روایت‌هایی از سفر‌های معلم جانباز و آزاده علی‌اصغر رباط جزی

احترام و حرمت بسیاری برای همسرش قابل بود؛ می‌گفت که خیلی باید مرد بود که سال‌ها منتظر همسری ماند که هر لحظه امکان داشت کشته شود و همسرم منتظرماند.
کد خبر: ۶۰۶۹۶۷
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰ - 30July 2023

روایت‌هایی از سفر‌های معلم جانباز و آزاده علی‌اصغر رباط جزیبه گزارش گروه بین‌الملل دفاع‌پرس، در شهادت جانباز و آزاده شهید علی‌اصغر رباط جزی، نوید صالحی در قالب یادداشتی، خاطراتی از این شهید بیان کرد.

در این یادداشت می‌خوانیم: اواخر سال ۶۹ بود که مرحوم فریدون محمدی بروبچه‌های قدیمی را جمع کرد و خبر خوش را داد؛ حاج‌اصغر قرار بود دوباره کلاس‌های نهج‌البلاغه را راه بیندازد. بعد از ۸ سال اسارت، فکر نمی‌کردیم حوصله سر و کله زدن با بچه‌ها را داشته باشد. روزی که از اسارت بازگشت، لاغر و نحیف بود. نگاهش به تصاویر شهدا قفل می‌شد و مدت‌ها ساکت می‌ماند، اما خیلی زود با همان روحیه بالا و مهربانی همیشگی‌اش کلاس‌ها را راه انداخت. دو گروه بودیم، یکسری از اسرا که هشت سال با حاج اصغر بار‌ها و بار‌ها تا مرز شهادت رفته بودند و یک دسته هم ما بودیم که در تمام این سال‌ها تصورمان این بود که حاجی کی برمی‌گردد.

غروب‌های چهارشنبه قرارمان بود. فریدون محمدی براثر یک سانحه فوت کرد و عروج او باعث شد تا بچه‌ها مقیدتر شوند. روز تشییع فریدون را فراموش نمی‌کنم. با اینکه حاج‌اصغر از همه بی‌تاب‌تر بود، ولی سراغ تک تک بچه‌ها می‌رفت و آرام‌شان می‌کرد. در آن سال‌ها حضور حاج‌اصغر باعث شده بود تا خیلی از دوستان قدیمی‌اش هم به جمع چهارشنبه‌ها اضافه شوند و کم کم گعده و کلاس‌های حاج‌اصغر به تمام روز‌های هفته سرایت کرد. معلم بود که اسیر شد و با اینکه بعد از اسارت می‌توانست در هر سازمان و نهادی مشغول به کار شود، ولی بازهم برگشت سر کلاس درس.

با موتورسیکلت رفت و آمد می‌کرد. از یاران نزدیک مرحوم ابوترابی در دوران اسارت بود و از تشریفات بی‌زار. از هر چیزی مهمتر کلاس‌های تفسیر نهج‌البلاغه بود. گاهی که تنبلی سراغ‌مان می‌آمد از اردوگاه موصل می‌گفت که اسرا چگونه و با چه شرایطی کلاس‌های مختلف را برگزار می‌کردند و بابتش بار‌ها و بار‌ها شکنجه می‌شدند. عادت نداشت از مصایبی که در آن سال‌ها بر او گذشته حرفی بزند، ولی از رشادت‌ها و شکنجه‌هایی که دیگر یاران‌اش در آن سال‌ها متحمل شده بودند، بسیار روایت می‌کرد.

احترام و حرمت بسیاری برای همسرش قایل بود؛ می‌گفت که خیلی باید مرد بود که سال‌ها منتظر همسری ماند که هر لحظه امکان داشت کشته شود و همسرم منتظرماند. خاطرم هست یکبار قرار شد تا همسر ایشان را تا منزل‌شان برسانم؛ حاجی جلسه داشت و نمی‌خواست که ایشان معطل شود. شب حاج‌اصغر صدایم زد و شروع کرد به تشکر کردن که محبت کردی و دستت درد نکند و... گفتم وظیفه بود، این چه حرفی است. دستم را گرفت و رفتیم بیرون مسجد؛ گفت: حاج‌خانم خیلی تشکر کرد، ولی ظاهرا خیلی تند رفتی؛ مراعات کن. فهمیدم که چقدر برای آرامش خانواده‌اش اهمیت قائل است.

حاج‌اصغر رباط جزی مبارز خستگی‌ناپذیری بود که اعتقاد داشت بایست نسل جوان را با فرهنگ انقلاب و ایثار و شهادت آشنا کرد. به هر مناسبتی از خاطرات یکی از شهدا می‌گفت. در مدرسه که بود مراقبت می‌کرد مبادا فاصله‌ای بین او و دانش‌آموزان بیفتد.

لبخند میزبان همیشگی چهره‌اش بود و حتی در سخت‌ترین شرایط نیز لبخند می‌زد و نگاهش پر از آرامش بود. این سال‌های آخر جراحات سال‌های جنگ و اسارت آزارش می‌داد. نحیف شده بود. اما صلابت و مهربانی‌اش چنان بود که تمام درد و رنج‌اش را پنهان می‌کرد.

چندسالی از حاج‌اصغر بی‌خبر بودم تا کناب «زندان موصل» منتشر شد. زنگ زدم به حاجی و بعید می‌دانستم به این زودی‌ها مرا به یاد بیاورد. تا سلام و علیک کردم گفت حضرت صالح؛ چه عجب یاد معلم پیرت افتاده‌ای و من شرمسار ماندم که چه بگویم. از کتاب صحبت کردیم و این که چرا تمام آن مصایب که بر او گذشته را نگفته است؛ هنوز معتقد بود که او کمترین درد و رنج را تحمل کرده و از اسرایی گفت که در اردوگاه‌های عرراق شهید شدند و بعثی‌ها پیکرشان را پنهانی دفن کردند.

علی‌اصغر رباط جزی یک معلم بود. معلم بود که در کنار دانش‌آموزان‌اش اسیر شد، وقتی بازگشت معلم ماند و وقتی هم که به شهادت رسید معلم بود.

چند روز قبل از محرم تلفن زدم؛ گفت قرار است برای دیدن یکی از بستگان به پردیس بیاید و حتما منزل ما هم خواهد آمد. هفتم مرداد، یک روز بعد از عاشورا پیامی تصویری برایم فرستادند. فیلم سفر همیشگی حاج‌اصغر بود. مبهوت نگاهش می‌کردم که مثل همیشه آرمیده بود، ولی دوستانش در عزا بودند. سفرت به سلامت حاج‌اصغر.

آن لبخند و نگاه مهربان‌ات هیچگاه فراموش نمی‌شود.

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها