حسین اوجاقی؛ مهندسی که در اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ شهید شد

حسین اوجاقی، یکی از شهدای اغتشاشات ۱۴۰۱ است که کارشناسی ارشد حسابداری‌اش را گرفته و در حال آماده شدن برای شرکت درکنکور دکترا بود. ۳۰ شهریورماه همان سال یکی از اغتشاشگران چاقوی خود را در قلب او فرو کرد و حسین به شهادت رسید.
کد خبر: ۶۱۶۳۰۲
تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۲:۱۴ - 14September 2023

حسین اوجاقی؛ مهندس خوش‌تیپی که در اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ شهید شدبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، رباب شریف و بهروز اوجاقی کارمند اداره غله استان آذربایجان شرقی بودند. همان جاهم باهم آشنا شده و ازدواج کردند. بهروز همسرش را به رسم قدیمی‌ها «عیال» صدا می‌کرد.

رباب از آن زن‌هایی بود که هم مادری‌اش را می‌کرد، هم عضو بسیج بود و هم خانواده را مدیریت می‌کرد. از آن زن‌ها که «وقت ندارم» و «نمی‌توانم» و «حالا بچه‌دار شدم باید تا آخر عمر خانه‌نشین شوم» در تعریفش از زندگی نمی‌گنجد. به جای اینکه زندگی خود را کوچک و محدود کند، خود را وسعت بخشیده بود تا بتواند هر آنچه را لازم می‌داند در زندگی‌اش مدیریت کند و الهام‌بخش فرزندانش باشد.

الفی که با یک خواب به «ی» تبدیل شد

اوایل سال ۱۳۷۱ ماه‌های آخر بارداری رباب بود. قرار بود اوایل مرداد اولین فرزندشان دنیا بیاید. می‌دانستند نوزاد پسر است و قرار بود اسم او را «حسام» بگذارند.

روز‌ها از پی هم می‌گذشت و به مرداد نزدیک می‌شد، که روزی شوهر رباب، او را صدا زد: «عیال! دیشب یه خواب دیدم. تو دسته سینه‌زنی امام حسین علیه‌السلام نشسته بودم و واسه خودم گریه می‌کردم که یکی از وسط دسته اومد سمت من. نمی‌تونستم ببینم چه شکلیه، ولی عمامه سیاه رو سرش بود. گمونم سید بود. دستشو گذاشت روی شونم و گفت: «برا چی داری گریه می‌کنی؟ خدا یه پسر بهتون می‌ده که اسمش رو حسین می‌ذارید.» خلاصه جونم برات بگه عیال‌خانم، اسم این بچه رو باید بذاریم حسین.»

رباب هم قبول کرد. ۷ مرداد از راه رسید و حسین به دنیا آمد.

رباب حسین را مستقل بار آورد

از همان بچگی دست حسین را می‌گرفت و با خود به این طرف و آن طرف می‌برد. اگر پایگاه بسیج می‌رفت، حسین بود، اگر اداره می‌رفت، باز هم حسین بود، به هیأت و مراسم امام حسین علیه‌السلام هم اگر می‌رفت، باز حسین بود. فرزندش را با خود به جامعه می‌برد تا مستقل بودن و قوی بودن را از مادر مستقل و قوی‌اش بیاموزد.

حسین هم که از بچگی عاشق مسجد و هیأت بار آمده بود، هنوز ۱۳ ساله نشده بود که خودش عضو بسیج شد. آنقدر پیگیر این جور کار‌ها بود که ۴ سال بعد، خودش هیأت کوچکی را راه انداخت و اسمش را گذاشت «هیأت جوانان علی‌اکبر».

