رزمنده دفاع مقدس در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح کرد؛

روش رزمندگان نوجوان برای دستکاری شناسنامه جهت اعزام به جبهه

تصمیم گرفتم از شناسنامه‌ام فتوکپی بگیرم، روی کپی را دست‌کاری کنم و بعد دوباره از روی فتوکپی، یک کپی دیگه بگیرم و اصل شناسنامه‌ را هم نبرم.
کد خبر: ۶۲۰۴۷۰
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۴۰۲ - ۰۰:۳۰ - 14October 2023

روش رزمندگان نوجوان برای دستکاری شناسنامه جهت اعزام به جبهه/به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، هنوز طعم شیرین پیروزی انقلاب اسلامی بهمن ۱۳۵۷ بر ذائقه جان ایرانیان ننشسته بود که استکبار جهانی برای سرنگونی این نظام نوپا خواب‌های آشفته‌ای دید. مسلح کردن تجزیه‌طلبان و ضدانقلابیون، کارشکنی‌های بین‌المللی، مسدود کردن دارایی‌های ایران، جاسوسی، اختلاف‌افکنی بین نیرو‌های انقلابی و قومیت‌های ایرانی اساس کار آمریکا و سایر قدرت‌های غربی قرار گرفت.

آن‌ها وقتی از این توطئه‌ها طرفی نبستند، در نهایت برای شکست انقلاب اسلامی مردم ایران، تسلیح و تجهیز صدام را برای شروع جنگی همه‌جانبه علیه ایران در دستور کار خود قرار دادند؛ اما از آغازین روز‌های تهاجم ارتش بعث عراق به ایران اقشار مختلف مردم این سرزمین، با تشکیل هسته‌های مقاومت در جای جای خاک عزیز ایران، ماشین جنگی دشمن را زمین‌گیر کردند.

نوجوان و جوان‌هایی که از همان روز و سال‌های ابتدایی جنگ وارد میدان‌های نبرد شدند. کسانی که قصه‌هایی ناب و خواندنی دارند، اما هنوز ناشناخته‌اند. این‌بار اما به سراغ یکی از این رزمندگان رفتیم. «سید کمال عباسی» متولد سال ۱۳۴۳ در محله دولاب تهران، خاطرات خواندنی از آن روز‌ها دارد. شما در این قسمت روز‌های نوجوانی یکی از هزاران کسانی را می‌خوانید که جنگ هدف و آروز‌های آنان را تغییر داد. تلاش یک رزمنده بی نام و نشان برای دفاع از وطن و اسلام.

دفاع‌پرس: از آغاز جنگ و روزهای نخستین حمله رژیم بعث به کشور بگویید.

یک سالی بود که در خانه جدید بودیم و هربار قسمتی از آن را تعمیر می‌کردیم. سی و یکم شهریور من و سید مصطفی برادرم برای خرید همراه پدرم شدیم. یک وانت موزاییک را پشت ماشین بار زدیم و همان عقب هم نشستیم، از سه راه افسریه، خیابان خاوران به سمت خانه در حال حرکت بودیم که یک مرتبه صدای عجیبی را شنیدیم. سرمان را که بالا گرفتیم، دوهواپیمای جنگی را دیدیم که از سمت غرب به سمت شرق با سرعت زیاد در حرکت بودند. صدای ضدهوایی با همهمه‌ای مردم به هم پیچیده بود. سر‌ها رو به آسمان و پا‌ها مثل میخ به زمین چسبیده بود. هیچ کس نمی‌دانست چه کاری باید بکند. یکی می-گفت هواپیما‌های خودی هستند و می‌خواهند تهران را بمباران کنند. دیگری می‌گفت نه هواپیما خارجی است، ولی نمی‌دانست مال کدام کشور است. آقام به راننده گفت: «چرا وایسادی، حرکت کن.» به خانه که رسیدیم، به سرعت موزاییک‌ها را توی حیاط خالی کردیم. می‌خواستیم زودتر از اوضاع باخبر شویم اما تا ۹ شب هیچ خبر رسمی‌ای اعلام نشد.

دفاع‌پرس: یادتان هست گوینده خبر چه گفت؟

«عراق از آسمان، زمین و دریا به ایران حمله کرده است.» بعد هم ادامه داد: «عراق از سمت قصرشیرین، از مهران و ایلام و از جنوب به دشت عباس، خرمشهر و شهر‌های مرزی را با توپ و تانک و تیر مستقیم به گلوله بسته است.» کمیته انقلاب اسلامی حفاظت از مردم کوچه و بازار را در دست گرفتند. از آن طرف مبارزه با ضدانقلاب ادامه داشت.

مسجد مریم حوری هم خودش یک پایگاه شده بود و زیرنظر گروه مقاومت انقلاب اسلامی همکاری می‌کرد. کارت شناسایی گروه مقاومت را به یادگارِ آن سال‌ها هنوز نگه داشته‌ام. دو سه ماهی از حمله عراق به ایران گذشته بود. پنجشنبه شب با بچه‌های مدرسه به مسجد شهابیه رفتیم. جای سوزن انداختن نبود. پیر و جوان، خردسال و نوجوان در مسجد بودند. آقای تجملیان با صدای دلنشین و سوزناکی دعای کمیل را خواند. با هر بندش صدای ناله مردم بلند می‌شد تا حدی که بچه‌های چهار ـ پنج ساله هم آنقدر گریه می‌کردند که انگار یک کتک مفصل از آقایشان خورده بودند.

بعد از تمام شدن دعا صدای هق‌هق خیلی‌ها شنیده می‌شد. مسجد کم‌کم از جمعیت خالی شد. من و ده ـ پانزده نفر از بچه‌های مدرسه مانده بودیم. آقای تجملیان ما را به اتاق بالای مسجد برد. شام آوردند. آقای قدیریان و تجملیان از هر دری صحبت ‌کردند. حتی سر شوخی را باز کرده بودند تا لبخند به صورت نوجوانان بنشیند. همه می‌گفتیم و می‌خندیدیم. بعد از شام یک آقایی هم به جمع ما اضافه شد. هیکل ورزشکاری و قدی متوسط داشت و یک کلاشینکف هم دستش بود. آقا میثم دوست آقای قدیریان و تجملیان بود. چند دقیقه‌ای برایمان صحبت کرد. از پاسداران گفت.

ازصحبت هایش فهمیدم که مربی آموزش پادگان امام حسین است. بچه‌ها به ترتیب سوالاتشان را می‌پرسیدند. نوبت به من رسیدم. گفتم: «برای اینکه بتونیم وارد سپاه بشیم باید چکار کنیم؟ آقا منم می‌تونم وارد سپاه بشم؟» آقا میثم جواب داد: «اول باید بدونید برای چی می‌خوایین وارد سپاه بشید. از لحاظ قد و قواره بله شما می‌تونید عضو بشید، اما سنتون خیلی کمه. باید یه چند سال دیگه هم صبر کنی.» تا اذان صبح گفتیم و شنیدیم. بعد از نماز همه در همان اتاق خوابیدیم. خیلی نگذشت که از بچه‌های مسجد شنیدم، رفیقم داوود لطفی جبهه رفته. مات ماندم که چطور و از کجا رفته. کمی پرس‌وجو کردم، فهمیدم داوود از طریق سازمان فدائیان اسلام عازم شده است.

از سید مصطفی آدرس مقر را پرسیدم. خیابان پیروزی، چهارراه کوکاکولا بود. فردا بعدازظهر آنجا رفتم. درخواست عضویت کردم. چند نفری را دیدم. مسئول آن‌جا شخصی حدود ۵۰ ساله با مو‌های جوگندمی و ته ریش بود. با چهره‌ای جدی، اما لبخند به لب از من سوال کرد. قرار بر این شد یک معرفی‌نامه از مسئول نیروی مقاومت مسجد (نامه آموزش یا پرونده آموزش) یک قطعه عکس، کپی شناسنامه و رضایت‌نامه ببرم. چند روز بعد مدارک را آماده کردم. برای رضایت نامه هم سراغ سید مصطفی رفتم و گفتم می‌خواهم عضو گروه فداییان اسلام بشوم. بیشتر از این هم چیزی نگفتم.

حاج علی عابدی مسئول پاسداران مسجد معرفم شد. نهم خرداد سال ۱۳۶۰ کارت عضویت سازمان فداییان اسلام به شماره ۰۲۴۱۰ برایم صادر شد. همان روز درخواست کردم تا جبهه بروم، اما به من گفتند سه چهار گروه جلوتر از شما هستند. چند ماهی طول می‌کشد تا نوبتت شود. اسم گروه من مختار ثقفی بود. دیگر کارم این شده بود که دو سه هفته یکبار به مقر سازمان سربزنم تا ببینم گروه من کی اعزام می‌شود.

