به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، در زندگی هر یک از شهدا که کندوکاو کنید متوجه یک خصوصیت مشترک بین همه آنها میشوید و آن هم دل بریدن از تعلقات دنیوی است؛ با این حال در زندگی بعضی از آنها، گاهی با دل کندن از متعلقاتی روبرو میشویم که حتی یک لحظه هم نمیتوانیم زندگی بدون آن را تصور کنیم.
خاطرهای که میخوانید روایتی از یکی از همرزمان شهید مهدی زندینیاست که در کتاب «آن مرد پایان ندارد» به قلم سیدعلی بنیلوحی آمده و شما متن تلخیص شده آن را میخوانید:
«مهدی مهندس مکانیک بود و مسئول ادوات ما. در بحبوحه عملیات والفجر ۸ به گوش من رسید که پسر مهدی روز قبل تصادف کرده و کشته شده. این بچه را نگه داشته بودند و دفن نکرده بودند تا پدرش از جبهه برگردد و هم برای رانندهای که به او زده تعیین تکلیف کند هم بچه را دفن کنند.
قرار شد من کاری کنم تا برگردد شهرشان. فکر کردم چطوری قانعش کنم تا بدون این که متوجه شود برگردد. بالاخره کم چیزی نبود، خبر مصیبت فرزند بود.
داشتم فکر میکردم چه جوری قانعش کنم که آمد. وقتی رسید دیدم خیلی شاداب و خندان است. جنگ خیلی مشکلات و تنگنا و سختی داشت. با این حال خندان و شاداب آمد. دیدم خیلی سرحال است، حیفم آمد حتی نگرانش کنم؛ چه برسد به اینکه خبر فوت فرزندش را به او بدهم.
دل را به دریا زدم و شروع کردم: آقا مهدی!
گفت: بله؟
گفتم: این جنگ طولانیه. دشمنا هم پشت سر هم پاتک میزنند. تو بیا برو عقب منزل. جانشینت هم میاد جات.
این جملهها را که پشت سر هم قطار کردم، نگاهی به من کرد و خندید. گفتم: چرا میخندی؟
جواب داد: میدونی چی داری میگی؟
گیج شده بودم. آرام گفتم: آره.
دوباره گفت: تو به من میگی وسط پاتک دشمن پاشم برم مرخصی؟
به اطراف نگاهی کرد و ادامه داد: من میدونم تو برا چی این حرفا رو به من میزنی. به خاطر بچم میگی.
نفسم بالا نمیآمد! زل زده بودم به صورتش تا ببینم چه واکنشی میخواهد نشان دهد.
نگاهی به من کرد و گفت: پسرم یک امانت بود که خدا به من داد. پیغام فرستادم بچه رو دفن کنید، راننده رو هم آزاد کنید بره دنبال زندگیش.
آنچه میگفت را باور نمیکردم. این را گفت و پا شد و رفت دنبال کارهای عملیات. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