به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، اینان شعارشان «یالیتناکنامعکم»است که دلشان را راهی میکنند و خود را به قافله سید و سالار شهیدان میرسانند. سردار حاج حمید مختاربند یکی از همین دلاورمردان بود که در سوریه و در جنگ با دشمن تکفیری به شهادت رسید. آنچه در پی میآید روایات منیره فخیمی، همسر این شهید مدافع حرم است از زندگی تا شهادتش.
سال 1360با حاج حمید آشنا شدم. یکی از دوستان خانوادگی معرف ایشان بود. حاج حمید شش سال از من بزرگتر بود. ازدواج و مراسم ما به شکلی کاملاً سنتی برگزار شد. آن زمان جنگ بود و دغدغه همه بچههای مذهبی و انقلابی، مقابله با دشمنی بود که به خاکشان تجاوز کرده بود. من میدانستم که با یک پاسدار ازدواج میکنم و افتخار میکردم که در کنار ایشان نقشی در جهادشان خواهم داشت.
جوان بودم و روحیه انقلابی بالایی داشتم و این ازدواج را خدمت به انقلاب میدانستم. همسرم به من گفته بود که پاسدارم و وظیفهای خاص دارم و من هم با کمال میل پذیرفتم. حاج حمید قبل از آغاز رسمی جنگ هم در حوادث غرب کشور حضور داشت و در نبرد با ضد انقلاب فعال بود. وقتی جنگ شروع شد، من دانشجو بودم و مشغول کارهای فرهنگی به ویژه در سنگر مساجد شدم. ابتدا به خاطر شرایط جنگی در اهواز ماندیم و بعد به شوشتر رفتیم.
پنج برادر انقلابی مختاربند
هر پنج برادر خانواده مختاربند در جنگ هشت ساله حضور داشتند. پدرشان هم فعالیتهای زیادی انجام میداد. خانواده حاج حمید بسیار انقلابی و مجاهد بودند و مادر ایشان هم یک زن بسیجی و با اراده بود که بعد از راهی کردن فرزندان خودش را به پایگاه بسیج و مسجد میرساند و طلایهدار تهیه کالاهای مورد نیاز رزمندگان و مسئول برگزاری کلاسهای قرآن، ادعیه و مراسم مذهبی بود. یکی از برادرانش به نام بهنام محمود مختاربند هم در سال 62 به شهادت رسید و برادر دیگرش به اسارت دشمن در آمده بود.
تکلیف ما را ولایتفقیه روشن کرده است
حاج حمید بیشتر اوقات در خطوط مقدم جبهه حضور داشت و من در خانه همراه بچهها روزگارمان را میگذراندیم. سختی نبودنهای حاج حمید با توکل به خدا و امید به پیروزی اسلام میگذشت. ما انقلاب را با جان و دل دوست داشتیم. به لطف خدا هم توانستیم فرزندانی نیک و شایسته تربیت کنیم. آنها را هم چون پدرشان فدای انقلاب و نظام و رهبر میکنم. تکلیف ما را ولایت فقیه و امام خمینی روشن کرده بود. ایشان فرمودند: «ما تا آخر ایستادهایم، اینطور نیست که این شهادتها خللی در اراده ما ایجاد کند.»
نمازخوان تربیت میکرد
حاج حمید فعالیتهای فرهنگی زیادی داشت و بسیار فعال بود. محل زندگیمان به هر جایی که منتقل میشد، اولین کاری که انجام میداد این بود که جوانان را به دور خودش جمع میکرد. اگر آن محل مسجد نداشت مسجد میساخت، اگر مسجد پایگاه بسیج نداشت، پایگاه بسیج مسجد را راه میانداخت. به هر ترتیبی بود جوانان را دور خودش جمع میکرد.
نه تنها نمازخوان بود، بلکه نمازخوان تربیت میکرد. جوانان را به انجام امور خیر تشویق میکرد و خودش در صف اول خیرین قرار میگرفت و در کار خیر پیشقدم بود.
مسئولیتها و سمتهایی که داشت او را از انجام کارهای عادی و مردمی باز نمیداشت. از کارگری و بنایی در ساخت مسجد گرفته تا پخش چای و مرتب کردن کفش نمازخوانهای مسجد، همه را با شوق وصفناپذیری انجام میداد. عاشق نظام و انقلاب بود. گرهگشای مشکلات مردم و جوانان بود. بخشی از حقوقش را به افراد نیاز مند وام میداد. در گرمای تابستان اهواز روزه مستحبی میگرفت و من همواره معترض میشدم در شرایطی که کار بنایی مسجد را هم انجام میدهی، روزهات را باز کن، میگفت تو فکر گرسنگی و تشنگی من نباش. بسیار خودساخته بود.
از ابتدا هم سختکوش بار آمده بود. همه برادرهایش هم اینطور بودند. یک لحظه نمیتوانست بیکار بنشیند، اگر بیکار میماند، مریض میشد. دائم فعالیت میکرد.
دنیا برایش تنگ بود
33 سال در کنار هم زندگی کردیم و من میدانستم که جای حمید در این دنیا تنگ بود. با پیشنهاد یکی از دوستانش برای دفاع از حرم راهی شد. با جان و دل پذیرفت. بچهها، طیبه، محمود، زهرا و محمدحسین را راضی کرد و مرداد سال گذشته راهی شد. بچهها با طرز تفکر پدر و علاقهاش به جهاد و مبارزه آشنا بودند. این رفتنها در خانواده ما عادی شده بود. البته بچهها تصور میکردند که پدرشان خیلی زود بر میگردد اما همسرم رفت و شرایط را که دید، بر ماندن و استمرار حضورش در جبهه مقاومت اسلامی تأکید داشت.
