به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، زندگی همسران خیلی از شهدا را که نگاه میکنیم، از این همه شباهت بین این دو نفر شگفتزده میشویم. روایتی که میخوانید، بخشی از کتاب «اینک شوکران» به قلم مریم برادران است که از زبان همسر شهید «منوچهر مدق» در بحبوحه تظاهرات سال ۵۷ نقل میشود. آنها هنوز با یکدیگر ازدواج نکرده و همدیگر را نمیشناختند:
«۱۶ آبان گاردیها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار میکردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر وروسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آنجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهام روی زمین کشیده میشد. کفشم داشت در میآمد.
چند کوچه آنطرفتر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون! پرسید: اعلامیه داری؟
کلاه سرش بود، صورتش را نمیدیدم. گفتم: آره.
گفت: عضو کدوم گروهی؟
گفتم: گروه چیه؟ اینها اعلامیههای امامند.
کلاهش را زد بالا و گفت: تو اعلامیه امام پخش میکنی؟
بهم برخورد! مگه من چِم بود؟ چرا نمیتوانستم این کار را بکنم؟ گفت: وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمدی تظاهرات؟
و رویش را برگرداند!
من به خودم نگاه کردم. هیچی سرم نبود. خب، آن موقع خیلی بد نبود تازه! عرف بود.
لباسهایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیهها را خواست. بهش ندادم. گاز موتورش را گرفت و گفت: الان میبرم تحویلت میدم.
از ترس اعلامیهها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: برو بخون هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال این کارها.
نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید. گفتم: شما که پیرو خط امامید، امام نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه بعد این حرفها را بزنید. من هم چادر داشتم هم روسری. آنها را از سرم کشیدند.
گفت: راست میگی؟
گفتم: دروغم چیه؟ اصلاً شما کی هستید که من بخوام به شما دروغ بگم؟
اعلامیهها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد. ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا میرود و چه کار میخواهد بکند. با دو سه تا موتورسوار دیگر رفتند همان جا که من درگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسری من را که همان جا افتاده بود، برداشت و برگشت.
نمیخواستم بداند که دنبالش آمدهام. دویدم بروم همان جایی که قرار بود منتظر بمانم. اما زودتر رسید! چادر وروسری را داد و گفت: باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند.
اعلامیهها را گرفت و گفت: این راهی که میآیی خطرناکه. مواظب خودت باش خانوم کوچولو!» و رفت!
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