زمستان همان سال آبی پاکی را روی دستم ریختند و گفتند: «جلوی اعزام سازمان را گرفته‌اند و قرار است فقط از بسیج به جبهه اعزام شوند.» همان‌جا بی‌معطلی سوال کردم: «مقر بسیج کجاست؟» اسم پایگاه مالک اشتر را که شنیدم، نفهمیدم چطور جلوی در پایگاه رسیدم. ازشان پرسیدم: «چطور می‌شود وارد بسیج شد؟» در پایگاه کپی شناسنامه، عکس و رضایت‌نامه خواستند و گفتند باید در لیست مصاحبه قرار بگیری. همان‌جا از چند نفر مثل خودم سوال کردم: «مصاحبه چه جوریست؟» یک نفر بهم گفت:
-متولد چندی؟
- پونزده اسفند ۱۳۴۳.
- قبل از اینکه کپی شناسنامه بیاری، اول تاریخ تولدت رو دست کاری کن تا سنت بزرگتر بشه.
- چطوری؟
-اول کپی از شناسنامه‌ات بگیر، بعد روی کپی را دست‌کاری کن. بعد دوباره از روی کپی، یک کپی بگیر. اصل شناسنامه‌ات رونیار.

تا آن روز چیزی از آقام نخواسته بودم. یعنی روی خواستن نداشتم. برای همین از امضا گرفتن رضایت نامه هم خجالت می‌کشیدم، اما سید مصطفی گفت: «چون برای جبهه‌اس، خودِآقا فقط باید امضا کند. آقا قبول نکرد که نکرد. سراغ مادرم رفتم. مادرم راضی بود، اما جرات از آقام نمی‌کرد. برای همین دور از چشم همه، کسی در خانه نبود. اثر انگشتش را بگیرم و به پایگاه تحویل دهم.

هفته بعد برای مصاحبه به پایگاه رفتم. چند دقیقه‌ای توی راهرو پشت در نشستم. صدایم که کردند، وارد اتاق شدم. یک میز و صندلی وسط اتاق و یک صندلی هم برای مراجعه کنندگان این طرف میز قرار داده بودند. چند صندلی دیگر در گوشه کنار اتاق و دو میز دیگر در آخر اتاق کنار هم گذاشته بودند. روی آن‌ها چند زونکن و پوشه‌هایی روی آن‌ها قرار داشت. یک کتاب قرآن هم روی یکی از میز‌ها بود. آقای مصاحبه کننده یک جوان حدود ۲۱ یا ۲۲ ساله با لباس فرم سپاه روی صندلی نشسته بود. یک عینک نازک بر روی چشم‌هایی به رنگ قهوه‌ای زده‌ بود. ریش‌هایش آنکارد و مو‌های مشکی‌اش به یک سمت شانه شده بود. بینی قلمی، دهان خوش فرم با دندان‌های سفیدش وقتی لبخند می‌ءزد، روی صورتش به خوبی می‌نشست. قدش را نتوانستم حدس بزنم، چون روی صندلی لم داده بود.

چند فرم و چند پوشه روی میزش بود. اسم من دقیقا بالای پوشه‌ای قرمز نوشته شده بود. آن را برداشت و یک خودکار به دست گرفت و پوشه را باز کرد. اول اسم و مشخصاتم را سؤال کرد. هر لحظه منتظر بودم تاریخ تولدم را بپرسد، اما این سؤال را نپرسید. روی یکی از فرم‌ها که آرم سپاه گوشه‌ی آن بود شروع به نوشتن سؤالات کرد. یکی دو سؤال از نماز کرد که جواب دادم. رساله امام خمینی را باز کرد و چند ورق زد. پرسید: «عرق جُنُب پاک است یا نجس؟» من تا آن موقع اصلا نمی‌دانستم جنب یعنی چه که بخواهم پاک یا نجس بودنش را جواب بدهم. بعد در مورد ولایت فقیه پرسید. این سوال را جواب دادم، چون روی دیوار هر کوچه و خیابان زیاد دیده بودم که نوشته‌اند: «استمرار حرکت انبیاء.»

