به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، مهدی سلحشور مداح نامی اهلبیت علیهالسلام و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در کتاب باغ حاج علی به بیان خاطرات خود از آن دوران پرافتخار پرداخته که به مناسبت ایام سوگواری شهادت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران باوفایش، بخشی از آن منتشر میشود:
تمسک به ابوالفضل العباس (ع) با دو دست بریده
به گزارش تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، مهدی سلحشور مداح نامی اهلبیت علیهالسلام و از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در کتاب باغ حاج علی به بیان خاطرات خود از آن دوران پرافتخار پرداخته که به مناسبت ایام سوگواری شهادت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران باوفایش، بخشی از آن منتشر میشود:
(نیمه تیرماه ۱۳۶۶، عملیات نصر ۴ در منطقه تپه دوقلو انجام میشد). نزدیک اذان صبح عراقیها مقداری عقب کشیدند. نماز صبح را نشسته خواندم و خمیده، خمیده به سمت سنگر محمد ذاکری رفتم.
محمد از بچههای گروه سرود مسجد بود. چالهای یک متری برای سنگر بیسیم کنده بودند و محمد هم توی همان چاله بهعنوان بیسیمچی نشسته بود. یک زیرپیراهنی تنش بود و از فرط خستگی خوابش برده بود.
پریدم داخل سنگر و کنارش نشستم. پشت بیسیم مدام صدایش میکردند. بهسختی بیدارش کردم تا جواب بیسیم را بدهد.
دوباره پلکهایش رفت رویهم و خیلی زود صدای خروپفش بلند شد. یک خمپاره ۶۰ بالای چاله، درست نیم متر بالای سرمان اصابت کرد و خاکش به سروصورتمان ریخت؛ اما محمد تکان نخورد. به خواب عمیقی فرورفته بود.
آفتاب داشت طلوع میکرد که بیسیم دوباره به صدا درآمد. با دادوفریاد و پشت سرهم صدا میکرد. به هر زحمتی بود، محمد را بیدار کردم تا جواب بیسیم را بدهد.
از فرماندهی گردان بود. خبر دادند که گردان ما باید سریع عقب بکشد. بهزحمت بلند شد و خود را به آقا نصرالله رساند.
بهسرعت بچههایی را که خواب بودند، بیدار کردیم و به ستون یک عقب رفتیم. توی مسیر برگشت حاج خادم را دیدیم که تأکید کرد سریعتر برویم و معطل نکنیم.
در همین وقت سروکله دو هلیکوپتر پیدا شد. با موشک و کالیبر سمت بچهها شلیک کردند. محمد پشت سر من حرکت میکرد. یک خمپاره درست پشت سرش به زمین خورد و او را پرتاب کرد.
با شتاب به سویش برگشتیم. ترکش دستانش را از بدن جدا کرده بود. لحظه آخر، بهسختی فقط یک کلمه بر زبانش جاری شد: یا ابالفضل
عملیات کربلای ۵ بود، یک دسته از عراقیها سعی داشتند به داخل کانال ماهی نفوذ کنند. چند نفر از بچهها هم بهشدت مقاومت میکردند.
دیدم به کمک نیاز دارند. با تیربار شروع به شلیک کردم. چند تا نوار بیشتر نزده بودم که خمپارهای داخل کانال خورد. موج انفجار من را به سمتی پرتاب کرد و دو نفر کناردستی هم نیز بهشدت مجروح شدند. قبل از فرود آمدن خمپارههای بعدی، موقعیتم را عوض کردم.
ناگهان متوجه صدای پرواز هواپیما شدم. بالای سرم را نگاه کردم. میگ عراقی چنان نزدیک شده بود که پرچم عراق را روی بالهایش دیدم.
صبح عملیات بود و هنوز ضد هواییها مستقر نشده بودند. چیزی نگذشت که تعداد میگها بیشتر شد. به کانال که میرسیدند، شیرجه میزدند و سروته کانال را با کالیبر به هم میدوختند. بمباران میکردند و دوباره اوج میگرفتند. همینطور پشت سر هم بهنوبت هواپیماها میآمدند و همین کار را انجام میدادند و میرفتند.
یکی از بچهها ترکشخورده بود و داشت بریدهبریده چیزی را زمزمه میکرد. از رفیقش که بالای سرش نشسته بود و با زحمت سعی میکرد آخرین سخنانش را بشنود، پرسیدم: چی داره میگه؟ با بغض گفت: داره به امام حسین (ع) سلام میده! کاری از دستم ساخته نبود، هنوز حرکت نکرده بودم که مولا پاسخ سلامش را داد.
(نیمه تیرماه ۱۳۶۶، عملیات نصر ۴ در منطقه تپه دوقلو انجام میشد). نزدیک اذان صبح عراقیها مقداری عقب کشیدند. نماز صبح را نشسته خواندم و خمیده، خمیده به سمت سنگر محمد ذاکری رفتم.
محمد از بچههای گروه سرود مسجد بود. چالهای یک متری برای سنگر بیسیم کنده بودند و محمد هم توی همان چاله بهعنوان بیسیمچی نشسته بود. یک زیرپیراهنی تنش بود و از فرط خستگی خوابش برده بود.
پریدم داخل سنگر و کنارش نشستم. پشت بیسیم مدام صدایش میکردند. بهسختی بیدارش کردم تا جواب بیسیم را بدهد.
دوباره پلکهایش رفت رویهم و خیلی زود صدای خروپفش بلند شد. یک خمپاره ۶۰ بالای چاله، درست نیم متر بالای سرمان اصابت کرد و خاکش به سروصورتمان ریخت؛ اما محمد تکان نخورد. به خواب عمیقی فرورفته بود.
آفتاب داشت طلوع میکرد که بیسیم دوباره به صدا درآمد. با دادوفریاد و پشت سرهم صدا میکرد. به هر زحمتی بود، محمد را بیدار کردم تا جواب بیسیم را بدهد.
از فرماندهی گردان بود. خبر دادند که گردان ما باید سریع عقب بکشد. بهزحمت بلند شد و خود را به آقا نصرالله رساند.
بهسرعت بچههایی را که خواب بودند، بیدار کردیم و به ستون یک عقب رفتیم. توی مسیر برگشت حاج خادم را دیدیم که تأکید کرد سریعتر برویم و معطل نکنیم.
در همین وقت سروکله دو هلیکوپتر پیدا شد. با موشک و کالیبر سمت بچهها شلیک کردند. محمد پشت سر من حرکت میکرد. یک خمپاره درست پشت سرش به زمین خورد و او را پرتاب کرد.
با شتاب به سویش برگشتیم. ترکش دستانش را از بدن جدا کرده بود. لحظه آخر، بهسختی فقط یک کلمه بر زبانش جاری شد: یا ابالفضل!
عملیات کربلای ۵ بود، یک دسته از عراقیها سعی داشتندد به داخل کانال ماهی نفوذ کنند. چند نفر از بچهها هم بهشدت مقاومت میکردند.
دیدم به کمک نیاز دارند. با تیربار شروع به شلیک کردم. چند تا نوار بیشتر نزده بودم که خمپارهای داخل کانال خورد. موج انفجار من را به سمتی پرتاب کرد و دو نفر کناردستی هم نیز بهشدت مجروح شدند. قبل از فرود آمدن خمپارههای بعدی، موقعیتم را عوض کردم.
ناگهان متوجه صدای پرواز هواپیما شدم. بالای سرم را نگاه کردم. میگ عراقی چنان نزدیک شده بود که پرچم عراق را روی بالهایش دیدم.
صبح عملیات بود و هنوز ضد هواییها مستقر نشده بودند. چیزی نگذشت که تعداد میگها بیشتر شد. به کانال که میرسیدند، شیرجه میزدند و سروته کانال را با کالیبر به هم میدوختند. بمباران میکردند و دوباره اوج میگرفتند. همینطور پشت سر هم بهنوبت هواپیماها میآمدند و همین کار را انجام میدادند و میرفتند.
یکی از بچهها ترکشخورده بود و داشت بریدهبریده چیزی را زمزمه میکرد. از رفیقش که بالای سرش نشسته بود و با زحمت سعی میکرد آخرین سخنانش را بشنود، پرسیدم: چی داره میگه؟ با بغض گفت: داره به امام حسین (ع) سلام میده! کاری از دستم ساخته نبود، هنوز حرکت نکرده بودم که مولا پاسخ سلامش را داد.
منبع:
نوروزی، نوید، باغ حاج علی، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، چاپ اول ۱۴۰۱، صفحات ۲۱۴، ۲۱۵، ۱۷۰، ۱۷۱
انتهای پیام/ ۱۴۱