به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حسینعلی قادری» رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس ماجرای اسارتش را در روایتی بیان کرده است که در ادامه میخوانید.
زمستان ۱۳۶۵ بود و من عضو گردان شهادت از لشکر محمد رسولالله بودم. مرحله سوم عملیات کربلای ۵ بود که پاتک دشمن که براى تصرف سه راه شهادت در منطقه عمومى شلمچه شروع شد نبرد تن به تن ما از انتهاى خاکریز شروع و گلوله باران منطقه که از روز قبل با شدت زیاد آغاز شده بود ادامه داشت. در حالى که روز از نیمه گذشته بود و نیروی کمی در منطقه مانده بودند نبرد شدیدتر شد، من مشغول تیراندازی بودم که ناگهان همزمان با صدای انفجار درد شدیدی در تمام بدنم احساس کردم و تا مدتی چیزی متوجه نشدم و بیهوش داخل کانال افتادم. وقتى بهوش آمدم شنیدم که در بیرون از سنگر سربازان به زبان عربی صحبت میکنند، فهمیدم که منطقه بدست عراقىها افتاده است و من که تقریبا بیشتر بدنم مجروح بود مانده بودم که چکار کنم.
بهترین کار را در این دیدم که تا شب داخل سنگر وانمود کنم که کشته شدهام و هنگام شب با استفاده از تاریکی هوا به عقب برگردم. با این فکر در داخل سنگر خود را به مردن زدم، هنوز ساعتى نگذشته بود که عراقىها شروع به پاکسازی سنگرها کردند تا اینکه به سنگر من رسیدند. با انفجار نارنجک و رگبار گلولهای که داخل سنگر انجام شد، دوباره تیر و ترکش خوردم، طوری که فکر کردم این بار حتما شهید میشوم، اما چند لحظهاى که گذشت دست و پایم را تکان دادم و احساس کردم هنوز میتوانم حرکت کنم.
هنوز در فکر ترکشها بودم که احساس کردم بوى دود و آتش میآید. نگاه کردم دیدم بر اثر انفجار کف سنگر که پر از جعبه مهمات، پلاستیک و خاشاک بود آتش گرفته و هر لحظه بر شدت آتش افزوده مىشد، مقداری آب داشتم ریختم روى آتش تا بلکه از شدت آن کاسته شود ولى مؤثر واقع نشد و دوباره آتش شعلهور شد.
کف سنگر پر بود از گلولههاى تفنگ و موشک آر پی جی، ابتدا خرج یکى از موشک آر پی جى آتش گرفت، در این لحظه بود که با خودم فکر کردم اگر این آتش به انتهای آر پی جی برسد منفجر شود چکار کنم؟ ولى خواست خدا چیز دیگری بود و گلوله منفجر نشد.
هنوز جند لحظهاى نگذشته بود که بر اثر داغ شدن فشنگهایی که کف سنگر ریخته شده بود ترقه بازى شدیدی شروع شد. با انفجار هر فشنگ ترکشی نیز به بدنم مىخورد. دیگر امکان ماندن در سنگر وجود نداشت بنابر این تصمیم گرفتم که سنگر خود را عوض کنم و به سنگر کناری بروم. آهسته نگاهى به سنگر کناری کردم که چشمتان روز بد را نبیند، چند نفر عراقى با فاصله سه چهار متری داخل کانال نشسته بودند من مانده بودم چکار کنم، با بدنی که پر بود از ترکش و آتشی که هر لحظه شدت آن بیشتر مىشد و سربازان عراقی که در سنگر کناری من بودند.
انتخاب سختی بود یا باید مىسوختم یا اسیر میشدم. من که حتی فکر اسیری را نکرده بودم چه برسد که بخواهم اسیر شوم، دوباره به دیوار سنگر تکیه دادم تا شاید دود و آتش کمتر شود، ولی فایدهای نداشت و شدت آتش بیشتر شد و سقف سنگر که چوبی بود آتش گرفت و از شدت آتش بدنم داغ شد و شعلههای آتش را در پوست صورتم احساس میکردم. چارهای نداشتم، دوباره نگاهی به سنگر کناری انداختم که ببینم آیا عراقیها رفتهاند یا نه؟ به یکباره یکی از سربازان عراقی مرا دید و اسلحهاش را طرفم گرفت و قصد شلیک داشت که افسر کناری او اشاره کرد که به طرفشان بروم و این همان لحظهای بود که میترسیدم گرفتارش شوم. از سوختن در آتش نجات پیدا کردم، ولی در آتش اسارت گرفتار شدم، با بدنی مجروح و خون آلود که نه دکتری دید و نه بیمارستانی.
انتهای پیام/ 141