشتم مهر در مأموریتی که برفراز بغداد بود، هواپیمای او و خلبان کابین‌جلویش مورد اصابت گلوله‌ها و موشک‌های پدافند دشمن قرار گرفت و هر دو خلبان ناچار به خروج اضطراری شدند. یکی از ویژگی‌های مهم مأموریت مورد اشاره این است که با فرماندهی امیر خلبان محمود اسکندری انجام شده که در طول گفتگو به‌طور مشروح به این مساله خواهیم پرداخت.

از روز‌های آموزش در آمریکا تا حضور در پایگاه همدان و سپس شروع جنگ و اسارت، و جلسه بازجویی در حضور بازجویان بعثی، سرشار از لحظاتی‌اند که قادری عکس‌العمل نشان داده و با دشمنان و حتی یک خلبان خائن درگیر می‌شود.

محمدصدیق قادری طبق وعده مقرر، و با وجود مشکلات بسیاری که داشت همراه با محمد قبادی نویسنده کتاب «خلبان صدیق» به خبرگزاری مهر آمد و به گفتگوی سه‌ساعته‌ای نشست که مخاطب با مطالعه خروجی آن، شرح حال یک خلبان ایرانی مسلمان را مطالعه کرده است.

در ادامه مشروح اولین‌قسمت از گفت‌وگو با امیر جانباز و آزاده خلبان محمدصدیق قادری را می‌خوانیم؛

جناب قادری بعضی‌مخاطب‌ها، درباره اتفاق‌ها یا مأموریت‌های زمان جنگ، نگاه ایده‌آلی دارند و می‌پرسند چرا فلان‌کار را کردید یا چرا فلان‌کار را نکردید؟ شما گفته‌اید در مقطع شروع جنگ خلبان کابین عقب کم داشتیم. به‌همین‌خاطر از لیدرچهار‌ها استفاده کردیم و این کار طبق محاسبه منطقی نیرو‌های هوایی دنیا کار درستی نیست. مخاطب می‌گوید چرا نیروی هوایی باید کار غیرمنطقی انجام دهد؟ قدری شرایط آن روز‌ها را برای ما تصویر کنید؛ روز‌هایی که از این کار‌ها شده که امروز متوجه آن نمی‌شویم.

قادری: خلاصه بگویم سال ۱۳۵۹ شرایط پایگاه‌های هوایی ما پیش از این‌که جنگ شروع شود، چطور بود. انقلاب شد و نیرو‌های زیادی از چپ و منافق و فلان و … دوست داشتند ارتش را از بین ببرند. بحث حذف مطرح بود. آغاز پاکسازی بین دولت و ارتش، از ارتش و در ارتش از نیروی هوایی بود. متأسفانه اسم من در اولین فهرست پاکسازی، جزو سه‌نفر اول بود.

بار‌ها فریاد زدم، ولی هیچ‌کس صدایم را نشنید؛ بی‌گناه و از سیاست و اقتصاد و هر چیز دیگر بی‌خبر بودم. خودم را کسی می‌دیدم که سال‌ها درس خوانده و زحمت کشیده تا به کشورش خدمت کند و حالا بناست کنار گذاشته شود.

شاگرد اول هم بوده‌اید!

بیشتر بچه‌های ایرانی در آمریکا شاگرد اول می‌شدند. گاهی این شاگرد اول شدن به رقابت‌های حساس با خلبان‌های کشور‌های دیگر کشیده می‌شد. در کلاس‌ها، عرب بود، ونزوئلایی بود، آلمانی، تایلندی، نروژی و از خیلی ملیت‌های دیگر بودند. بعد می‌خواستند بین همه این‌ها، یک‌نفر را انتخاب کنند. ماجرای شاگرد اولی من هم این‌طور بود. ما و آمریکایی‌ها همیشه شاگرد اول می‌شدیم و گاهی از خودشان هم بهتر بودیم. می‌توانم از خیلی خلبان‌ها اسم بیاورم که در آمریکا شاگرد اول و روز‌های جنگ شهید شدند. بعضی‌ها هم هنوز هستند. یک‌نمونه احمد فلاحی است که هنوز در هواپیمایی ماهان پرواز می‌کند. او جزو بهترین خلبان‌های کلاس بود. بین اسرا، آقای عباس کوهپایه که همین الان یکی از بادانش‌ترین خلبان‌ها است.

