یادداشت/

صدای پای کاروان کربلا به گوش می‌رسد

سرانجام در روز دوم محرم سال ۶۱ (هجری. قمری) قافله کوچک حسینی به سرزمین عشق یعنی کربلا می‌رسد؛ آن معبر گشوده بر قلب بهشت و بزرگ، پنجره ابدی بر افق‌های ناپیدای غیب. گام‌ها درنگ می‌کنند. نفس‌ها در سینه‌ها حبس می‌شود. نفس‌های زمان نیز به شماره می‌افتد. نبض زمین، ملتهب‌تر از پیش می‌زند و نگاه آسمان، حیرانِ این درنگ شگفت است.
کد خبر: ۶۰۴۷۷۶
تاریخ انتشار: ۲۹ تير ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۹ - 20July 2023

صدای پای کاروان کربلا به گوش می‌رسدگروه استان‌های دفاع‌پرس ـ لیلا لیموئی؛ حضرت اباعبدالله الحسین(ع) پس از دریافت نامه‌های فراوان اهالی کوفه، مبنی بر رفتن آن حضرت به کوفه و بر عهده گرفتن قیام مردمی بر ضد بنی‌امیه، در آغاز پسرعمویش مسلم بن عقیل را به نمایندگی خویش به آن دیار اعزام کرد. اهالی کوفه به ویژه شیعیان و محبان اهل بیت(علیهم‌السلام) از مسلم بن عقیل استقبال شایانی کرده و بیش از ۱۸۰۰۰ تن با وی بیعت کردند و مسلم بن عقیل پس از وصول اطمینان از صداقت کوفیان، نامه‌ای برای امام حسین(ع) نوشت و آن حضرت را به کوفه دعوت کرد و امام حسین(ع) در روز هشتم ذی‌الحجه سال ۶۰ قمری به همراه خاندان و یاران خود عازم کوفه شد.

امام(ع) در بین راه در توقفگاه «زَرود» خبر شکست قیام شیعیان کوفه و شهادت مسلم بن عقیل به‌دست مزدوران عبیدالله بن زیاد را دریافت کرد. با این حال به حرکت اعتراضی خویش به سوی عراق ادامه داد، در منزلگاه «شراف» امام(ع) دستور دادند تا کاروانیان تمام مشک‌های خود را پر آب کنند و حتی بیش از نیاز آب بردارند و پس از گذشتن از توقفگاه «شراف» با سپاه یک هزار نفری عبیدالله به فرماندهی حر بن یزید ریاحی روبرو گردید.

حربن يزيد نيز طبق فرمان، راه را بر امام حسين(ع) و يارانش مسدود و آنان را به سوی منطقه‏ خشک و بی‌حاصلی به نام كربلا هدايت كرد و در آنجا آنان را در محاصره‏ خويش قرار داد. حضرت نام آن محل را پرسیدند و زهیر اسامی مختلف آنجا را اعم از طف، قاضریه و نینوا ذکر کرد اما حضرت هر بار می‌فرمودند: «آیا نام دیگری هم دارد» تا اینکه گفتند: «کربلا»، آن حضرت تا نام كربلا را شنيد،  فرمودند: «اَللّهمَّ اِنّي اَعوُذُ بِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلاءِ».

سرانجام در روز دوم محرم سال ۶۱ (هجری.قمری) قافله کوچک حسینی به سرزمین عشق یعنی کربلا می‌رسد؛ آن معبر گشوده بر قلب بهشت و بزرگ، پنجره ابدی بر افق‌های ناپیدای غیب. گام‌ها درنگ می‌کنند. نفس‌ها در سینه‌ها حبس می‌شود. نفس‌های زمان نیز به شماره می‌افتد. نبض زمین، ملتهب‌تر از پیش می‌زند و نگاه آسمان، حیرانِ این درنگ شگفت است.

ساعاتی می‌شود که کاروان امام حسین(ع) در این بیابان فرود آمده و اکنون امام در پی خریدن سرزمینی است که در آن جز بلا نمی‌روید. ابراهیم به چند می‌فروشی این بیابان کربلا را؟ ابراهیم خیره در چشمان حسین(ع) مانده است و می‌گوید: هدیه بنی‌اسد باشد به پسر رسول خدا(ص)  این زمین لم یزرع به چه کار آید مولانا؟! حسین(ع) می‌گوید: «جفا می‌کنی بن عمیر، دور نیست که خدا برکت ببارد بر این خاک ...»

ابراهیم پانصد دینار را بهای سرزمین کربلا می‌گوید و امام حسین(ع) قلم در دست می‌خواند و می‌نویسد : «من حسین ابن علی این سرزمین به مرکز کربلا را از ابراهیم بن عمیر به هزار دینار خریدم به آن شرط که چون واقعه در گرفت اجساد ما رها نماند و بنی‌اسد به فکر تجهیز برآید سپس محل قبور ما برای عزاداران آشکار کنند و تا سه روز میزبانشان باشند و به کاسه‌ای آب و لختی خرما گرد خستگی از ایشان بروبند». حسین(ع) رقعه را می‌پیچد و در دستان ابراهیم می‌گذارد و می‌گوید: «این سرزمین از آن هر که عزادار ما باشد و بر مصیبت ما اشک بریزد».

عالم بزرگوار «سید بن طاووس» نیز نقل كرده است كه: امام حسین(ع) چون به كربلا رسید، پرسید: نام این سرزمین چیست؟ همین كه نام كربلا را شنید فرمود: «این مكان جای فرود آمدن ما و محل ریختن خون ما و جایگاه قبور ماست، این خبر را جدم رسول خدا(ص) به من داده است».

قافله حسینی در آنجا فرود آمد و خیمه‌های مظلومیت و شرافت خود را برافراشت؛ خیمه‌های تو در توی کاروان کوچک حسین(ع) یک به یک، قامت می‌کشند؛ کاروانِ کوچکی که تمامی عظمت‌های به تصور نیامده را با خویش، همراه کرده است تا بزرگ حماسه تاریخ انسان را رقم زند و بر تارک روزگاران همانند خورشید بدرخشد.

«فرات»، این چشمِ گریان خاک، برآشفته، در نوحه موج‌هایش می‌خزد و نخل‌ها در دو سوی رود به نجوای رازناک ریشه‌ها گوش می‌سپارند.خورشید از پس تکه ابری سیاه، سرک می‌کشد و شعاع‌های گرد آلودش را بر سراسر دشت، فرش کرده است. تپه‌های رمل در مویه بادهای پریشان موی می‌کنند؛ تاریخ، چشمِ اعجاب خویش را بر لب‌های مبارک امام دوخته است؛ لب‌هایی که مسیرِ کاروان بزرگ انسانیت را در کوره راه‌های پر خطر حیات تبیین می‌کند.

امام ایستاده است به تماشای خیمه، هر یک از کاروان در پی کاری رفته‌اند، علی اکبر(ع) عمود خیمه را برپا می‌کند، قاسم(ع) از گوشه و کنار برای خودش زره پیدا می‌کند، عباس(ع) مشک‌ها را برای سیراب کردن به همراه می‌برد، جون و زهیر و وهب نیز شمشیرهای جنگ را گرد می‌گیرند؛ و این شروع ماجرایی است که هزار و چهار صد سال است از پرده چشم‌ها کنار نمی‌رود ...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار