گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: شهدای مدافع حرم برای دفاع از اسلام جان خود را فدا کردند. از آن شهیدان راه حق، روایتهایی به جا مانده که خواندنی است. به بهانه آغاز فعالیت کنگره بینالمللی شهدای مدافع حرم، چند روایت از زندگی شهدای مدافع حرم را مرور میکنیم.
شهید محمدهادی ذوالفقاری میگفت: یک روز از نجف، تعدادی کتاب دعای عهد گرفتم و برای تقویت روحیه رزمندگان عراقی که با آنان صمیمی شده بودم، به جبهه جنگ با داعش بردم و بین دوستان مجاهدم پخش کردم، تا همه با دعای عهد انس بگیرند. در هر فرصت مناسبی هم، همگی دعای عهد میخواندیم. یک عکس کوچک از مقام معظم رهبری نیز روی جیب لباسم درست بر روی سینه ام نصب کردم. دوستان عراقی ام که عکس آقا را دیدند، به تبعیت از من، بر روی لباس خود عکس رهبر انقلاب اسلامی را زدند.
خواهر شهید مجید قربانخانی میگوید: وقتی از سفر کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین (ع) خواستی؟ مجید گفته بود یک نگاه به گنبد حضرت اباالفضل (ع) کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین (ع) انداختم و گفتم: آدمم کنید! سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه، به کلی متحول شد. همیشه در حال دعا و گریه بود. نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نمار صبحش را نیز اول وقت میخواند. خودش همیشه میگفت: نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود، همیشه زمزمه لبش این بود: پناه حرم، کجا میروی برادرم!
یکی از دوستان شهید اصغر پاشاپور میگوید: سال ۹۶ بود و حاج قاسم فرماندهان یگانها را جمع کرد که توضیحاتشان را ارائه کنند و نیازهایشان را بگویند. هر کسی توضیحاتش را میگفت و نیازها و مایحتاج یگانش را میخواست. برخی هم گلایه میکردند و از نبود امکانات میگفتند. مدیر جلسه نوبت صحبت فرماندهان را اعلام میکرد و حاج قاسم سرش را انداخته بود پایین و گوش میداد. نوبت به حاج اصغر که رسید، توضیحاتش را داد و گفت: ما آمادهایم! والسلام. مدیر جلسه نوبت را به نفر بعدی داد. ناگهان حاج قاسم سرش را بالا آورد و گفت: یک دقیقه صبر کنید! اصغر آقا شما هیچی نمیخواهید؟
حاج اصغر گفت: نه آقا، ما چیزی نمیخواهیم! اصغرآقا خیلی حواسش بود طوری حرف نزند که نقص کار بقیه آشکار شود و دیگر فرماندهان خراب شوند. هر چه حاج قاسم گفت، طفره رفت و جواب سر بالا داد تا این که حاج قاسم نهیب زد: یعنی چی اصغر آقا؟ به من توضیح بده! یعنی چی هیچی نمیخواهی؟ مگر میشود؟ حاج اصغر شروع به توضیح کرد: بله حاج آقا! من به کمک بچههای سوری و آشنایانی که داشتم، آشپزخانه سیار ساختم و قبل از شروع عملیات، نیازمندیها را تامین کردم. همینطور بین سوریها تحقیق کردم و به یکجور نان رسیدم که هم به صرفهتر است و هم تا یک هفته خراب نمیشود. اگر در محاصره هم گیر کنیم تا یک هفته غذا داریم. حاج آقا خیالتون از یگانهای دیگر هم راحت باشد، من تأمینشون میکنم! حاج قاسم چشمانش از شوق برق میزد. نفس راحتی کشید و شروع کرد از اصغر آقا تعریف کردن. سردار سلیمانی در یکی از دیدارها به حاج اصغر گفته بود: تو حاج اصغر نیستی، حاج اکبری!
یکی از رزمندگان لشگر فاطمیون میگوید: یک روز به پوتینهای کهنه ابوحامد (شهید علیرضا توسلی – فرمانده لشکر فاطمیون) نگاه کردم و گفتم: حاجی! شما فرمانده یک لشکر هستید. این چه پوتینهایی است که پا کرده اید؟ یک لحظه صبر کنید تا یک پوتین نو برایتان بیاورم. شماره پای ابوحامد با شماره پاهای خودم یکی بود. یک جفت پوتین نو را که یکی از دوستان برایم هدیه آورده بود، برداشتم و به ابوحامد دادم. وی همان جا پوتینها را به پا کرد. خواستم پوتینهای قدیمی ابوحامد را دور بیندازم که قبول نکرد.
مطالب بیشتر:
* تصاویر/ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی (۱)
* تصاویر/ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی (۲)
* تصاویر/ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی (۳)
* تصاویر/ شهید مدافع حرم «علیرضا توسلی»
* تصاویر/ شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری»
پوتینها را توی یک پلاستیک گذاشت و همراه خود برد. یک هفته بعد، با کمال تعجب دیدم که دوباره همان پوتینهای قدیمی را به پا کرده است. گفتم: حاجی! از پوتینهای جدید خوشتان نیامد؟ گفت: نه اتفاقا خیلی هم خوب بودند. جایی برای نماز رفته بودم، وقتی بیرون آمدم، پیداشون نکردم. این را گفت و خندید! بعدها فهمیدم، همان روز برای سرکشی به خط مقدم میرود. پوتینها را از پا در میآورد و به یکی از برادران رزمنده فاطمیون میدهد. عشقش، نیروهایش بودند. به رزمندگان در خطوط عملیاتی و به مجروحین در بیمارستان سر میزد و همواره در کنار و به فکر یاران و همرزمانش بود.
انتهای پیام/ 121