ماجرای شاگرد اولی شما چه بود؟

بین یک آلمانی و یک شیلیایی و من رقابت بود. خلبان آلمانی نتوانست به مرحله آخر راه پیدا کند و من و خلبان شیلیایی با هم رقابت کردیم. همه‌چیزمان مثل هم بود. به همین خاطر آمریکایی‌ها مجبور شدند یک‌سرهنگ را از واشینگتن احضار کنند بیاید با هر دو نفرمان پرواز کند. آمد و در یک‌روز با هر دو ما پرواز کرد. وقتی نمره‌ها را دادند، با اختلاف یک‌صدم نمره از فرد شیلیایی جلو زدم و شاگرد اول شدم. خدا می‌داند در آن مقطع، افتخارم به‌خاطر ایران بود. این‌که همه نظر‌ها به کشورم جلب شد.

حالا با آن گذشته و پیشینه، تسویه‌های نیروی هوایی شروع شد. من که کنار نمی‌کشیدم. به همین خاطر رفتم یقه رئیس‌جمهور را گرفتم.

قبل از بنی‌صدر نزد شهید چمران رفتید؟

باید فکر کنم تا تقدم و تاخر ماجرا یادم بیاید. فکر کنم اول پیش چمران رفتم. وزیر دفاع بود. بعد از شروع مأموریت‌های نیروی هوایی در کردستان بود که چمران به پایگاه (همدان) آمد و سخنرانی کرد. یکی از کسانی بودم که با او صحبت کرد.

چمران چه گفت؟

خیلی‌ها در آن جلسه برایم شاخ و شانه کشیدند، اما چمران برخورد بدی نداشت. آرام بود. بعد که جلسه تمام شد، ساعت ۳ بعدازظهر بود و می‌خواست ناهار بخورد. یادم هست غذا کباب کوبیده بود. به اطرافیانش گفت ناهار را با این خلبان می‌خورم. من را صدا زد. من جوان خام و کله‌خراب که سرم بوی قرمه‌سبزی می‌داد، گفتم «آن‌جا نتوانستی چیزی به من بگویی، حالا می‌گویی بیا با من غذا بخور؟ من با شما غذا نمی‌خورم، چون می‌ترسم تقاصش را پس بدهم.» دستم را گرفت و گفت «بیا بشین!» نشستم و کباب و برنج‌ها را نصف کرد و هر دو با هم ناهار خوردیم.

هنوز از پایگاه بیرون نرفته بود که اسمم به‌عنوان اخراجی آمد.

این اولین تسویه شما بود؟

بله.

قبادی: بر اساس ترتیب اتفاق‌ها در خاطره‌های آقای قادری به این نتیجه رسیدیم اول با چمران و بعد با بنی‌صدر ملاقات کرده است.

پس اول با چمران حرف زدید و بعد حکم اخراج‌تان آمد؟

قادری: بله. وقتی حکم آمد با خودم گفتم چمران کار خودش را کرد. بعد گفتند خلبان‌ها باید در کلاس‌های ارشادی شرکت کنند. من جوان بودم و تجربه نداشتم. گفتم در هیچ کلاسی شرکت نمی‌کنم. پا را فراتر گذاشتم و رفتم دفتر وزیر دفاع. دوستمان شهید محمود خضرایی آن زمان در دفتر شهید چمران در چهارراه قصر کار می‌کرد. وقتی به دفتر رسیدم، خضرایی گفت چرا آمدی؟ گفتم آمده‌ام آقای چمران را ببینم. گفت این‌جوری می‌آیند وزیر دفاع را ببینند؟ توی رویش وایستادم و گفتم «نه. من این‌جوری می‌آیم!»

مگر چه‌جوری رفته بودید؟

همین‌طوری سرم را پایین انداخته بودم و به هشدار دژبان‌ها توجه نکردم.

لباس پرواز تن‌تان بود؟

نه لباس شخصی بود. جایی که داشتم با خضرایی صحبت می‌کردم، حدود ۲۰ متر با در اتاقی که چمران در آن بود، فاصله داشت. گفت «آقای چمران در آن اتاق با بیست‌سی‌نفر از سران ارتش جلسه دارد. صبر کن جلسه‌اش تمام شود، بعد برو حرف بزن!» گفتم باشد و نشستم. وقتی خضرایی برای‌کاری رفت آن‌طرف‌تر، رفتم در اتاق را زدم.

به‌خاطر جوانی و خامی بود. رفتم در را زدم و دیدم بله، چمران با بیست‌سی‌نفر نظامی که همگی سرهنگ به پایین بودند، جلسه دارد. چون همه سرهنگ به بالا‌ها را (از ارتش) مرخص کرده بودند. تا من را دید شناخت، گفت «قادری این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» گفتم «من از شما سوال دارم نه شما از من.» گفت «بگذار جلسه‌ام تمام شود، بعد.» گفتم نه همین‌الان باید جواب بدهید! بلند شد با من آمد بیرون و در را بست. آقای خضرایی هم دوید و آمد. چمران به او گفت اشکال ندارد. از من پرسید چه شده؟ گفتم کار خودت را کردی؟ گفت یعنی چه؟ گفتم از پایگاه بیرون نیامده، حکم اخراج من آمد! گفت به خدا قسم بی‌خبرم! گفتم «من فقط تو را مسبب اخراجم می‌دانم. آمده‌ام بگویم اولاً اخراجم را به بازخرید یا بازنشستگی تبدیل کن که انگ خائن مملکت به من نچسبد!» گفت نه. این حرف‌ها به تو نمی‌چسبد. گفتم «دوما یک‌سری کلاس برای ما ترتیب داده‌اند که می‌گویند کلاس توجیهی است. من در این کلاس‌ها شرکت نمی‌کنم و هیچ نوشته‌ای هم نمی‌دهم.» گفت شما به سر کارت برمی‌گردی! اصلاً نمی‌خواهد برگردی! بمان در دفتر من کار کن! گفتم من خلبان جنگی هستم! اگر دفتری بودم که رشته‌ام را خلبانی انتخاب نمی‌کردم! گفت تو دیگر چه‌قدر سرتقی! من را گرفت و بغل کرد. از همان روز دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت. دیدم این شخص چه‌قدر بزرگوار است.

همان‌جا یک‌نامه نوشت و دستور داد به کار برگردم. یک‌نسخه هم به خودم داد و گفت برمی‌گردی پایگاه. این فعل و انفعال یکی دو ماه طول کشید. چون حقوقم را بلافاصله با صدور حکم قطع کرده بودند. ولی با دستور شهید چمران دوباره حقوقم برقرار شد. اما مدتی بعد دوباره اخراجم کردند. این دفعه دیدم نمی‌تواند کار چمران باشد. ریشه کار باید در دولت باشد. به دفتر بنی‌صدر رفتم. اگر اشتباه نکنم سرهنگی به‌نام محمدی‌دوست رئیس‌دفترش بود. گفتم می‌خواهم بنی‌صدر را ببینم و چنین‌مشکلی دارم. اتفاقاً خود بنی‌صدر داشت عبور می‌کرد که من را دید و گفت بیا داخل اتاق. وقتی تنها شدیم گفت من به خلبان‌هایی مثل تو نیاز دارم. یک‌بسته هم آورد و هدیه داد. دیدم یک‌کلاشینکف با ۶۰ تیر فشنگ است. گفتم این چیه؟ گفت این باید باشد. منِ خام گفتم «آقای بنی‌صدر من سرباز ایرانم! نه سرباز شما! این ۶۰ تیر فشنگ و کلاشینکف چیست؟ من بلد نیستم با این کار کنم؟ چرا؟ می‌خواهی نیرو جمع کنی؟» به رئیس‌جمهور مملکت این‌طوری گفتم. اسلحه را از من گرفت و گفت: «باشد، نمی‌خواهد ببری! برو برگرد سر کارت» آن‌جا هم یک‌نامه برای برگشت من به کار نوشت.

سومین اخراجتان کی بود؟

سومی، ۲۳ شهریور ۱۳۵۹. شمال بودم. یک‌هفته مرخصی گرفته بودم و خانواده را برده بودم شمال. یکی از دوستانم که الان هم هست، زنگ زد و خبر داد اخراج شده‌ام. همان‌موقع سر این کار‌ها از ارتش رفت بیرون. گفت «تو را بیرون کرده‌اند و هر که را با تو بوده بیرون کرده‌اند؛ از جمله خود من!» همسران این بچه خیلی ناراحت بودند. یکی‌شان شهید (داریوش) خاک نگار بود. وقتی به پایگاه برگشتم خانم‌ها گفتند تو با این‌ها گشتی که این‌طور شد و اخراج‌شان کردند! گفتم ما خودمان می‌دانیم گناهی نداریم.

شهید قهستانی هم در هر سه‌نوبت تسویه با شما بود؟

در دو نوبت اول با هم در فهرست تسویه بودیم. همسایه بودیم. وقتی در گردان آموزشی دوره کابین جلو بودم، معاون فرمانده گردانم، یعنی شهید فاتح‌چهر بود. از مردان نیک و خلبان‌های برجسته بود. فاتح‌چهر فرمانده گردان آموزشی و سرگرد قهستانی هم معاونش بود. ما در فلکه اول خیابان پنجم نیروی هوایی تهران، فرعی ۲۳/۴ زندگی می‌کردیم و قهستانی در خیابان ۲۳/۵. همیشه مرخصی‌هایمان را از بوشهر تا تهران با هم می‌آمدیم. هرچه از تحصیل و فهم و شعور قهستانی هم بگویم، کم گفته‌ام. این‌ها استاد ما و دنیای معلومات بودند.

بار سوم که اسم شما در فهرست تسویه قرار گرفت، اسم شهید قهستانی نبود؟

نه. آن موقع از ارتش رفته بود بیرون. دفعه سوم ۱۱ نفر در فهرست بودیم. وقتی ۲۳ شهریور در شمال از ماجرا خبردار شدم، روز ۲۵ شهریور خودم را به تهران رساندم و زن و بچه را به خانه رساندم و خودم راهی همدان شدم. تصمیم گرفتم دیگر برنگردم. همسرم گفت دفعه بعد اعدامت می‌کنند.

وقتی به پایگاه رسیدم به بخش پرسنلی رفتم و اسم این یازده‌نفر اخراجی را گرفتم. اسم خودم اول بود. تمام شاگرد اول‌های ایران و آمریکا بودند. فهرست را برداشتم و رفتم پیش آقایی که نماینده امام در پایگاه شده بود. گفتم «شما مسئولیت داری! نفرستاده‌اند که یک‌چوب الف باشی!» همین‌طور حرف زدم. گفتم «بچه قنداقی هم می‌داند جنگ دارد شروع می‌شود. این‌ها دارند ارتش را تضعیف می‌کنند!» گفت «حالا که تو را نمی‌خواهند، چرا زور می‌زنی؟ برو بیرون!»

این حرف‌ها را حاج‌آقا رضوانی به شما گفت؟

حاج‌آقا رضوان!

وقتی به قول شما بچه قنداقی هم می‌فهمید جنگ دارد شروع می‌شود، چرا تاپ‌گان‌های نیروی هوایی را بیرون می‌کردند؟

ابایی از گفتنش ندارم. چه‌کسی بود می‌گفت ارتش باید نابود شود؟ آقای حسن روحانی؛ که اگر شهید چمران جلوی این تصمیم اشتباه را نمی‌گرفت، ارتشی باقی نمی‌ماند. مجاهدین خلق هم بودند و از طرف دیگر کمک می‌کردند.

بحث ارتش توحیدی را مجاهدین خلق مطرح کردند؟

بله. باعث شده بودند در ارتش هرج و مرج شود و دیگر هیچ افسری به رده بالایی‌اش احترام نگذارد. از این چیز‌ها زیاد است و نمی‌خواهم وارد شوم.

که امام خمینی بحث را تمام کرد و گفت ارتش می‌ماند…

اگر امام این‌طور برخورد نمی‌کرد، این‌ها ریشه ارتش را زده بودند. نیرو‌های ستون پنجم بیگانه‌ها هم فراوان کار می‌کردند که خدمت‌کار KGB یا اینتلیجنت سرویس بودند. آمدند ریشه ارتش را بخشکانند. چون ارتش ما واقعاً ارتش پنجم دنیا بود.

حالا شهریور ۵۹ می‌رسیم به آن جایی که در ابتدای صحبت به آن اشاره کردید؛ جایی که ۷۰ درصدش از بین رفته و وقتی من شروع جنگ را هشدار می‌دهم، آقای رضوان به من می‌گوید تو را نمی‌خواهند، پس زور نزن! من هم رفتم بیرون و بنا نداشتم برگردم. همان‌شب بود که شهید اصغر هاشمیان آمد منزل ما و گفت «صدیق من می‌دانم جنگ دارد شروع می‌شود و این‌ها دارند نخبه‌ها را بیرون می‌کنند. ولی نرو!»

همسرم با تندی گفت «آقای هاشمیان، دفعه قبل هم شما نگذاشتید صدیق برود و به‌خاطر حرف شما نرفت. نزدیک بود اعدام شود. شما را به خدا دست بردارید بگذارید ما برویم زندگی‌مان را کنیم!» این بار حرف هاشمیان را قبول نکردم. همه کارهایم را برای بیرون آمدن از ارتش کردم.

شاید درست نباشد بگویم، ولی این حرف توی دلم مانده است. برخی خلبان‌ها هم در تسویه‌کردن ما دست داشتند. طرف برای این‌که شغل و میزش را نگه دارد، ما را فدا می‌کرد. می‌گفت چندتا اسم می‌خواهید؟ می‌دهم. من افسر آموزش بودم. یادم هست بعضی از بچه‌ها نمره لازم را نمی‌آوردند. من این مساله را پنهان می‌کردم و یک‌فرصت دیگر به آن‌ها می‌دادم تا جبران کنند. حالا با به‌هم‌ریختگی‌های اول انقلاب، همین‌بچه‌ها به‌ظاهر حزب‌اللهی شده بودند و آرزو داشتند زودتر بروم. هیچ نکته منفی و خلافی هم در پرونده نداشتم. تنها خلاف من در همه زندگی این است که از سال ۱۳۶۳ در اسارت سیگار کشیدن را شروع کردم! حالا این بچه‌ها بعد از بار اول و دوم آمده بودند و می‌گفتند خوش به حالت! ما هم اگر می‌توانستیم می‌رفتیم. ولی وقتی برگشتم، می‌خواستند حذفم کنند. وقتی اسیر شدم نفس راحتی کشیدند.

خیلی مسائل هست که باعث می‌شوند از درون خودم را بخورم. لحظه آخر که داشتم می‌رفتم، یکی از همین‌ها را گرفتم و حسابی با او ماچ و بوسه کردم!

که بچه‌ها آمدند و از زیر دست و پای من بیرونش آوردند. جوان پاکی بودم. نه قلدر بودم، نه چیزی! اصلاً اهل دعوا نبودم، ولی نابودم کرده بودند! شما حساب کنید سه‌بار اخراج از ارتش! زندگی یک‌جوان زیر و رو می‌شود. پول نداشتم برای بچه‌ام شیر خشک بخرم. یک‌دستبند داشتم که آن را ۳ هزار و ۵۰۰ تومان فروختم و توانستم با پولش یک‌جعبه ۲۴ تایی از داروخانه پیکان در خیابان پیروزی، برای بچه شیرخشک بخرم. اول اسارت که فکر می‌کردم زود برمی‌گردم، خیالم راحت بود که خانواده تا ۶ ماه برای بچه شیر دارند.

چنین‌فضایی بود؛ ۵۰ درصد ارتش از بین رفته بود، بسیج در کار نبود و سپاه تازه داشت تشکیل می‌شد. در این وضعیت جنگ شروع شد. من کار‌های بازخریدم را انجام داده بودم و ۱۶۶ هزار تومان پول بابت دوران خدمتم گرفتم. ۳۱ شهریور یک‌آپارتمان در کرج قولنامه کردم و در حال برگشت به‌سمت تهران بودم که توپولوف‌های عراقی را در آسمان دیدم.

چون جنگ شروع شد برگشتید؟

بله. کارهایم را کرده بودم. دو روز پیش از این‌که جنگ شروع شود، پولم را گرفته بودم. خانمم گفت می‌خواهی چه‌کار کنی؟ گفتم «چهار ماه با ما کاری نداشته باش. ۴۰ هزار تومان به تو می‌دهم و در این مدت کاری به کار من نداشته باش. بعد خواهی دید که درآمدم ۱۰ برابر می‌شود.» همان‌روز هم رفتم یک‌ماشین خریدم و یک‌ماشین فروختم و سی و هفت‌هشت‌تومان سود کردم.

می‌خواستید خرید و فروش ماشین کنید؟

نه. هدفم خیلی بالاتر بود. با خودم می‌گفتم، چون نگذاشته‌اند در ارتش به این مردم خدمت می‌کنم، جای دیگری خدمت می‌کنم. اصلاً به فکر بیرون رفتن از ایران نبودم. با این‌که شهروندی آمریکا را از شهر «ویچیتا فالز» داشتم و می‌توانستم به آن‌جا بروم. اما نه خودم، نه همسرم و نه بعد‌ها پسرم که بزرگ شد، هیچ‌وقت فکر زندگی در خارج نبودیم. این‌جا کشور من است. این مردم بابت من هزینه کرده بودند و من سرباز این مملکت بودم. خدمت آقا (رهبری) هم که رفتم همین را گفتم. گفت چیزی بخواه! گفتم «از جمهوری اسلامی چیزی نمی‌خواهم! سرباز این مملکت و کشورم. حالا در مقطعی اشتباه شده و من اخراج شده‌ام! اما دلیل نمی‌شود کشورم را بفروشم.»

جنگ شروع شد و با عجله خودم را به همدان رساندم. در تهران ماشینم بنزین نداشت. به همین‌دلیل به پمپ بنزین رفتم و وقتی صف ماشین‌ها را دیدم، گفتم کردم خلبانم و باید سریع خودم را به پایگاه هوایی برسانم. یک‌ساعت از بمباران تهران می‌گذشت. خدا شاهد است مردم با دست ماشینم را سر صف بردند و باکش را پر کردند. حتی یک دبه ۲۰ لیتری هم پر کردند و گذاشتند توی ماشین.

وقتی خودم را به پایگاه رساندم، اولین‌نفر همان آقای رضوان را دیدم که جلو پست فرماندهی ایستاده. آمد جلو و گفت برادر خوش آمدی! زدم توی سینه‌اش که «من با تو حرفی ندارم! مردم دارند کشته می‌شوند و آمده‌ام برایشان بجنگم!» بچه‌ها آمدند و من را بردند داخل پست فرماندهی. آن‌جا نوشتم چیزی از ارتش نمی‌خواهم و با وسایل خودم پرواز می‌کنم. به خلبان‌هایی که مأموریت می‌رفتند، یک‌کلت کمری و مقداری پول عراقی می‌دادند. گفتم این‌ها را هم نمی‌خواهم. وقتی هم جنگ تمام شد، می‌روم. کسی هم حق ندارد جلویم را بگیرد. فکر می‌کردم جنگ دو هفته تا یک‌ماه طول می‌کشد. آقای (قاسم) گلچین فرمانده پایگاه، آقای (فرج‌الله) برات پور معاون فرمانده پایگاه و یک‌آقای مسئول حراست، این برگه را امضا کردند. یک‌نسخه را هم برای خودم برداشتم. وقتی هم از اسارت برگشتم با همین‌برگه گفتم چیزی نمی‌خواهم.

همان‌روز‌های اول هواپیمای دوستم بهزاد عشقی‌پور جلو ساختمانی که طبقه پنجمش بودیم، زمین خورد و همه مدارک و کاغذهایم در خانه از بین رفت. شب‌ها در همان خانه می‌ماندم. خیلی از بچه‌ها یا در پست فرماندهی بودند تا چندتا چندتا در خانه هم می‌ماندند و استراحت می‌کردند. تنها می‌رفتم خانه و بدون روشن‌کردن چراغ، تنها برای خودم آواز می‌خواندم یا روی این کاغذ‌های ده‌شاهی، وصیت می‌نوشتم.

درباره بهزاد عشقی‌پور روایتی هست که همسرش در حالی‌که دست فرزندش را در دست داشته، ماجرای شهادت عشقی‌پور را دیده و ناخودآگاه آن‌قدر دست بچه را فشار داده که شکسته است. شما این روایت را شنیده‌اید؟

بله.

درست است؟

نمی‌دانم. ماجرا این است که دستور تخلیه پایگاه صادر شده بود و خانواده‌ها باید می‌رفتند. این‌ها دم در خروجی پایگاه رسیده بودند که خانم عشقی‌پور ماجرا را می‌بیند که هواپیمای شوهرش زمین می‌خورد.

این روایت را هم من از دوستانم شنیده‌ام. در اسارت در این‌باره با هم بحث می‌کردیم. یک‌عده می‌گفتند خانم عشقی‌پور در بالکن بوده و عده‌ای هم می‌گفتند جلو در خروجی بوده. هواپیمای عشقی‌پور درست جلو بلوک ما خورد زمین که ترکش‌های زیادی دیوار‌ها و پنجره‌های ساختمان را سوراخ کرده بودند.

چطور سقوط کرد؟

عراقی‌ها حمله کرده بودند و قسمت‌هایی از باند را زده بودند. عشقی‌پور می‌خواست بنشیند و نقطه‌ای که می‌خواست فرود بیاید، به‌دلیل بمباران آسیب دیده بود. دوست دیگری هم بود که باید می‌نشست، چون مأموریت چهار فروندی بود. خلبان قبلی نشست و هنوز در باند بود. عشقی‌پور نتوانست هواپیما را درست بعد از نقطه بمب‌خورده بنشاند. دید ممکن است به جایی یا هواپیمایی بخورد. به همین دلیل گو اراند (go around) و در نتیجه بنزین تمام کرد. دید دارد به ساختمان می‌خورد. برای جلوگیری از این اتفاق سعی کرد با سکان دستی کاری کند هواپیما ارتفاع بگیرد. به همین‌دلیل جلو ساختمان خورد زمین. جایی بود که از قبل، فونداسیون ریخته و دو طبقه تیرآهن گذاشته بودند.

وقتی من رسیدم یک‌ساعتی بود که آتش هواپیما خاموش شده بود.

جنازه‌ها را دیدید؟

نه. جسدی نبود. له شده بودند. چیزی نمانده بود. عباس اسلامی‌نیا کابین عقبش پریده بیرون و فکر کنم به دیوار خورده بود. بدنش له شده بود. من جنازه فاتح‌چهر و محمود امام را دیدم که در بوشهر نزدیک ساحل زمین خوردند. چیز زیادی نمانده بود. از عشقی‌پور و اسلامی‌نیا هم چیزی نمانده بود.

می‌توانیم کودتای نقاب را یکی از نمونه‌های ماجرای نفوذ اوایل انقلاب بدانیم؟ قبلاً گفته بودید بعد از کودتا کروهگ‌ها بین مردم بودند و در آتش می‌دمیدند و عده‌ای جلو پایگاه همدان شعار «مرگ بر خلبان» می‌دادند.

کودتا مربوط به روز‌های اخراج دوم من است. تهران بودم. همسرم گفت «برویم پایگاه لباس‌های بچه را از خانه برداریم. همه‌چیز آن‌جاست.» هنوز با ارتش تسویه‌حساب نکرده بودم و کارت خلبانی‌ام را داشتم. ساعت ۵ صبح از تهران راه افتادیم و ۸ رسیدیم به سه‌راهی پایگاه. به مامور‌هایی که در جاده بودند، گفتم می‌خواهم بروم پایگاه. با یک‌غرور خاص هم این حرف را زدم. یکی از نیرو‌های کمیته جلو آمد و گفت شما چه‌کاره‌ای که می‌خواهی بروی پایگاه؟ گفتم خلبانم. گفت کارتت را بده ببینم! کارتم را از جیب بیرون آورده و نشان دادم. گفت بده ببینم! گفتم خودت کارتت را نشان بده ببینم! کارتش را نشان داد، دیدم از نیرو‌های امنیت ملی است. اشتباه کردم پشت سرش وارد پایگاه شدم.

چرا؟

چون آن‌جا که رسیدم، ریختند سرم و حسابی از خجالتم درآمدند. بدترین لحظه زندگی‌ام بود.

چرا؟ فکر می‌کردند خائنید؟

اسم من در فهرست این‌ها نبود. پس باید کارتم را می‌دادند. التماس کردم کارتم را بدهید بروم پایگاه. گفتند کارت می‌خواهی؟ و ناگهان دیدم روی زمین دارم کتک می‌خورم. چک اول را که خوردم گیج شدم. بعد از این ماجرا‌ها تا ۵ روز جرأت نداشتیم از ساختمان بیرون بیاییم. عده‌ای از کبودرآهنگ هر روز می‌آمدند داخل پایگاه و شعار می‌دادند: «مرگ بر خلبان». جالب است که وقتی جنگ شروع شد، کلی گوسفند آوردند که نثار خلبان‌ها کنند. در یک‌روز بیست‌وسه‌چهارتا گوسفند آوردند که «بکشید برای خلبان‌ها!»

روایتی در کتاب «خلبان صدیق» دارید که گفته‌اید روز اول جنگ یک فانتوم نیروی هوایی مصر همراه هواپیما‌های عراقی آمده بود داخل خاک ایران که راهنمایشان باشد. ماجرا چه بود؟

این را بازجو‌های عراقی در بازجویی‌های روز اول گفتند. خلبان‌هایی بین آن‌ها بودند که می‌خواستند اطلاعات پایگاه‌هایمان را بگیرند. یعنی خلبان‌هایشان که جزو بازجو‌ها بودند، گفتند حمید نعمتی را می‌شناسی؟ گفتم بله. گفتند «اولین‌هواپیمایی که وارد خاک ایران شد، او بود و تا خود تهران ما را راهنمایی کرد. اف‌چهاری هم که با آن آمد، از مصر گرفته بودند.»

به همین‌دلیل ناراحتی ام از او بیشتر شد.

ناراحتی قبلی چه بود؟

خانه‌ای که در پایگاه هوایی همدان ساکن شدم، همان بود که او قبلاً در آن زندگی می‌کرد. منتقل شده بود و باید اسباب و لوازمش را جمع می‌کرد و از خانه می‌برد. برای دوره کابین جلو به بوشهر رفته بودم و کلید خانه را به یک دوست مشترک داده بودم تا به نعمتی بدهد. باید کلید را می‌گرفت و وسایلش را برمی‌داشت و می‌برد. اما قفل در را شکسته و مقداری از وسایل را برداشته بود. عصبانی شدم و از بوشهر رفتم همدان. به فرمانده گفتم نعمتی وسط خانه و زندگی من و جایی که وسایلم بوده، چنین‌کاری کرده. اما گفت این‌ها کار شخصی است و به من ربطی ندارد. بعد خبردار شدم نعمتی در طبقه دوم ساختمان آلرت است. شیفت آلرتش بود و باید ۱۲ ساعت آن‌جا می‌ماند. رفتم و گفتم «آقای نعمتی! حمیدخان! چرا وقتی کلید داده بودم، چنین‌کاری کردی؟» گفت «زورش را داشتم و کردم.» از من قدیمی‌تر بود. دو سال و نیم قدیمی‌تر. دیدم حالی‌اش نیست. اگر شروع می‌کرد، من را می‌زد. خم شدم به بهانه بستن بند پوتین، گوشه‌های لباس پروازش را گرفتم و کشیدم. از بلندی سُر خورد و زمین افتاد. به همین‌دلیل به بیمارستان منتقل شد. فرمانده‌مان آقای صمدی آمد و گفت چرا این کار را کردی؟ گفتم «مگر به شما نگفتم نعمتی چنین‌کاری کرده و گفتید کار شخصی است؟ من هم شخصی حلش کردم.» بعد هم رفتم بیمارستان و دوباره به او اخطار دادم. دیدم گوش نمی‌کند. گفتم حالا دیگر چیزی در خانه من نداری! گفت چه‌طور؟ گفتم همین الان می‌روم هرچه داری از طبقه پنجم می‌ریزم پایین. رفتم و این کار را انجام دادم. بعد هم که به پایگاه آمد اخطار دادم «اگر به خانه نزدیک شوی و قفل در خانه من دست بخورد، می‌کشمت!» این بار فهمید جدی هستم و ادامه نداد.

وقتی من را برای بازجویی وارد اتاق رئیس استخبارات عراق کردند، دیدم یک‌صدای آشنا می‌آید. یادم نمی‌رود. این جمله را گفت: «this s… was out of air force» (این … از نیروی هوایی اخراج شده بود.) فهمیدم نعمتی است. گفتم «به‌به! خائن مملکت!» چشمم را باز کردند و دیدم رو به رویم است. شروع کردم به فحش دادن! بازجو‌های عراقی گفتند فارسی حرف نزنید! گفتم این غیر از فارسی چیز دیگری حالی‌اش نیست. شروع کرد به تهدید کردن و من هم فحشش دادم. به عراقی‌ها گفتم شما ته دلتان کسی را که به وطن و مردمش وفادار باشد، دوست دارید. می‌دانم از این خائن خوشتان نمی‌آید که به مردم و کشورش خیانت کرده.

نعمتی به شما چه گفت؟

گفت «این‌جا منم که تو را می‌کشم! یادت هست چه‌طور من از آن بالا انداختی پایین؟» همه بدنم در گچ بود. به عراقی‌ها گفتم «الان فقط دندان‌های من کار می‌کنند. با دندان‌هایم خرخره این را پاره می‌کنم. فقط نیم‌ساعت من را با این بیندازید توی سلول!» واقعاً می‌خواستم این کار را بکنم. فقط به خاطر مملکت و آبروی کشورم.

نیامد جلو که شما را بزند؟

نمی‌توانست. به‌شدت در کنترل عراقی‌ها بود. اگر دست و پایم در گچ نبود، با کله می‌رفتم توی شکمش. ولی تا توانستم فحشش دادم. چیز‌هایی هم به او گفتم که فهمید از کجا‌ها خبر دارم. به همین‌دلیل خودش را جمع و جور کرد. از کار‌ها و نامه‌هایش خبر داشتم.

کدام نامه‌ها؟

معشوقه داشت. کاری به این چیز‌ها نداشتم، ولی وقتی دیدم این‌طور به کشورش خیانت کرده، عصبانی شدم و به او فهماندم از کارهایش خبر دارم.

منبع: مهر

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار