به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، همین تازگی بخاطر برگزاری عزاداری برای رحلت امام (ره) از تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودیم. ابتدا در ملحق بودیم سپس بخاطر فعالیتهای دینی و انقلابی عراقیها از ما انتقام گرفتند و ما را به قسمت قلعه منتقل کردند. اگرچه از نظر عراقیها این قسمت برای اسرا سختتر بود، اما تصور خود من این بود که قلعه آزادتر و بهتر است هرچند به جهت وجود نگهبان و قصابی، چون یوسف ارمنی آب خوش از گلوی ما پایین نمیرفت.
یک روز که طبق معمول مشغول قدم زدن در محوطه قلعه بودیم، من را صدا زدند و گفتند که باید به همراه فردی بنام «ع. ک» و چند نگهبان عراقی، آسایشگاهها را تفتیش کنیم. به من و «ع. ک» دستور دادند که وسایل بچهها را روی زمین بریزیم تا آنها وسایل را تفتیش کنند. در حین پهن کردن وسایل بچهها تکه کاغذی بیرون افتاد. چون عراقیها نگاه میکردند نتوانستم آن را قایم کنم بعثیها بچههای آسایشگاه را به خط کردند و از من خواستند آن شعر را بخوانم. شعر بسیار زیبا و پر مغزی بود و محتوایش درد دل اسرا بود که به صورت شعر روی یک تکه کاغذ نقش بسته بود. مٓطلع آن شعر این گونه بود.
بسم رب العالمین دل را منور میکنیم
صبر در رنج و الم را این چنین سر میکنیم
گر نصیب ما نشد آن مرگ سرخ با شرف در اسارت این چنین غوغا و محشر میکنیم
گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان یادی از آن درد دندان پیمبر میکنیم
گر دل ما را برنجانند به درد روزگار
سر به چاه صبر، چون سلطان حیدر میکنیم
گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر میکنیم
ما، ده پانزده نفر را نگه داشتند و بقیه اسرا را به داخل آسایشگاهها فرستادند. نگهبانهای بعثی که تعدادشان کمی کمتر از ما بود کابل به دست آماده شکنجه ما شدند. فکر میکنم گروهبان ماضی بود که جلو آمد و گفت: «اگه نویسنده این شعر جلو بیاد ما کاری به بقیه نداریم والا همگی رو شکنجه میکنیم و حتی اجازه داریم چند نفرتون رو بکشیم. نادر دشتی پور از او وقت خواست تا کمی فکر کنیم. او هم رفت و ما را تنها گذاشت.
یکی باید خود را فدا کند!
بعد از رفتن او نادر که مسئول بند بود، رو به بچهها کرد و گفت: «باید یکی خودش رو فدای بقیه بکنه و نوشتن شعر را گردن بگیره البته این رو هم بدونه که ممکنه سالم به آسایشگاه برنگرده و شهیدش کنند» یکی از اسرای بی سر و صدا که به خاطر آرامش خاصش کمتر به چشم میآمد بلافاصله بلند شد و گفت: «من گردن میگیرم».
او کسی نبود جز قهرمان دوران اسارت یعنی علی قزوینی پاسدار. او، چون اهل قزوین بود به این نام معروف شده بود.
صحنهای که او دستش را به سرعت بالا برد تا رقیب دیگری برایش در این عملیات شهادت طلبانه پیدا نشود تا خود شکنجه شود و ما شکنجه نشویم به قدری باشکوه بود که تا سالهای سال از خاطرم نمیرود. این صحنه من را به یاد روزهای عملیات میانداخت که برای عبور از میدان مین بچهها از هم سبقت میگرفتند.
عراقیها برگشتند و علی بی هیچ مقدمه و ترسی مسئولیت شعر را به عهده گرفت. عراقیها او را بردند و ما را به آسایشگاه برگرداندند. هیچ صدایی از آن قلعه با چند صد اسیرش نمیآمد. دلهره و اضطراب امان همه را بریده بود. چرا صدای داد و فریاد علی نمیآمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده میشد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثیها میآمد.
انتهای پیام/ 141