از قانون اصل چندم پرسید و موندم تو گِل. نگاهی به من کرد و گفت: «چرا موهایت بلند است؟ چرا پیراهنت رنگی است؟ چرا شلوارت پاچه گشاد است؟» خیلی عصبانی شدم. چشمانم اعتراضم را به گوشش رساند، کمی لحنش عوض شد و گفت: «برادر عزیز برو و یک هفته دیگر با مطالعه مراجعه کن.» از پایگاه بیرون آمدم و زیرلب یک ریز غر زدم. هر کسی از کنار دستم رد می‌شد، می‌ایستاد و نگاهم می‌کرد. یکی ازم پرسید: «مصاحبه رد شدی؟» با عصبانیت گفتم: «این آقا فکر می‌کنه من علامه دهرم.» گفت: «ناراحت نشو برو یک مقدار رساله بخون و به فکر سؤال‌های سیاسی و قانونی نباش. وقتی مصر ببینت، دفعه بعد قبولت می‌کنند. بیشتر این سؤال‌ها برای اینه تا آمادگی رفتن به جبهه رو بسنجن. ببینن با اولین گلوله می‌خوای برگردی یا نه.» بعد‌ها فهمیدم که این آقا مسئول کارگزینی بود. تا خودِ خانه توی فکر بودم.

یک هفته رساله امام خمینی را خواندم و حفظ کردم. عرق جنب را هم از بزرگتر‌های مسجد سوال کردم. ده روزی به سال جدید مانده بود. سلمانی رفتم. موهایم را کوتاه کردم. دلم نمی‌خواست این‌بار هم رد شوم. فردا صبح یک دست لباس ساده پوشیدم مثل همان برادری که ازم سوال کرده بود. موهایم را یک سمت شانه زدم و به سمت پایگاه مالک اشتر راه افتادم. دوباره در همان راهرو، روی همان صندلی پشت اتاق نشستم. نفر جلویی رفت داخل اتاق و بعد از ده دقیقه با لب خندان بیرون آمد. پرسیدم: «چی شد؟» گفت: «قبولم کردند.» با دلهره وارد اتاق شدم. دیدم کسی دیگری پشت میز نشسته است. به نظر چهل سالش می‌شد. یکی‌ دو دقیقه‌ای براندازش کردم. سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: «برادر عزیز بشین.» روبرویش نشستم. اسمم را پرسید:
-سید کمال عباسی.
- به به اولاد پیغمبر (ص) هم که هستی.
- بله.
کمی پوشه‌ام را زیر و رو کرد و گفت:
برای چی میخوای بری جبهه؟ بدون معطلی جواب دادم:
-به گفته رهبرم.
- بچه کجایی؟
-حالا یا ریشه‌ام؟
-هر دو.
-محله مسجد مریم حوری زندگی می‌کنم. ریشه‌ام بچه خمینه. هم پدر و هم مادرم.
-به به پس همشهری امام هم هستی.
با غرور خاصی و صدای بلند گفتم:
-بله.
-ولایت فقیه چیه؟

بعد هم ادامه داد: کسی که مثل امام فرزند رسول‌الله و همشهری رهبر و جوانی به این مرتبی است حتماً باید از ولایت فقیه پشتیبانی کند. بعد هم برگه مصاحبه را امضا کرد و از من خواست که اگر شهید شدم شفاعتش کنم. گفتم: «برادر من برای شهادت نمی‌روم. برای این می‌روم تا از دینم، رهبرم، وطنم و ناموسم دفاع کنم و اگر اشتباهی شهید شدم، حتماً شما را شفاعت می‌کنم.»

با خنده‌ای زیبا یک برگه‌ای دستم داد و گفت: «در تاریخی که نوشته شده به همین پایگاه مراجعه کن و مقداری وسایل شخصی با خودت بیاور. اول برای آموزش اعزام می‌‌شوی و بعد ان‌شاءالله به جبهه خواهی رفت.» سریع گفتم: «برادر من چندین بار آموزش در مسجد محل دیده‌ام. حدود دوماه هم در کمیته انقلاب اسلامی واقع در باغ سلیمانیه دوره دیدم.» جواب شنیدم: «این آموزش‌هایی که دیدی خوب است، ولی آموزش جدید شما را از خانواده دور می‌کند و چیز‌هایی که در جبهه‌ها بیشتر مورد استفاده است، به شما یاد می‌دهند. هر چه بیشتر بدانید برای خودتان مفید است.»

موقع خداحافظی برای قبولی در مصاحبه تبریک گفت. تشکر کردم و مثل یک پرنده رها شده از پله‌های طبقه دوم تا در پایگاه پرواز کردم. سر از پا نمی‌شناختم. خودم را به منزل رساندم و منتظر تاریخ روی برگه ماندم.

گفت‌وگو از زهرا زمانی

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار