گروه استانهای دفاعپرسـ «ربابه خلیقی»؛ آه! خدایا چقدر یادآوری آن خاطرها برایم دردناک است. هیچ از یادم نمیرود تکه پارچهای بودم، گوشه حجره که دخت نبیمکرم اسلام (س) مرا انتخاب کرد و شدم یک چادر؛ یک چادر با ارزش. نه اینکه خود ارزشمند باشم نه، آن زمان که بانویم مرا برداشت و خود را پوشاند شدم با ارزش، با ارزش در کنار او.
تازمانی که با او بودم شاهد فراز و نشیب و حوادث تلخ و شیرین زمانه او بودم تا اینکه زمان آن مصیبت عظما فرارسید.
تشنگان قدرت به خانه بانویم هجوم آوردند تا بیعت بگیرند به هر قیمتی که شده تا شاید چند صباحی بر اریکه قدرت تکیه زنند. با رفتن پدر امت، مردان تشنه قدرت فضا را آماده دیدند برای نشان دادن پلیدی باطنشان، انگار نه انگار که پدر امتشان در مورد دخترش چه سفارشها کرده بود، همه را به فراموشی سپردند، به کمین نشستند و منتظر اندکی فرصت.
مولایم علی (ع) اراده رفتن کرد تا در را باز کند و پاسخشان را بدهد، اما بانویم دستش را گرفت و مانع شد: «علی جان بگذار من بروم شاید شرم کنند و دست از تو بردارند.»
بانویم مرا بر سر مبارکش گذاشت و رفت به سمت در لحظاتی بعد بوی هیزم سوخته به مشامم رسید و حرارتی جانکاه سوزاند جانم را، سوختم همراه با بانویم و از دست رفت محسنی که ندید دنیا را.
روزها و شبها از پی هم گذشتند و من ارثیهای شدم در دستان حضرت زینب کبری (س)، پابهپای او خون دلها خوردم، به اسیری رفتم، تکهتکه شدم به دست انسانهای حریص دنیا، رنجها کشیدم و شدم پخته و باتجربه.
گذر زمان سلسلهوار مرا به شما رساند تا شاید یادگاری باشم از آن بانوی دو عالم و شاهد و روایتگر حوادث آن روزگار و سندی برای اثبات حقانیت خود و راه و منش پیشینیان برگزیدهام، به این امید که مرا پاس بدارید و در من چنگ زنید و محکمتر در آغوشم بگیرید تا چشمان بیماردلان در من طمع نکنند و نربایند این یادگار کهن را.
آری من چادرم، چادر خاکی، ارثیه مادر اطهرم برای شما و نسلهای پس از شما است.
انتهای پیام/