به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
عباس پیراهن را روی همان لباس پروازش پوشید. اصلا معلوم نبود که لباس پرواز پوشیده. رفتیم سوار اتوبوس شدیم، آمدیم اصفهان. جنگ شروع شد.
روز نوزدهم جنگ بود که من از طرف عباس، از دیسپیچ پایگاه اصفهان رفتم ستاد تخلیهی مجروحین در پایگاه دزفول. خودم خواستم بروم. گفتم: «من باید برم جبهه.» باورش سخت است، اما هواپیماهای عراقی روزی چند ده بار میآمدند پایگاه دزفول را میزدند. تا هواپیما بلند میشد، بمبهایش را روی دزفول میریخت و در میرفت. آن قدر خطرناک بود که ما زیر پلهای جویهای پایگاه را تمیز میکردیم، شبها آنجا میخوابیدیم.
یک گربهی سالم توی پایگاه نمیدیدی. دست و پای تمام گربهها شکسته بود و میلنگیدند. ما یا توی کامانپست بودیم، یا توی پناهگاه. بد وضعی بود. ضدهوایی بود؛ ولی چه کار میتوانست بکند. تا به خودش میآمد، هواپیماهای عراقی زده بود و رفته بود. چندماه طول کشید تا ما توانستیم خودمان را در مقابل عراق جمع و جور کنیم.
وقتی ستاد تخلیه مجروحین بودم، دائم با تلفنی با عباس صحبت میکردم. آنجا ما تقاضا میکردیم سی 130 در ساعت معینی مینشست. جلوی دیس پیچ مجروحین را در چهار، پنج طبقه روی هم سوار هواپیما میکردیم. آنها را میبردند ستاد تخلیه تهران، از آنجا پخششان میکردند به مشهد و شیراز و اصفهان و بقیه شهرها. ما از ستاد مجروحین دزفول مشخصات مجروحین را به ستاد مرکز میدادیم، از تهران معین میکردند که هواپیمای حامل مجروحین در کدام شهر بنشیند. هواپیما در شهری مینشست، بیست تا آمبولانس منتظر بودند. مردم خوب به مجروحین خدمت کردند.
از ستاد تخلیه تهران اعلام کردند هواپیما به اصفهان برود. نزدیک به دو ماه جبهه بودم. گفتم الان بهترین موقع است که بروم به زن و بچهام سربزنم. در این دو ماه یا ستاد تخلیه بودم یا پست فرماندهی. رفتم از فرماندهمان اجازه گرفتم، گفتم: «آقا، ما یه دو ماهی هست اینجاییم، اجازه میدید ما بریم؟» گفت: «برو. فقط کی میای؟» گفتم: «نفر اینجا هست قربان، من زود برمیگردم.» گفت: «باشه، برو.»
رفتم ستاد تخلیه، مجروحین را بار زدیم و برای اصفهان پذیرش گرفتم. پذیرش را دادم به خلبان و گفتم: «آقا، فقط برای اصفهان پذیرش داریم.» گفت: «باشه.» ساعت دو ظهر هواپیما بلند شد. همین که بلند شدیم، روی هوا وضعیت قرمز شد. اَی داد بیداد! دیدیم دو تا میگ عراقی آمد، چسبید به هواپیمای ما، به خلبان ما گفت: «بزار سمت نود درجه، بیاین سمت عراق! خلبان گفت: «من مجروح دارم، باید برم اصفهان بنشینم.» خلبان عراقی گفت: «برگرد برو سمت اهواز، از اهواز بریم سمت عراق.» حالا من هم توی کابین نشستم، دارم میبینم.
خلبان ما برگشت گذاشت توی بنگ که برود طرف اهواز بنشینیم. میخواست کلک بزند. خلبان عراقی گفت: «بگیر سمت چپ.» گفت: «نه، دیگه نمیتونم. من سمت اهواز رو گرفتم، دیگه نمیتونم سمت اونور بیام.» باز گذاشت توی بنگ، بهجای اهواز، برگشت سمت دزفول. ارتفاع را هم کم کرد که اگر زدند، سریع بتواند وسط بیابانی بنشیند. ناگهان یکی از میگها آمد از زیر هواپیمای ما مانور داد رفت بالا، آن یکی گفت: «تا سه میشمارم، نری سمت اهواز، میزنمت؛ این کار را بکن!» خلبان ما گفت: «آقا، تو خلبانی، منم خلبانم. شما شکاریای، من ترابری. من مجروح دارم.» اسم خلبان یادم نیست، ولی خیلی مرد بود. گفت: «من مجروح دارم، نمیتونم دستور رو اجرا کنم. مجروحامم بدحالن، باید ببرم اینارو اصفهان، اونجا بشینم.» خلبان عراقی گفت: «دارم بهت میگم برگرد بریم سمت عراق...» تا این را گفت، خلبان ما سر هواپیما را گرفت پایین که توی خاکی بنشیند. این مادر سگ هم از جلوی ما، درررررر دررررررر، زمین را بست به رگبار. خاکها آمد بالا. من پشت سر هم آیهالکرسی میخواندم. کپ کرده بودم.
خلبان چرخهای هواپیما را باز کرد و به برج گفت: «من دارم میام بشینم. دوتا میگ دنبالم کردن، به پدافند بگو منو نزنن. گفت: «باشه، شما بیاین، باند براتون بازه.» این با همان لولول آمد. با اینکه مجروحین را بسته بودیم، باز به همدیگر میخوردند؛ از این ور هواپیما، به آن ور هواپیما. بلبشویی شده بود. خلبان با هر بدبختیای بود، هواپیما را سرباند نشاند. یک نفس راحت کشیدیم. دیدیم این دوتا میگ عراقی مثل قرقی در رفتند.
یکی از اف14های خودمان آمد کنار ما، با خلبان صحبت کرد. خلبان ما میخواست بنشیند. خلبان اف14 گفت: «راهتو بگیر برو هرجا که میخواستی. اونا در رفتن. من هواتونو دارم.» نگو وقتی خلبان با برج صحبت میکرد، اف14 که آماده بوده، صدای خلبان را شنیده و سریع خودش را رسانده بود. این هم از زرنگی خلبان ما بود. او صدا را گذاشته بود روی کانال گارد که همه بشنوند. اف14 هم شنید و فوری آمد. وقتی هم که آمد، به خلبان ما گفت: «شما خیالتون راحت باشه، مجروحهاتونو ببرید اصفهان، من هواتونو دارم، برید. خلبان ما چرخهایش را باز کرد و بوووووم، کشید بالا و رفتیم سمت اصفهان. خدا را شکر کردیم. به خلبان گفتم: «بابا، شما چی میکشین!» گفت: «هر روزمون همینه با اینا، تکون میخوریم میان تو بال ما؛ ولی مردونگی میکنن، ترابریا رو نمیزنن؛ نه ما اونا را میزنیم، نه اونا ما رو میزنن. من که ندیدم تاحالا ترابریو بزنن.» با خودم گفتم: «غلط بکنم دیگه با سی ۱۳۰ بیام؛ چقدر خطرناکه!»
از تهران به من اطلاع دادند: «یه هواپیما داره میاد، وی آی پی توشه.» گفتم: «خب بیاد.» توی دیس پیچ پایگاه دزفول نشسته بودم، دیدم جت استار نشست و یک نفر پیاده شد. آن قدر وضع خراب بود، به محض اینکه جت استار مسافرش را پیاده کرد، تاکسی کرد، فلایتپلناش را هم به برج داد، بلند شد رفت.
رفتم جلو، دیدم اِ، آقای خامنهای است. لباس نظامی تنش بود. همراه هم نداشت، تک و تنها بود. من هم تنها رفتم. کسی توی باند نمیرفت. هواپیما الساعه میآمد میزد، در میرفت. سلام و علیک کردم، گفتم: «حاج آقا، کجا میخواین برین؟» گفت: «باید برم تپه تیمسار» تپه تیمسار وی آی پی ما داخل پایگاه وحدتی دزفول بود. بنی صدر و علی صیاد شیرازی و بقیهی فرماندهان آنجا بودند.
گفتم: «شما بیاین تو دیسپچ بشینین تا من برم یه ماشین گیر بیارم شما رو ببرم تپه تیمسار.» گفت: «نه، میان دنبالم.» گفتم: «حاج آقا، اینجا خطرناکه، الان هواپیما میاد میزنه.» ایشان را به دیسپچ هدایت کردم. رفتم از جناب دهنادی که هم فرمانده پایگاه بود، هم رئیس عملیات پایگاه، ماشین گرفتم. ماشین، شورلت مانندی بود، سرمهای و بزرگ. آقا را سوار کردم، بردم تپه تیمسار.
روز اول جنگ من و عباس مهرآباد تهران بودیم. آن زمان عباس رئیس عقیدتی سیاسی پایگاه اصفهان بود. با بونانزا میآمدیم تهران، عباس رفت عقیدتی سیاسی حفاظت اطلاعات و بقیه جاهای نیرو هوایی کارهایش را انجام میداد، میآمد. سروان هم بود. آن روز قبل رفتن به اصفهان، رفتیم خانهی خواهر من. شوهرخواهرم در مهرآباد نگهبان و خانهاش همانجا بود. رفتیم آنجا یک چای خوردیم.
زمانی که آمدیم بیرون، هواپیماها آمدند مهرآباد را زدند. بدجوری هم زدند. یک هواپیمای سی ۱۳۰ جلوی خود ما آتش گرفت. به غیر از آنجا به چهار، پنج پایگاه دیگر هم حمله شد. عباس رادیو را گرفت. اعلام کرد: «هواپیماهای عراقی امروز فلان جا و فلان جا را زدند.» خیلی ناراحت شد. گفت: «با بونانزا خطرناک است بریم. حسن جان؛ باید با اتوبوس بریم.» گفتم: «باشه.» بونانزا همانجا پارک بود. رهایش کردیم. عباس لباس پرواز تنش بود. رفتیم دیسپیچ مهرآباد، به بچههای دیسپیچ که همه رفقایم بودند و دائم تلفنی با هم هماهنگ بودیم _ گفتم: «بچهها! کی پیراهن شخصی داره؟» یکی گفت: «من دارم.» گفتم: «بده به من ببینم.» گرفتم دادم به عباس. گفتم: «بپوش ببین اندازهته.» پوشید. خوب بود. هرکاری کردیم، رفیقم پولش را بگیرد، نگرفت و قبول نکرد.
انتهای پیام/ 121