در یکی از نوشتهها از او از زمان آمدنش سؤال کردم و ایشان در پاسخ من خیلی قاطع گفت محال است که من خودم بر گردم و اسم برگشت را نیاورید. امکان ندارد که من با پای خودم بیایم، من را میآورند.
مجاهدی خستگیناپذیر
با اینکه زمان استراحتش بود، اما آرام و قرار نداشت. خبر شهادتش را خیلیها پیش از من شنیدند، در نهایت برادرانم خبر شهادت او را به من دادند. حاج حمید خستگیناپذیر بود. ما در قم زندگی میکردیم و برای دیدار پدرم به اهواز رفته بودم که هر دو برادرم به خانه پدرم آمدند. با آمدن یکباره آنان کمی شک کردم. آمدند و از من حال حاج حمید را پرسیدند. در نهایت هم گفتند که ایشان به شهادت رسیده است.
در روند اجرای یک عملیات در سوریه سردار حسونیزاده به شهادت میرسد و حاج حمید برای آوردن پیکر ایشان از دست تکفیریها وارد عمل میشود که در نهایت با اصابت تیر به سینهاش به شهادت میرسد.
لبیک گفت و راهی شد
دفاع از حرم ائمه (ع )که ربطی به خاک ندارد، ما به عنوان شیعه وظیفهای داریم. یک بار خانم حضرت زینب (س)در سال 61 هجری قمری رنج و اسارت دیدند، الان اگر بخواهیم اجازه این کار را بدهیم، این عین بیغیرتی ماست. هر زمان که میخواستم به حاج آقا پیام بدهم برایش مینوشتم: همسر غیورم. بسیار نسبت به اهل بیت(ع) غیرت داشت. هر زمان اسم خانم را میشنید، اشک از چشمانش جاری میشد. زمانی که نام اهل بیت(ع)به میان بیاید، ما مرز نمیشناسیم. او بر خود تکلیف میدانست که برای دفاع برود. ما وظیفه داریم تا هر جا که لازم باشد برای دفاع از اسلام برویم. همسر غیورم هم لبیک گفت و راهی شد. کشورهای اطراف، خط مقدم جنگ امروز ماست. اگر اینها بتوانند و فرصت پیدا کنند که ایران و نظام جمهوری اسلامی را از بین ببرند، این کار را میکنند. حقیقت این است که ما داریم از کشور خود دفاع میکنیم.
زهرا عبدلی مادر شهید حاج حمید مختاربند، این روزها افتخار دارد که دیگر با نام مادر دو شهید از او یاد شود. زنی قهرمان که تا آنجا که توانست به اسلام، قرآن، نظام و کشورش خدمت کرد. مادر شهیدان مختاربند این روزها با اینکه 70سال از عمرش میگذرد همچنان در حسینیه جلسات قرآنش را برگزار میکند و همراه با جوانان و همسن و سالان خودش کارهای فرهنگی و خیر را ادامه میدهد.
به لطف مادرانههای پاک و مهربانی همیشگی مادران شهدا پای حرفهایش نشستیم تا از شهادت دردانههایش در جنگ با دشمنان بعثی و تکفیری برایمان روایت کند.
متولد 1317هستم. خدا به من10 فرزند داد، پنج دختر و پنج پسر. خمس فرزندانم، محمود و حمید را به خدا هدیه کردم. پسرم محمدعلی هم افتخار آزادگی را با خود دارد.
انقلاب که به پیروزی رسید، ما دستمان بیشتر باز شد تا به انقلاب و نظام خدمت کنیم. از همان ابتدا کلاسهای قرآن و هیئتهای مذهبی و عزاداری را برگزار و جوانان را به این محافل جذب کردیم. میخواستیم آنها را با آرمانهای امام آشنا کنیم.
جنگ که به کشور تحمیل شد و قصد تجاوز به خاکمان به سرشان زد هر پنج پسرم را راهی کردم و خودم در سنگر پشتیبانی همراه با زنان محل دست به کار شدم. مربا، کلوچه و ترشی درست کرده و ارسال میکردیم. همه کاری که بتواند به رزمندهها و جهادشان کمک کند، انجام میدادیم. همه این کارها را هم برای رضای خدا انجام میدادم. برای رضای خدا و شهدا.
در کنار همه این اقدامات، حضور در جلسات قرآن روحیه چند برابر به ما میداد. به حمد خدا هم پیروز شدیم و من افتخار مادر شهید شدن را پیدا کردم.
هنوز هم در فعالیتهای بسیج شرکت دارم و اجازه نمیدهم که سن و سالم مانع کارهای فرهنگیام شود.
14 سال داشتم که خدا حاج حمید را به من داد. به حاج حمید گفتم: به جنگ نرو. گفت: مامان تو با این سن و سالت هنوز برای اسلام و انقلاب تلاش میکنی، من چطور آرام بنشینم. نروم که بیایند و به کشورم تجاوز کنند. ما باید برویم که امریکا جرأت نکند دست به خاک ما دراز کند و مسلمانان را بکشد و از راه عراق و سوریه وارد کشور ما شود.
حرفهای دردانهام حق بود و من سالها خودم به خاطر این حرفها بود که فعالیت میکردم. راضی شدم به رفتنش. امروز هم میگویم که همه فرزندانم فدای اسلام و قرآن.
گفت وگو از: طیبه کرانی