حسین یک بسیجی و مهندس خوش‌تیپ بود

حسین به دانشگاه رفت و در نهایت فوق لیسانس حسابداری‌اش را گرفت. مهندسی شده بود برای خودش! اما در این سال‌ها نه تنها بی‌خیال بسیج و فعالیت‌های جهادی دوران نوجوانی نشده بود؛ بلکه فرمانده پایگاه بسیج علامه طباطبایی مسجد فاطمی تبریز هم شد. تبدیل شده بود به یک بسیجی و مهندس خوش‌تیپ. او حالا به یک شغل هم احتیاج داشت.

خون دل به جای پارتی‌بازی

دوست داشت در اداره مادرش کار پیدا کند؛ در همان اداره غلات استان. از بچگی آن جا رفت و آمد داشت و با همه ریز و بم‌هایش آشنا شده بود. درخواست استخدام داد، اما به عنوان نیروی شرکتی و بدون توجه به مدرک تحصیلی او قبولش کردند. هرکس می‌فهمید حسین در اداره مادرش مشغول شده، فکر می‌کرد خیلی خوش به حالش شده و با پارتی بازی به اداره راه پیدا کرده؛ حالا هم حتماً دارد امپراطوری می‌کند. اما این طور نبود. حضور پدر و مادرش در آن اداره نه تنها باعث نشده بود حسین استخدام رسمی شود، بلکه به عنوان یک نیروی شرکتی، جلوی چشم مادرش طوری با او رفتار می‌کردند که طاقت رباب گاهی طاق می‌شد.

از روزی که حسین در آن اداره کارش را شروع کرد، رباب هر وقت پسرش را می‌دید، زجر می‌کشید. برعکس نیرو‌های رسمی، به شرکتی‌ها ناهار نمی‌دادند. رباب که رسمی بود، هر روز که ناهارش را می‌گرفت، با حسین داستان داشت. هی به حسین زنگ می‌زد و می‌گفت: «من غذا گرفتم، پاشو بیا با هم نصفش می‌کنیم و می‌خوریم.».

اما حسین دلش نمی‌آمد از غذایی که سهم مادرش است، بخورد. زیر بار نمی‌رفت و لب به غذا نمی‌زد.

این همه درس خواندی که فضولات حیوانات را جمع کنی؟

روزی رباب در محوطه اداره سرش به کار خودش گرم بود که از دور چشمش به حسین افتاد. سر تا پای حسین خاکی بود. به سمش رفت تا مطمئن شود او حسین است که مثل نیرو‌های خدماتی سر تا پایش را خاک و فضولات حیوانات گرفته. قدمی به سمتش برداشت، اما هر چه به او نزدیک‌تر می‌شد، حسین از او فاصله بیشتری می‌گرفت. انگار سعی می‌کرد پشت دوستش قایم شود تا رباب او را نبیند. رباب که اوضاع را این طور دید، سر جایش ایستاد؛ او را به همکارش نشان داد و پرسید: «اون حسین منه؟» همکارش نگاهی کرد و گفت: «آره خودشه.»

رباب دوباره سرش را به سمت حسین برگرداند. انگار دستی گلوی رباب را فشار داد. قدم‌هایش را تند کرد و به دفترش رفت. تا به میزش رسید، بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.

یکی از نیرو‌های خدماتی سینی چای به دست وارد اتاق شد. تا صورت خانم شریف را خیس و چشمانش را قرمز دید شوکه شد. نتوانست بی‌تفاوت بماند. برگشت و از در اتاق بیرون رفت.

چند دقیقه بعد حسین با سر و صورت شسته از در آمد تو. نگاهی به صورت مادرش انداخت و با لحنی مهربان گفت: «مامان‌جون! چرا ناراحتی؟ چرا گریه می‌کنی آخه؟»

رباب همان طور که گریه می‌کرد گفت: «با هزار آرزو پسر بزرگ کردم، این همه بهش رسیدگی کردم، این همه رفته درس خونده که تهش بیاد تو حیاط اداره، فضولات حیوونا رو جمع کنه؟ چه کاریه با تو می‌کنند آخه مادر؟»

حسین خندید و گفت: «مامان، دورت بگردم! مگه خودت به ما درس ندادی؟ مگه هدف ما کسب روزی حلال نیست؟ من برای روزی حلال این جا اومدم. کار که عار نیست مامانِ من! من با دولت قرارداد بستم و وظیفه دارم توی ساعت کاری، هر کاری بهم دستور بدند، انجام بدم.»

