روایت آزاده مازندرانی از لحظه ورود به استان مازندران؛

دعوا بر سر آزاده آملی/ اشک‌هایی که شهادت «محسن» را خبر داد

آژیرکشان و بوق‌زنان با چراغ‌های روشن وارد شهر آمل شدیم. مردم هم برای استقبال آمده بودند. گفتند ما یک اسیر آملی داریم که باید همین‌جا پیاده‌اش کنید. راننده قبول نکرد و گفت من وظیفه دارم همه آزادگان را ساری به لشکر ۲۵ کربلا ببرم. ماشین در هیچ شهری نمی‌ایستد. من باید همه این بچه‌ها را به ساری ببرم.
کد خبر: ۶۱۰۶۳۹
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۷ - 18August 2023

دعوا بر سر آزاده آملی/ اشک‌هایی که شهادت «محسن» را خبر دادبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، «کتاب مدرسه‌ی دیگر» تاریخ شفاهی آزاده «شعبانعلی رادمنش» به قلم «فاطمه ابراهیمی» و پژوهش «محمد طالبی» در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران منتشر و روانه بازار شد.

به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی بخش‌هایی از روایت این آزاده را از لحظه ورود پس از آزادی به استان مازندران‌ می‌خوانیم:

اولین گروه آزادگان بودیم که به مازندران رسیدیم

... ما اولین گروه آزادگان بودیم که با ماشین به ساری آمدیم... ماشین آن‌قدر آرام می‌رفت که حوصله‌مان سر رفته بود و مدام به راننده می‌گفتیم: چرا سریع‌تر نمی‌روی؟ کمی گاز بده. اما راننده با همان آرامش حرکت می‌کرد و می‌گفت: من موظفم شما را صحیح‌وسالم برگردانم. در رانندگی من دخالت نکنید. ما هم دست از سر راننده برداشتیم و محو تماشای جاده شدیم. جاده چه خاطراتی را که برای ما زنده نکرده بود... کم‌کم بوی خاک، سبزی جنگل و بادی که می‌وزید به ما فهماند که به مازندران رسیدیم.

بچه‌ها نفس عمیق می‌کشیدند و حال خوش و منظره‌های چشم‌نواز، خستگی این چند وقت را از سرمان پرانده بود و جایش را سرسبزی و بوی دیار پر کرده بود... چشمانمان به جنگل‌های آمل افتاد. چطور وصف کنم حالی را که وصف‌ناپذیر است. اصلاً لذت آن نگاه‌ها را با چه کلمه‌ای می‌شود توضیح داد. دیگر نشانی از خستگی در صورتمان نبود و حال خوشی به پیدا کرده بودیم که نپرس.

آملی‌ها «جعفر قاسمی» را بردند

به پلیس‌راه آمل که رسیدیم، اتوبوس ایستاد و پیاده شدیم و با آب و میوه از ما پذیرایی کردند و دوباره سوار ماشین شدیم. از آنجا ماشین‌های پلیس ما را اسکورت کردند تا قبل از آن چراغ خاموش راه افتاده بودیم و مثل اتوبوس مسافربری عادی از تهران آمده بودیم. اما از آنجا آژیرکشان و بوق‌زنان با چراغ‌های روشن وارد شهر آمل شدیم. مردم هم برای استقبال آمده بودند. گفتند ما یک اسیر آملی داریم که باید همین‌جا پیاده‌اش کنید. راننده قبول نکرد و گفت من وظیفه دارم همه آزادگان را ساری به لشکر ۲۵ کربلا ببرم. ماشین در هیچ شهری نمی‌ایستد. من باید همه این بچه‌ها را به ساری ببرم.

آملی‌ها، اما گوششان به حرف راننده بدهکار نبود. بچه‌های سپاه آمل هم که حریف راننده نشدند. با ماشین سپاه پشت سر ما آمدند و کمی جلوتر پیچیدند جلوی ماشین و راهش را سد کردند. وارد ماشین که شدند، آن دوست آملی که نامش «جعفر قاسمی» بود را گرفتند و می‌خواستند پیاده‌اش کنند. آن‌ها از آن طرف می‌کشیدند و ما از این سمت. بنده خدا مانده بود این بین، اما زور آملی‌ها چربید و او را پیاده کردند. بنده خدا تمام وسایلش هم ماند داخل ماشین ...

بالاخره به ساری رسیدیم و به لشکر ۲۵ کربلا رفتیم. تعدادی از مردم، مسئولین و نیرو‌های نظامی و انتظامی در محوطه بودند. ما هم حدوداً ده پانزده نفری می‌شدیم. وارد ساختمان شدیم بعضی از خانواده‌ها زودتر رسیده و بعضی هنوز نیامده بودند. چون ساعت رسیدن ما دقیق نبود. خانواده بقیه بچه‌ها زودتر رسیده بودند و من تنها نشسته بودم و چشم‌انتظار که دو برادرم آمدند. حاج «احمد رادمنش» و حاج «محمد رادمنش» و گمانم یکی از دامادهایم هم آمده بود. بقیه، اما هنوز در راه بودند.

چرا «محسن» نیامد؟

لحظات اول دیدار و در آغوش کشیدن آن‌ها چه لذتی داشت. نگاهم روی آن‌ها ماند. من سه برادر داشتم. این دو که از من بزرگ‌تر بودند و دیگری که از من کوچک‌تر بود. پرسیدم: محسن کجاست؟ تا آن زمان نمی‌دانستم ایشان شهید شده است. نمی‌دانم چرا این را از او پرسیدم انگار دلم از چیزی خبر می‌داد. چون هنوز پدر و مادرم هم نیامده بودند. اما مُصر به دانستن این شده بودم که محسن کجاست؟ برادرم گفت: می‌آید، می‌رسد، در راه است. گفتم: شما آمدید، چرا با شما نیامد؟ برادرم دیگر طاقت نیاورد و اشک از چشمانش سرازیر شد و متوجه شدم محسن نمی‌آید.

از شهادت دوستان و پسردایی‌ام در نامه‌هایی که می‌نوشتند مرا باخبر کرده بودند. اما از شهادت برادرم و مرگ دایی بزرگوارم بی‌خبر بودم. هنوز هم که وصیت‌نامه ایشان را می‌خوانم، اشک می‌ریزم. هنوز هم که آن لحظه را تعریف می‌کنم، اشک می‌ریزم. حتی اسم برادرم دلم را می‌لرزاند. اما آن زمان چیزی مرا محکم سرپا نگه داشت. البته این افتخار من است که کسی از خانواده ما شهید شده.

شهادت گریه ندارد!

پدرم همیشه می‌گفت: اگر کسی از خانواده ما شهید نمی‌شد، من پیش انقلاب و اسلام و ائمه شرمنده می‌شدم و باعث افتخارم است که پسرم شهید شده. همین‌طور هم بود و همیشه خدا را بابت شهادت برادرم شکر می‌کرد. من هم نمی‌دانم چه قدرتی در آن لحظه پیدا کرده بودم. بدون اینکه خودم را ببازم، به برادرم گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ گریه ندارد. خوشا به سعادتش؛ شهادت که گریه ندارد. برای برگشت من خوشحال باش. بالاخره او را آرام کردم.

در محل لشکر هم برایمان مراسمی تدارک دیده بودند و مارش نظامی نواختند و گمانم یک ساعتی آنجا ماندیم تا بالاخره سوار ماشین سپاه شدیم و همراه برادران و داماد و دوستم آقای جلالی که یک سال زودتر آزاد شده بود و حالا به استقبالم آمده بود راهی جویبار شدیم.

پدرم از قبل به فامیل گفته بود برای استقبال به قائم‌شهر نیایند؛ چون جاده آن زمان خوب نبود و تصادفات زیادی در آن رخ داده بود. اما خانواده مگر طاقت می‌آوردند و همه به‌طرف قائم‌شهر راه افتادند. نرسیده به قائم‌شهر در جاده ماشینی که پدر و مادرم در آن بودند، را دیدم. حق آن بود که همان‌جا بایستم و سیر هر دویشان را در آغوش بگیرم.

مادرم مرا نشناخته بود!

اما جاده بود و امکان توقف نداشتیم. من هم آن‌قدر حالم عجیب بود که نمی‌دانستم چه می‌کنم و اصلاً به ذهنم نیامد بگویم که ماشین را نگه دارید. مادر بعداً تعریف می‌کرد که: به پدر گفت کدامشان شعبان است؟ ما سه نفر پشت نشسته بودیم. من برادرم و یکی از دوستانم. نمی‌دانم از شوق دیدار، نور چشمش رفته بود یا تغییر کرده بودم. حق هم داشت؛ چهره نوجوانی ۱۷ساله کجا و چهره جوانی که هشت سال اسارت کشیده کجا؟ مادرم مرا نشناخته بود. به قائم‌شهر رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و حالا مادر و پدر را در آغوش گرفتم. بعد از هشت سال چه لحظاتی بود. در میدان طالقانی مراسم استقبال تدارک دیدند. جاده هم پر بود از مردمی که برای استقبال آمده بودند. تریلی را به‌عنوان سکو در نظر گرفتند و از من خواستند روی آن بروم و خاطره‌ای بگویم. ده، پانزده دقیقه‌ای خاطره کوچکی تعریف کردم و از آنجا با بدرقه مردم به سپاه قائم‌شهر رفتیم.

پدر گفت: صلاح نیست الآن به کوهی‌خیل برویم. چون هوا کم‌کم تاریک می‌شد و خطر جاده با تاریکی شب بیشتر، ... در حیاط سپاه قائم‌شهر فرشی پهن کردند و ما نشستیم و دوستان و بزرگان و بچه‌های سپاه می‌آمدند می‌نشستند و من هم خاطره تعریف می‌کردم و حرف می‌زدیم. پدر و مادرم برای تدارک استقبال فردا راهی کوهی‌خیل شدند. تا ساعت دوازده، یک نصف شب دوستان و آشنایان به دیدار ما می‌آمدند. بعضی را می‌شناختم و بعضی به نظر غریبه می‌آمدند... مثلاً عمه‌ام را نشناختم. بعضی را به قیافه می‌شناختم، ولی اسامی‌شان را به خاطر نمی‌آوردم. همه اول خودشان را معرفی می‌کردند و بعد شروع به احوالپرسی می‌کردیم. ساعت از یک گذشت که بالاخره آماده خواب شدیم...

دیدار با «محسن» در مزار کوهی‌خیل!

صبحانه را که خوردیم، به سپاه رفتیم. بعد از صبحگاه با همان ماشینی که از ساری با آن آمده بودیم، به طرف جویبار حرکت کردیم. در مسیر هم ماشین‌های مختلفی همراه ما می‌آمدند و مردم در دو طرف جاده برای استقبال آمده بودند. از ورودی جویبار روی ماشین نشستم و ازدحام مردمی که ابراز احساسات می‌کردند مرا شرمنده کرد. وارد کوهی‌خیل که شدیم، وانتی آوردند و بقیه مسیر را پشت وانت ایستادم و مستقیم به گلزار شهدا رفتیم. بعد از هشت سال این‌گونه برادر کوچک و دایی عزیزم را زیارت کردم. برای خواندن فاتحه سر مزار بقیه شهدا هم رفتیم و عرض ادبی کردیم. از آنجا سری به خانه زدیم. دیدن خانه و دیدن عکس برادرم بعد از هشت سال حال غریبی داشت. زمان برای تجدید خاطرات نبود. مردم در مسجد صاحب زمان (عج) محل منتظرم بودند.

استقبال‌کننده‌ها فقط از محلی‌ها نبودند. از دوستان و همکاران پدر و برادرانم و از روستا‌های اطراف هم آمده بودند. آن روز حدود ۱۵ گوسفند و دو گاو قربانی کردند. ولی بااین‌حال غذا کم آمده بود و هیچ‌کدام آن هزینه‌ها را خانواده‌ام پرداخت نکرده بودند. همه لطف محلی‌ها و فامیل بود. حتی برنج را هم‌محلی‌ها آورده بودند... شاید بیش از ۱۵۰۰ پرس غذا سرو شد. اما مهمانان بیشتر بودند و غذا کم آمد. بعد از آن تا چهل روز ما در خانه پذیرای مهمان بودیم. گاهی آن‌قدر تعداد مهمانان زیاد بود که در اتاق‌ها جا نمی‌شدند و در حیاط سفره پهن می‌کردیم.

بعد از مسجد به خانه آمدم تا دوشی بگیرم و لباس عوض کنم. پسرخاله‌ام اصرار کرد به خانه آن‌ها بروم. با اینکه در خانه خودمان حمام داشتیم. اما با اصرار ایشان به خانه آن‌ها رفتم و بالاخره بعد از مدت‌ها لباس رزم از تنم در آوردم و لباس‌های نویی که آن‌ها تهیه کرده بودند را پوشیدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها