به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، در هشت سال دفاع مقدس، خانوادههای زیادی برای اینکه نگذارند پسرشان که هنوز به سن قانونی نرسیده به جبهه برود، با چالش مواجه میشدند.
روایتی که میخوانید خاطرهای از خواهر شهید حسین باباییمقدم است که در کتاب «سیرت شهیدان» به قلم غلامعلی رجائی آمده:
«حسین خیلی کوچک بود یا این حال هوای جبهه به سر داشت و عاشق جنگیدن بود. از رویاپردازیهای جنگیاش برای دوستانش که تعریف میکرد، همه او را مسخره میکردند و میگفتند: تو کوچیکی، قدتم کوتاهه! نمیذارند بری جبهه.
رزمندگان برای اینکه بتوانند به میدان نبرد بروند حتماً باید از قبل آموزش میدیدند. با اینکه سن حسین کم بود، اما به پایگاه محل رفت و آموزشهایی که برای جبهه لازم بود را دید. دست به هر کاری میزد که بتواند به جبهه برود، اما تا قد و قواره کوچک او را میدیدند برش میگرداندند خانه و برگه اعزام به او نمیدادند.
یک روز آمد و از من پرسید: کفش پاشنه بلند داری؟
گفتم: کفش پاشنه بلند میخوای چیکار؟
جواب داد: میخوام بپوشم!
چشمهایم گرد شده بود و با صدای جیغ پرسیدم: تو برای چی میخوای کفش پاشنه بلند بپوشی؟
گفت: میخوام قدم بلند به نظر بیاد تا برگه اعزام بهم بدند!
چیزی که میشنیدم را باورم نمیشد. گفتم: ندارم، داشتم هم به تو نمیدادم.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