در خاطرات یک رزمنده آمد؛

فرمانده بعثی: خمینی رهبر جهان اسلام بود

یکی از آزادگان دفاع مقدس گفت: این اولین باری بود که یکی از بعثی‌ها آن هم یک افسر عالی رتبه اینچنین کاری می‌کرد.
کد خبر: ۶۰۷۲۸۱
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۰:۱۷ - 04August 2023

فرمانده بعثی: خمینی رهبر جهان اسلام بودبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «احمد چلداوی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای از روز‌های اسارت در اردوگاه‌های بعث عراق ماجرایی از اعتراف یک بعثی درباره امام خمینی را روایت کرد که در ادامه می‌خوانید.

خردادماه سال ۶۸ با آن گرمای طاقت فرسایش از راه رسیده بود. خبر بیماری امام خمینی از طریق نگهبان‌ها به بچه‌ها رسیده بود. شامگاه چهاردهم خردادماه تلویزیون عراق تصاویر و فیلمی کوتاه از وضعیت وخیم جسمی حضرت امام در بستر بیماری را به نقل از تلویزیون ایران نشان داد و خبری را با عنوان «تدهور احوال خمینی» پخش کرد، در فیلم وضعیت وخیم جسمی امام کاملا مشخص بود و فکر همه ما را پریشان کرد.

فردای آن روز یعنی پانزدهم خرداد ماه ساعت ۱۰ تا ۱۲ نوبت هواخوری ما که بند چهار آسایشگاه ١٣ بودیم بود. بچه‌های بندِ سه باید ساعت ۸ تا ۱۰ برای هواخوری بیرون می‌رفتند. از پنجره آن‌ها را نگاه می‌کردیم، با کمال تعجب دیدیم که اکثرشان لباس سبز پشمی که گرم و برای زمستان بود را پوشیده‌اند. هیچ کسی با دیگری حرف نمی‌زد و هیچ دو نفری با هم راه نمی‌رفتند. حتی نگهبان‌ها هم حالت خاصی داشتند. تیربار‌ها روی برجک‌ها مسلط شده بود. کم کم داشتیم متوجه عمق فاجعه می‌شدیم، اما دلمان می‌خواست حدسمان اشتباه باشد، ولی متأسفانه چنین نبود.

روزنامه بغداد آن روز که آمد دیگر هیچ امیدی را باقی نگذاشت، وقتی تیتر بزرگ Khomeini died را دیدیم سیل اشک بود که از دیدگان بچه‌ها جاری بود. دیگر قلبی نبود که در آن غربت وحشتناک نشکند و امیدی نبود که ناامید نگردد.

آوفینا یابن رسول الله؟

چاره‌ای به جز باور این حقیقت نداشتیم رهبرمان دیگر پیش ما نبود. یاد لحظاتی افتادم که برای اولین و آخرین بار امامم را دیده بودم. امیدوار بودم که بعد از آزادی به عنوان اسرای جنگ یک بار دیگر فرصت دیدار ایشان را بدست بیاورم. در غربت اسارت تنها به امید دیدار مجدد ایشان شب را به روز می‌رساندیم. با خودم نقشه می‌کشیدم که در لحظه دیدار ایشان حتماً فرصت صحبت کردن به چند نفر از اسرا داده می‌شود و آن وقت اگر قرار شد که من صحبت کنم همان جمله‌ای را بگویم که آن شهید بزرگ فدائی ابا عبد الله علیه السلام بعد از سپر کردن خودش برای ایشان و پس از برداشتن زخم‌های زیاد بر بدن بر زبان جاری کرد. می‌خواستم بگویم "آوفینا یابن رسول الله؟ آیا وفا کردیم‌ای پسر رسول خدا؟ آیا از ما راضی شدی؟ آیا به وظیفه خود عمل کردیم؟ ...

نوبت هواخوری ما رسید. با وجود سابقه بدمان، لباس‌های پشمی سبز رنگ که تنها لباس‌های تیره مان بود را پوشیدیم. بعثی‌ها بر خلاف انتظار، کاری به کارمان نداشتند. شاید هم آتش زیر خاکستر بودند. وضعیت کاملاً بحرانی بود. همه نگهبان‌های داخل و بیرون اردوگاه در آماده باش بودند. در آن لحظات اصلاً به این که بعثی‌ها چه نقشه‌ای در سر دارند و قرار است چه بلایی سرمان بیاورند فکر نمی‌کردیم. دو به دو با هم راه می‌رفتیم. سر‌های همه بچه‌ها پایین بود. یکی از فرماندهان عراقی آمد و از امام خمینی با احترام و به عنوان رهبر مسلمانان یاد کرد. این اولین باری بود که یکی از بعثی‌ها آن هم یک افسر عالی رتبه اینچنین کاری می‌کرد. هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار