معرفی کتاب؛

«قرار در دوپازا»

کتاب «قرار در دو پازا» با مصاحبه و تدوین«مهران حسن زاده» مروری بر زندگی شهید «میر محمود بنی هاشم» به رشته تحریر در آمده است.
کد خبر: ۶۰۲۸۲۹
تاریخ انتشار: ۲۳ تير ۱۴۰۲ - ۰۲:۲۸ - 14July 2023

«قرار در دوپازا»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اردبیل، کتاب «قرار در دوپازا» با مصاحبه و تدوین مهران حسن زاده مروری بر زندگی شهید میر محمود بنی هاشم به رشته تحریر در آمده و توسط انتشارات «خط هشت» به انتشار رسیده است.

کتاب «قرار در دوپازا» ضمن معرفی شهید میر محمود بنی هاشم به خصوصیات اخلاقی و ولایتمداری و روابط با خانواده، آشنایان و دوستان  این سردار شهید و فرمانده گردان مقداد پرداخته و شهدا را را به عنوان الگوی اخلاقی معرفی می‌کند.

بخشی از کتاب:

یادم می آید یکبار به مدت 38 روز در خطوط پدافندی بودیم و تعداد زیادی از برادران، زخمی یا شهید شده بودند و تقریبا همه رزمندگان تاب و توان خود را از دست داده بودند.

به میرمحمود گفتیم با فرمانده لشکر صحبت کند تا نیروی جایگزین بفرستند.

میرمحمود گفت: «نیروی جایگزین وجود ندارد و ما باید این جا بمانیم، اگر شما هم بروید، من تنها این جا خواهم ماند و به فرمانده لشکر هم چیزی نخواهم گفت.»

در شب های عملیات، همیشه جلودار بسیجیان بود و پیشاپیش نفرات گردان حرکت می کرد و با رشادت و درایت تمام گردان را هدایت می کرد.

نحوه شهادت ایشان در عملیات نصر 7 مهر تائیدی است بر این مدعا، او در اول ستون به شهادت رسید.

آن ها که در خطوط مقدم جبهه های نور علیه ظلمت حضور داشته اند می دانند که در رأس یک ستون عملیاتی حرکت کردن چقدر جرات و جسارت می خواهد.

وقتی از هر سو به سر و رویت آتش بریزند، گلوله های توپ و خمپاره از یک سو و بمباران هوایی دشمن از سوی دیگر مجال کوچکترین حرکت را ندهد و سر و صدای مهیب و رعب انگیز انفجار رعشه بر دل و جانت افکند آیا می توانی تصمیم انجام کاری را بگیری و به مقابله دشمن برخیزی؟!

میرمحمود بنی هاشم در سخت ترین شرایط، بی آنکه خم به ابرو بیاورد و احساس واهمه کند بی توجه به رگبار خصم، رهبری عملیات را به نحو احسن به انجام می رساند.

«حسین میر ابراهیم» از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در خاطره ای جالب از شهید میر محمود بنی هاشم می گوید «آخرین روزهای بهار 1363 سر ظهر بود و گرما موذی و کلافه کننده. صدای اذان از بلندگو پخش می شد و بچه ها یک به یک به یک آستین بالا زده و به طرف تانکر آب می رفتند.

بعد از وضو به طرف نمازخانه ستاد رفتم .یک دفعه چشمم به رزمنده ای افتاد که در سمت چپ نمازخانه خلوت کرده بود.تنومند بود و ریش پر داشت.

روی دو زانو نشسته بود و با سوز چیزی زیر لب ‌‌می‌گفت و گریه می کرد.

یکی دوباری نیز قبلا دیده بودمش ولی اورا نمی شناختم و نزدیک تر شدم دیدم راز و نیاز می کند و می گوید خدایا در شهادت باز شده، می خواهم مرا با شهادتم در پیشگاه خود پاک و پاکیزه بپذیری. نگذار از جلوی در شهادت دست خالی برگردم.

بعد از نماز پشت سرش بیرون آمدم و خواستم با او صحبت کنم و آشنا شوم که او سوار موتور شد و رفت.

یک هفته بعد به نیروی انسانی رفتم تا مرخصی بگیرم اما برادران نیروی انسانی گفتند مقدور نیست.

هرچه اصرار کردم قبول نکردند و ناراحت از آنجا بیرون آمدم و تصمیم گرفتم فرمانده لشکر را پیدا کنم و دستور مرخصی را از فرمانده بگیرم.

در بیرون ستاد چشمم به همان رزمنده افتاد که آن روز در نمازخانه نماز می خواند و دو نفر دیگر هم با او بودند و او داشت با خنده چیزی را به آنها می گفت.

از آن ها پرسیدم برادران کجا می توانم فرمانده لشکر را پیدا کنم؟

او نگاهی به به دور و بر کرد و با لبخند گفت: همین دور و اطراف است بگردی پیدا می کنی.

چند قدمی از آن ها دور شده بودم که یکی دست روی شانه ام گذاشت. وقتی برگشتم دیدم همان برادر است گفت :برادر فرمانده همانی بود که دیدی و ببخش از اینکه گفتم بگردی پیدا می کنی.آن ها کار داشتند باید می رفتند.

دستم را توی دستش گرفت و مرا به اتاقش برد و لیوان شربتی به من داد و از حال و روزم پرسید و گفت چرا ناراحت هستم.

گفتم می خواستم مرخصی بروم که گفتند مقدور نیست و مرا راهی کرد و گفت: در آن مورد با پرسنلی صحبت می کنم یکی دو ساعت بعد در محوطه بودم که دیدم دارد به طرفم می آید.

دوربین عکاسی هم به گردن انداخته بود تا به من رسید با لبخندی دست توی جیب شلوارم کرد چیزی در جیبم گذاشت و بعد گفت: بایست یک عکس از تو بگیرم و عکس را انداخت و با من دست داد و رفت دست به جیب بردم و دیدم غیر از بیست روز مرخصی که برایم گرفته سه هزار و پانصد تومان هم در جیبم گذاشته است و خواستم پول را پس بدهم ولی او دور شده بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار