به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «اسارت» از جمله آن اتفاقاتی است که شاید کمتر رزمندهای که وارد جنگ میشود تصور تجربه آن را داشته باشد. همین موضوع باعث میشود تا فرد پس از اسارت با وقایع غیر قابل انتظاری رو به رو شود که تحمل این فضا را برایش سختتر کند.
آزادگان ایرانی دربند رژیم بعث عراق در کنار سختی اسارت باید مشکلات ناشی از شکنجههای روحی و روانی را نیز تحمل میکرد که همین امر بر سختیهای اسارت آنان میافزود. با این حال قدرت ایمان و صبر و توکل به خدا آنان را در این مسیر سخت یاری میکرد «محسن جام بزرگ» از آزادگان دوران دفاع مقدس روایتی از روزهای اسارتش دارد که در ادامه آمده است.
گیج بازی مترجم
بعد از اسارت و انتقال به اردوگاه در اطراف شهر تکریت، عراقیها از ما بعنوان اسیر جنگی ثبت نام کردند. در حین ثبت نام بچهها که اغلب بسیجی بودند خود را بسیجی معرفی میکردند، اما مترجم به اشتباه آنها را حرس خمینی یعنی پاسدار ترجمه میکرد، هر چه میگفتیم اصلاح نمیکرد. خلاصه همه را حرس خمینی ثبت میکرد. شیرینتر آنکه انبوهی از بچهها در اعلام رستهشان گفتند: تدارکات، امدادگر!
با این آمار، نیروهای تدارکات و امدادگر از نیروهای رزمی بیشتر میشدند! و مترجم نمیفهمید که این نباید درست باشه اگر همه امدادگر یا تدارکات چی بودند پس کی میجنگید! این گیج بازی مترجم در حالی بود که بسیاری از این اسیران هنوز لباسهای پاره پاره غواصی بر تنشان بود!
تق این امدادگرهای تقلّبی وقتی درآمد که دو روز بعد از ما خواستند یکی دو امدادگر، پانسمان و مداوای زخمیها را بعهده بگیرند. اما حتی یک امدادگر هم در جمع ما نبود! کار داشت خراب میشد که خود بچهها در چشم به هم زدنی امدادگر شدند!
آن روز کار سازماندهی تا عصر طول کشید. نزدیک غروب به هرکدام یک دست لباس گشاد بیمارستانی چهارخانهای دادند و اعلام کردند آماده حمام باشیم. نام حمام احساس خوبی به بچهها میداد. یک دوش آب گرم پس از این همه بارندگی و سرما میتوانست حیات دوبارهای باشد. عراقیها یالّا یالّا گویان هر هفت هشت نفر را میفرستادند حمام.
دوش آبِ سردِ چند دقیقهای، لرز را به جان بچهها انداخت. آنها گربه شور میکردند و با لباسهای نو که به تنشان میخندید، خیس و لرزان، کتک خوران به داخل آسایشگاه میدویدند! شب بود که به ما زمینگیر شدهها هم لباس دادند. چند نفر از بچهها مامور شدند تا بعد از حمام لباسهای ما را عوض کنند، اما من چطوری میتوانستم بروم حمام؟!
گفتم: چطوری میخواهید مرا بشویید، مگر نمیبینید از ساق پا تا سینه من در گچ است؟!
گفتند: میدانیم، ولی اگر نبریمت حمام، هم تو را کتک میزنند هم ما را (کنترل میکردند و معلوم میشد حمام نرفتهایم)
حق داشتند، اما تصور شستن یک آدم گچی زمین گیر، سخت بود چه برسد به شستن واقعیاش! تسلیم شدم، فقط به آنها گفتم: حالا که میگویید بازرسی میکنند، فقط سَرَم را بشویید.
دو نفری مرا به جلوی حمام بردند. سرم را کمی کج کردم و بالا آوردم تا آب روی گچها نریزد. یکی با آفتابه آب میریخت و یکی میشست، چه شستنی! گربه شورترین حمام عمرم را با آبی سرد در هوایی سرد در آغاز اسفند ماه را هرگز از یاد نمیبرم. از شلوار بی نیاز بودم. شلواری گچی به پا داشتم، اما بلوز جدید را جایگزین لباس قبلی کردند. اجازه ندادند مرا با پتو به داخل آسایشگاه ببرند. گفتند: کثیف! کثیف! به ناچار دوستان چند نفری مردِ گچی را بلند کردند و به داخل بردند.
آن شب، جشن پتو بود! این اصطلاحی در بین رزمندهها بود. رزمندگان برای سرگرمی و شوخی با یک تبانی قبلی، روی یک یا چند نفر پتو میانداختند و تا میخوردند آنها را میزدند. این سرگرمی به جشن پتو شهرت یافت، اما گویا این بار جشن واقعی بوده است. عراقیها برای اولین بار در دو ماهه اسارت به هر کدام از بچهها دو تخته پتو دادند، پتوهایی سبز و سفید، یکی برای زیر و یکی برای رو، علاوه بر آن به هر نفر یک کیسه کیفی استوانهای شکل دادند که بشقاب و لیوان و قاشق آلومینیومی اختصاصی خودمان را در آن میگذاشتیم. آن شب بالاخره بعد از بیست و چهار ساعت شام هم دادند. چه شب شاهانهای بود آن شب، حمام، لباس نو، پتو، غذا و یک کیسه مخصوص! هر چند باور کردنی نبود، ولی حقیقت داشت. خدا را برای این همه عنایتش شکر کردم و به خواب شیرینی رفتم. صبح داد و فریاد نگهبانها و لگدهای ممتد آنها بر در فلزی آسایشگاه ما را از خواب شیرین پراند، در حالی که نمیدانستیم چه سرنوشتی برایمان رقم خواهد خورد.
انتهای پیام/ ۱۴۱