رباب نگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت تا اشک‌های تازه‌ای را که از چشم‌هایش می‌روییدند، حسین نبیند.

با خودکار اداره امتحان نمی‌دهم

یکی از همان روز‌ها قرار بود در اداره از حسین امتحان کتبی بگیرند. حسین هم مثل خیلی از پسر‌های دیگر، درست قبل از امتحان یادش افتاد که با خود خودکار نیاورده. با خود فکر کرد «شاید مامانم خودکار داشته باشه.» و به دفتر مادرش رفت. رباب که قضیه را فهمید گفت: «رو میزم خودکار هست. برو بردار.»

حسین نگاهی کرد و گفت: «یعنی می‌خوای من با خودکار بیت‌المال امتحان بدم؟»

رباب ماند چه جواب بدهد. حسین هم خودش خودکاری پیدا کرد و رفت.

حالا که بازنشست شده‌ای، فقط خوش بگذران

عید ۱۴۰۱ سی و پنجمین سال شاغل بودن رباب بود و همه منتظر بازنشستگی مادر بودند. روزی که بازنشست شد، حسین و برادرش مهدی، برای مامانشان جشن گرفتند. وسط جشن حسین رو به مادر کرد و گفت: «مامان تو دختر نداری که حواسش بهت باشه. من و مهدی هم که پسریم و از این چیز‌ها سر در نمیاریم. حالا که بازنشست شدی حواست به خودت باشه و به خودت برس. ۳۵ سال کار کردی، این همه سال هر کاری از دستت بر اومد برای من و مهدی انجام دادی، دیگه فقط خوش بگذرون.»

بسیجی نه پیر می‌شود، نه خسته

از آن روز به بعد، حسین هر از گاهی زیر پای مادر می‌نشست و گیر می‌داد که: «بسیج فلان برنامه رو داره برگزاری می‌کنه، پس تو چرا نمی‌ری؟ مگه تو هم بسیجی نیستی؟»

رباب می‌گفت: «من پیر شدم مادر! خستم، دیگه از این کارا نمی‌کنم.»

حسین، اما این حرف‌ها را بر نمی‌تابید و می‌گفت: «برای بسیجی نه پیری معنا داره نه خستگی.» بعد می‌خندید و می‌گفت: «تا زنده‌ایم آماده‌ایم.»

گلیم خودش و دیگران را با هم از آب بیرون می‌کشید

۸ سالی می‌شد که حسین نیروی شرکتی اداره غلات بود. چند وقت دیگر هم قرار بود کنکور دکترا بدهد؛ همزمان هم در خیریه مشغول بود و پایگاه بسیج را هم اداره می‌کرد. هم ورزشش سر جایش بود، هم یواشکی به نیازمندانی که سر راهش بودند رسیدگی می‌کرد و هم کارش را انجام می‌داد. وقتی کرونا آمد، آقا مهندسِ خانواده اوجاقی در به در دنبال تجهیزات بود تا بند و بساط مخصوص مایع ضدعفونی‌کننده به خودش ببندد و راه بیافتد و کوچه و خیابان را ضدعفونی کند. مردی شده بود و گلیم خودش و چند نفر دیگر را با هم از آب بیرون می‌کشید.

آستین بالا بزن!

محرم ۱۴۰۱ از راه رسید و خانواده اوجاقی به رسم هر ساله خود لباس‌های مشکی خود را به تن کردند. رسم داشتند تا پایان ماه صفر مشکی بپوشند و سپس عازم سفر مشهد و حرم امام رضا علیه‌السلام شوند. وقتی از حرم برمی‌گشتند، پیراهن مشکی خود را با لباس‌های رنگی عوض می‌کردند.

اربعین نزدیک می‌شد و رباب وسایلش را جمع کرده بود تا عازم کربلا شود؛ اما حسین نتوانسته بود مرخصی بگیرد. داشت وسایل مادر را جمع می‌کرد تا در ماشین بگذارد که ناگهان لبخندی زد و رو به مادرش گفت: «یه چیزی بگم؟»

مادر که از لحن حسین خنده‌اش گرفته بود، جواب داد: «بگو.»

حسین خنده‌کنان گفت: «مامان آستین بالا بزن!»

لبخند رباب عریض‌تر شد. با خوشحالی گفت: «اجازه بده برم زیارت و برگردم. صفر که تموم شد می‌ریم پابوس امام رضا؛ رختای سیاهمونو در بیاریم. بعدش ان‌شاالله لباس دامادی!»

حسین هم «باشه»‌ای گفت، صدایش را صاف کرد و ادامه داد: «سلام منو به ارباب برسون. دعا کن من عاقبت بخیر بشم.»

حسین خسته، مادر خسته

رباب که از سفر اربعین برگشت، چند روزی بود که اغتشاشات ۱۴۰۱ شروع شده بود. حسین هم شب‌ها به خیابان می‌رفت تا اجازه ندهد آشوبگران برای مردم عادی مزاحمت ایجاد کنند یا به آن‌ها و اموال عمومی آسیب بزنند. شب‌ها دیر می‌آمد خانه. آن شب هم دیر از پایگاه به خانه برگشته بود.

صبح که شد، رباب با صدای بهروز چشمانش را باز کرد: «عیال! این پسر خوابه هنوز، دیرش می‌شه‌ها. برو بیدارش کن.»

از جایش بلند شد و به سمت اتاق حسین رفت. نگاهی به پسرش انداخت و در دلش گفت: «چقدر آرام و دوست‌داشتنی خوابیده.»

آرام آرام حسین را بیدار کرد، اما برعکس همیشه که صبح‌ها می‌نشست و با پسرش گل می‌گفت و گل می‌شنید، آن روز حال صحبت نداشت و به اتاقش برگشت تا خستگی پیاده‌روی اربعین را از تن خود به در کند. حسین هم لباس‌هایش را پوشید و سرکارش رفت.

دلش نیامد مادر را بیدار کند

ساعت از ۳ و نیم بعدازظهر گذشته بود و هنوز خستگی سفر از جان رباب بیرون نرفته بود. در اتاق دراز کشیده بود که صدای بسته شدن در آسانسور را شنید. می‌دانست حسین است که از سر کار به خانه برگشته؛ اما به سنگینی پلک‌هایش اجازه داد بر چشمانش مسلط شوند و به خواب برود.

حسین که دلتنگ مادر بود، آرام در اتاق او را باز کرد و با دیدن چشمان بسته مادر، بی‌سرو صدا در را بست، ناهارش را خورد، کلاه کاسکتش را برداشت و راهی پایگاه بسیج شد.

نگران حسین هستم

نزدیک غروب بود. صدای داد و فریاد از خیابان‌های اطراف خانه به گوش می‌رسید. حاج بهروز طاقت نیاورد و از در خانه بیرون زد تا سروگوشی آب دهد. وقتی برگشت به عیالش گفت: «همه جا شلوغ شده. قیامته اصلاً! همه جا پره سنگه. آشوبگر‌ها دو جا رو آتیش زدند. یه زنگ بزن به حسین ببین کجاست. نگرانشم.».

اما گوشی حسین آنتن نمی‌داد.

چند ساعت بعد تلفن خانه زنگ خورد. رباب گوشی را برداشت: «سلام. آقای اوجاقی تشریف دارند؟»، رباب «بله»‌ای گفت و تلفن را به همسرش داد. دلش شور می‌زد. صدای حاج‌آقا به گوش می‌رسید که می‌گفت: «بله ... نه ... نه ... کجا؟ ... بیمارستان بهبود تبریز؟ ... باشه.»

تلفن را قطع کرد و رو به همسرش گفت: «می‌گن حسین یه تصادف جزئی کرده بردنش بیمارستان.»

چاقویی که در قلب حسین نشاندند

چند دقیقه‌ای گذشت و آقابهروز می‌خواست به بیمارستان برود که زنگ در خانه را زدند. چند تا از دوستان حسین بودند. آمدند بالا و نشستند روبروی بهروز و رباب که با روی باز و خندان از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. وقتی رباب از پذیرایی مهمانانش فارغ شد و نشست، یکی از آن‌ها آرام آرام شروع به صحبت کرد: «حاج خانم حقیقتش یه اتفاقی برای حسین افتاده. امشب قبل اذان مغرب رفته بودیم مصلای تبریز اغتشاشگر‌ها رو آروم کنیم. به مردم آسیب می‌رسوندن و بنر‌های امام حسین و اهل بیت رو آتیش می‌زدن. بچه‌ها هم که آماده‌باش بودند توی خیابون شریعتی ایستاده بودند و اغتشاشگر‌ها رو آروم می‌کردن. حسین کنار پیاده‌رو ایستاده بود و با یکی از بچه‌ها صحبت می‌کرد. یکی از آشوبگر‌ها که توی پیاده‌رو می‌دوید، یهو برگشت و چاقویش را فرو کرد توی قلب حسین.»

نفس زن و شوهر در سینه حبس شد. همان پسر سریع ادامه داد: «اما خداروشکر تو بیمارستان تونستن احیاش کنند. الآن احتمال زنده موندنش ۵۰ درصده.»

این را که گفت، رباب نفس راحتی کشید و با لبخند گفت: «خب پسر من قوی‌تر از این حرفاست. دووم میاره ایشالا.»

پسر‌ها که روحیه مادر دوستشان را این طور دیدند، پچ پچی با هم کردند و چند دقیقه بعد یکی دیگر از آن‌ها رو کرد به مادر حسین و گفت: «حاج خانم! شهادت پسرتون مبارک!»

الحمدلله پسرم عاقبت بخیر شد

دنیا برای زن و شوهر تیره و تار شد. رباب گفت: «الحمدلله پسرم عاقبت بخیر شد.» مکثی کرد و ادامه داد: «خدا امانتی به من داد، خودشم صلاح دید و از ما گرفت.».

اما مگر یک مادر به این راحتی داغ فرزند را طاقت می‌آورد؟ دستانش را دور خود حلقه کرد و اشک بود که از چانه اش بر زمین می‌ریخت. میان گریه‌ها چشمش به تصویر حسین افتاد. نجوا کرد: «تو را به سیدالشهدا تقدیم کردم مادر! ان‌شاءالله راهت را ادامه خواهم داد.»

مادری که راه پسرش را ادامه می‌دهد

حسین اوجاقی ۳۰ شهریور در اغتشاشات ۱۴۰۱ توسط آشوبگران به شهادت رسید و حالا بعد از یک سال مادرش که انگار ۲۰ سال پیر شده، به کمک دوستان حسین، پایگاه بسیج علامه طباطبایی را می‌گرداند. او همه دیوار‌های خانه را با عکس‌های حسین زیبا کرده و راه پسری را ادامه می‌دهد که خودش مسیر را نشانش داده.

در یکی از دل‌نوشته‌های مادر حسین آمده: «مامان‌جان! شب شد و باز دلتنگی اومد سراغم.
نفسِ مامان، تمام جهانِ مامان، آرومم کن.
مگه شهید نیستی؟
یک سربزن به مامان.
دلتنگتم عشق مامان.
مامان فدای خنده‌هات.
خوش می‌گذره کنار اهل بیت؟
بیا ببینمت.
الحمدلله عاقبت بخیر شدی بالاخره.»

منبع: فارس

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها