دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

ترفند اسیر ایرانی برای نجات از شکنجه بعثی‌ها

علی باطنی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که خاطره‌ای از آن دوران را روایت کرده است.
کد خبر: ۶۲۱۸۶۴
تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۴۰۲ - ۰۴:۱۱ - 10October 2023

.به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، علی باطنی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که خاطره‌ای از آن دوران را روایت کرده است و در ادامه می‌خوانید.

بعد از اسارت بالاخره به اردوگاه منتقل شدیم. سال اول تا حد زیادی مشکوک بودند که من طلبه هستم، شاید هم مطمئن شده بودند. از این جهت خیلی به من پرداختند و گیر دادند و کم کم در روحیه بقیه هم داشت تأثیر می‌کرد، چون می‌آمدند شکنجه می‌کردند و اذیت می‌کردند. همه را عمومی اذیت می‌کردند و گاهی هم افراد که به نظر خودشان پاسدار یا طلبه یا افراد خاصی بودند را سفارشی و انفرادی شکنجه می‌کردند. غیر از من که شکنجه سفارشی کردند مسئول آسایشگاه را هم آوردند و او را هم به بهانه‌های پوچ خیلی زدند. وقتی فرستادند داخل، چون سرش خیلی درد گرفته بود وقتی آمد داخل، خیلی داد و بیداد می‌کرد. عراقی‌ها آمدند تهدیدش کردند دیدند که فایده‌ای ندارد، رفتند برایش قرص آوردند. در همین بین بود که یکی از بچه‌های قزوین قلبش گرفت و بچه‌ها پاهایش را بلند می‌کردند و قلبش را ماساژ می‌دادند. من را هم که تازه شکنجه کرده بودند و مرتب هم شکنجه می‌کردند احساس کردم که فرصت خوبی است تا حدی خودم را از شکنجه رها کنم! البته خود من بخاطر این شکنجه‌ها دیگر هیچ رمقی توی بدنم نبود حتی در این حدی که این مگس‌های روی زخم‌های صورتم را نمی‌توانستم بزنم.

ترفندی برای زنده ماندن در آخرین تلاش‌ها

یکی از رفقای اصفهان آقای شاه نظری معاون گردان بود که اسیر شده بود بهش گفتم که فلانی من الآن بیهوش می‌شوم. او فهمید من چه می‌گویم. یکی از بچه‌ها را صدا زد گفت: بروید آب بیاورید این بنده خدا نیم ساعت است که بیهوش است کسی نمی‌دانسته. دیگر بچه‌ها آن دوتا را ول کردند و آمدند دور و اطراف ما و آب ریختند و زیرپوشم را درآوردند. عراقی‌ها هول کردند دیدند که سه نفر همزمان با هم افتادند! در را باز کردند و گفتند: همه بروند بیرون و فقط مریض‌ها بمانند.

زخمی شدن صباغی و بهم ریختن اوضاع عراقی‌ها

در بیرون آمدن خروجی‌ها را طوری محدود کرده بودند که همزمان فقط یک نفر بتواند برود، که اگر یک وقت شورشی چیزی شد، نتوانند از آسایشگاه بیایند بیرون. در بیرون آمدن یکی از بچه‌های قزوین، آقای صباغی، سرش محکم خورده بود توی نبشی، چون باید دولا می‌شدند و می‌آمدند بیرون. شکاف عمیقی برداشته بود و خون زیادی ازش رفت. شدیم چهار نفر! عراقی‌ها دست و پایشان را گم کردند. نمی‌دانم آن ایام چه خبر بود که فرمانده شان گفته بود که نزنیدشان. رفتند دکترشان را آوردند، دکتر گفته بود که مگه نگفتند که نزنید، چرا زدید؟ مثلا در سازمان ملل صحبتی درباره تبادل اسرا می‌شد، این‌ها فکر می‌کردند که حالا تبادل انجام می‌شود و یک مقدار محتاطانه رفتار می‌کردند، گرچه بچه‌ها همه مفقود بودند و دست عراقی‌ها هم باز بود.

بیهوش بودم تا اینکه خواستند با سیگار بسوزانند

به هرحال پزشکشان آمد و مرا معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست. ضربان گرفت و نبض گرفت گفت: چیزیش نیست. یک دفعه گفت: خاموش و ضربه مغزی شده و از اینجا تکانش ندهید. کسی اینجا حرف نزند، کسی سیگار نکشد، این باید برود بیمارستان. خلاصه بچه‌ها هم ناراحت شدند. آمدند فشار دادند دیدند که نمی‌توانند دهنم را باز کنند، گفتند برید آتیش سیگار بیاورید بگذارید روی قلبش که شوک بهش وارد شود تا بتوانیم دهنش را باز کنیم. رفتند آتیش سیگار بیاورند دیدم اوضاع دارد خراب می‌شود، کم کم دهانم را شُل کردم. دوباره آمدند دیدند که می‌توانند دهانم را باز کنند، زیرپوش مرا گوشه دهانم گذاشتند که دهانم را ببندم. عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند و بدین ترتیب تا حدی از شکنجه مستمر نجات پیدا کردم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار