گروه سایر رسانههای دفاعپرس - جعفرعلیاننژادی؛ وقتی از خشونت علیه زنان گفته میشود، ناغافل ذهنمان به سمت انواع آزار و اذیتهای تنانه یا درشتگوییهای کلامی علیه آنان، سوق پیدا میکند. این سوگیری غیر ارادی ذهنی، توجه ما را از تمرکز روی اشکال پچیدهتر و سختتر خشونت - که رژیمهای سرمایهداری علیه زنان روا میدارند -، سلب میکند.
در گفتوگوی اخیر خانم علمالهدی با رسانه آمریکایی، نکتهای توجه نگارنده را جلب کرد که بی ارتباط با موضوع این یادداشت نیست. ایشان به نحوی، رابطهای بین فمینیسم و خشونت برقرار کردند و دلیل رواج جنبشهای فمینیستی در غرب را گرایش به خشونت در میان جامعه زنان این کشورها دانستند.
نگارنده قبلا در دو یادداشت «زن، مرد نیست» و «زن، وجود ندارد»، تا حدودی به آن شکل پیچیده خشونت سیستماتیک علیه زن غربی پرداخته است. اکنون به بهانه مصاحبه اشاره شده، میخواهد زوایای تاریکتر بحث را روشن سازد.
در یک جمله ساده ریشه اصلی خشونت علیه زن غربی، فرهنگ منحط انکار تفاوت بین زن و مرد است. تقریبا از میانه قرن ۱۶ میلادی که فرهنگ سرمایهداری در سراسر اروپای غربی فراگیر شد، همزمان ارزشهای آن نیز در میان مردمان این کشورها مسلط شد.
به گفته مک کلاسکی اقتصاددان آمریکایی، مردم در کشوری مانند هلند برای اولین بار در اواسط قرن ۱۶، عمل پسانداز و انباشت سرمایه را بر عادتِ روزی خوری و دم غنیمت شماری، ترجیح دادند. دیری نگذشت این اقدام آنها تبدیل به فضیلتی سراسری شد. یعنی تلاش برای تولید ثروت انباشته و فراتر از حد نیاز، تبدیل به عرفی سراسری شد.
کسانی هم موفقتر محسوب میشدند که توانایی تولید ثروت بیشتر داشته باشند. طبیعتا از این نظر مردان قدرت بیشتری داشتند و جالب است که همزمان تغییرات مذهبی (رشد مذهب پروتستان) درون آیین مسیحیت نیز ارزشهای مردانه را بر صدر مینشاند.
این تغییرات، زنان را برای تبدیل شدن به عناصر ارزشمند جامعه سرمایهداری، محکوم به الگوگیری از مردان میکرد. در یک پروسه طولانی آنان سعی کردند، خود را به الگوی مطلوب اقتصادی جامعه غربی نزدیک کرده و شبیه سازند. انکار تفاوت بین زن و مرد مهمترین پیامد چنین فرآیندی بود.
همه مشکل از همین جا شروع شد. یعنی زنان تعریفی مردانه از هویت زنانه خویش داشتند. اولین بارقههای خشونت در چنین نقطهای پدیدار شد. در واقع زنان با انکار هویت زنانه، درگیر نوعی خودآزاری شده بودند. همچنین، استقلال در خودبیانگری را از دست داده بودند.
در واقع اجازه دادند، تعریفی از زن در جامعه جا بیفتد که مردان به آن مایل بودند. انکار تفاوت، زنان را دچار نوعی رنج شیءگشتگی کرده بود. جریانهای فمینیستی در چنین بستری پدید آمده و رشد کردند. آنان به راستی به دنبال احقاق حقوق زنان بودند، اما حقوقی که تفاوتهایشان را با مردان کمتر میکرد نه اینکه متمایز کند.
در امواج بعدی فمینیسم (رادیکال)، مسأله بغرنجتر میشود، چون این آگاهی کاذب پیدا میشود که تلاش برای احقاق حقوق زن، یعنی پذیرش انفعال و زنانگی. در عوض باید بگوییم اصلا زن و مردی وجود ندارد. زن مرد است، همانطور که مرد هم میتواند زن باشد. همه این تفاوتها اعتباری است و قابل تغییر؛ بنابراین انواع انحرافات جنسی روابط نظیر «زن با زن» و «مرد با مرد»، «زن مردنما با زن معمولی»، «مرد زن نما با مرد معمولی»، مشروع شد. این وسط، اما قربانی زن بود. زن سوژه اصلی خشونت سیستماتیک بود. هویت زن در فرهنگ سرمایه داری انکار شد و در فمینیسم «زن انکار شده»، ناپدید شد. جنسیت اعتباری شد؛ بنابراین رواج فمینیسم، یا تمایل به جریانات فمینیستی، نشانه پنهان وجود خشونت نهادینه و سیستماتیک در یک جامعه است که ریشه در انکار تفاوت بین مرد و زن دارد. در مقابل تایید تفاوت، زمینه هویت یابی زنانه و آزادی و استقلال جامعه زنان را ایجاد میکند.
تایید تفاوت، نقشهای واقعی زن و مرد را تثبیت میکند. زن نیازی نمیبیند که شبیه مردان شود. زنان ترجیح میدهند مردانشان بیرون کار کرده و پول دربیاورند. البته زنان ایرانی بیرون هم کار میکنند، اما نه برای شبیه شدن به مردان، بلکه برای زن ماندن و الگوشدن.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