دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

درس انسانیت چوپان ایرانی به ارتش بعث صدام

یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس خاطره‌ای از یک چوپان که به اسارت رژیم بعث عراق درآمده بود را روایت کرد.
کد خبر: ۶۰۹۷۹۶
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۹ - 15August 2023

چوپانی که سر از اردوگاه‌های عراق درآوردبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «عباسعلی مومن» از آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای از روزهای اسارتش ماجرای جالبی از آزاده‌ای که پیش از حضورش در دفاع مقدس چوبانی می‌کرد را روایت کرد که در ادامه می‌خوانید.

در اردوگاه تکریت ۱۱ در بند یک، با یکی از بچه‌های بسیجی تربت جام به نام «قاسم فراهانی» که به گفته خودش همشهری بودیم دوست شدم. بچه‌های آسایشگاه ۲ و تقریبا اکثر اسرای اردوگاه تکریت ۱۱ این عزیز را به‌خوبی می‌شناسند.

قاسم با همان زبان ساده روستایی می‌گفت: من در روستا چوپان بودم و همیشه در بیابان با گوسفندان روز را به شب می‌رساندم و هیچ‌وقت نشد که به شهر بروم و یا به زیارت آقا امام رضا (ع) بروم تا اینکه به جبهه آمدم.

قاسم از سمت راست بدن، ترکش خورده و پهلویش به اندازه ۲۰ سانت شکافته شده بود. زمانی‌ که اسیر شد او را به بیمارستان انتقال داده و فقط چند تا بخیه سرپایی زده بودند بعد هم فرستادند اردوگاه. قاسم در تقسیم‌بندی به آسایشگاه ۲ فرستاده شدِ آسایشگاهی که من بیشترین زمان را آنجا گذراندم و همیشه هوای قاسم را داشتمِ چون هم‌زبان بودیم.

قاسم آدم خیلی ساکت و کم حرفی بود، اگر کسی از او سوال می‌کرد با لبخند جواب می‌داد و سوادی نداشت. حتی نماز هم بلد نبود بخواند. یادم نمی‌آید بعد از ورود به آسایشگاه تا روز آزادی قاسم برای جراحت و عفونت شدیدی که داشت دوباره به بیمارستان منتقل بشود.

گاهی مرا یا دوستان دیگر را صدا می‌زد و عفونت زخمش را نشان می‌داد. در این مدت یک باند بزرگی که همان روز‌های اول روی زخم بسته بودند باز می‌کرد، می‌شست دوباره استفاده می‌کرد. چهار سال این باند زخم با قاسم بود، باورش برای دیگران سخت است. می‌رفتم پیش قاسم کمی شوخی می‌کردم که روحیه‌اش عوض شود، ولی این‌قدر این مرد به قول معروف ساده و آنقدر صبور بود که درد را در چهره‌اش نمی‌دیدم و همیشه یک لبخند نرم در چهره‌اش نمایان بود.

قاسم جایش نزدیک دیوار دستشویی بودِ می‌گفتم: قاسم! بیا جلو تلویزیون نگاه کن. قاسم با اخمی بر چهره می‌گفت: عباس! گناهِ، گناه! من گفتم گناهش چیه؟ قاسم سرش را پایین انداخت و با کمی مکث و خجالت گفت: زن‌ها سرلوچ هستند، زدم زیر خنده، سرلوچ یعنی سرلخت!

استاد من همین بچه چوپان بود که با مظلومیت و درد ناشی از زخم تنش مرا از دیدن تلویزیون منصرف کرد و دوستان همکاری کردند نماز خواندن را به قاسم آموزش دادند و یکی از دوستان سواد خواندن و نوشتن را به او یاد داد.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها