شهید زین‌الدین به روایت چند فرمانده

اگر در عملیاتی، کسی شهید، مجروح یا مفقودالاثر شده بود، می‌رفت و با خانواده او همدردی می‌کرد. یا اگر نیاز بود، می‌رفت و با فرماندهی صحبت می‌کرد و فردایش می‌دیدیم گره باز شده. به همین دلیل، بچه‌ها واقعاً احساس می‌کردند که او از خودشان است. در همه‌جا شانه‌به‌شانه بچه‌ها بود و این شعار نبود و در عمل اتفاق می‌افتاد.
کد خبر: ۶۳۱۷۴۷
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۰ - 19November 2023

شهید زین‌الدین به روایت چند فرماندهبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، سردار سرلشکر شهید مهدی زین‌الدین متولد ۱۳۳۶ در تهران بود. سال ۱۳۵۸ به سپاه پیوست و در واحد پذیرش سپاه مشغول به کار شد. سپس به واحد اطلاعات سپاه قم رفت و پس از شروع جنگ تحمیلی، در کنار حسن باقری، در اطلاعات عملیات به فعالیت پرداخت. او مسئولیت اطلاعات عملیات سوسنگرد، دزفول و قرارگاه نصر را در عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس بر عهده داشت و در عملیات رمضان، به فرماندهی تیپ ۱۷ علی بن ابی‌طالب (ع) رسید. پس‌ازآن، در عملیات‌هایی، چون والفجر مقدماتی، ۳، ۴ و خیبر حضور داشت تا اینکه در ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳، هنگامی‌که همراه برادرش مجید، از سردشت به‌طرف بانه می‌رفت، در منطقه دارساوین، جاده سردشت-بانه، عناصر ضدانقلاب ایشان را به شهادت رساندند.

روایت سردار احمد فتوحی؛ فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)

در کنار نیرو‌ها

برای انتخاب مهدی زین‌الدین نمی‌دانم که فکری شده بود یا نه، ولی بعداً دیدیم که گزینه خوبی است. او دو سه تا کار ریشه‌ای کرد که بعد از او هم باقی ماند.

یکی این‌که با دعوت از خیلی‌ها، کادرسازی کرد. حتی استاندار‌ها هم از پشت جبهه می‌آمدند. خود زین‌الدین هم کلاهش را سرش می‌گذاشت و به عملیات می‌آمد.

حتی جایی دیدم که خودش مهمات بار می‌زند. ائمه جماعات هم مدام در جبهه‌ها بودند. وقتی می‌آمدند و فضا را می‌دیدند و برمی‌گشتند هم با دل‌وجان برای پشتیبانی از جنگ کار می‌کردند.

می‌خواهم بگویم اگر این تیپ و لشکر‌ها شکل گرفتند، مؤلفه‌هایی داشت که یکی از آن‌ها، مشارکت همه به‌خصوص سپاه پاسداران و نیرو‌های مردمی و بسیجی بود.

فقط برای جمهوری اسلامی

من خوب یادم هست که وقتی آقا مهدی آمد فرماندهی یگان ۱۷ را به عهده گرفت و آن تقسیمات انجام شد، همان‌جا در جلسه معارفه‌اش و سخنرانی‌های بعدش، حرف‌های مهمی زد.

در یکی از جلسات که مسئولان وقت تیپ حضور داشتند، گفت: من برای این یگان و این تشکیلات که برای جمهوری اسلامی است، این تعداد گردان و گروهان و این تعداد فرمانده گروهان می‌خواهم. برای خودم هم نمی‌خواهم، برای جمهوری اسلامی می‌خواهم. اگر کسی را هم جابجا می‌کنم و برای جای دیگری به کارمی گیرم، همه را برای قوت تیپی که برای جمهوری اسلامی و برای خداست، می‌خواهم. بحث هیچ رابطه‌ای بین خودم و افراد نیست.

پاسخ زین‌الدین با استناد از قرآن

از مکه که برگشتم، تحرکات در غرب دوباره شروع شده بود. یک روز اسماعیل صادقی آمد و به من گفت: آقا مهدی به شمال غرب رفته و عده‌ای از بچه‌ها هم دارند ستون کشی می‌کنند و می‌روند.

بعد گفت: آقا مهدی گفته: شما دیگر نمی‌خواهد به جنوب بروید. هماهنگ کنید و باهم به مهاباد بروید. به همین دلیل، از مکه که برگشتم به سردشت رفتم.

از آنجا می‌رفتیم ارتفاعات دو پازا، بلفت، لک لک و نوری را شناسایی می‌کردیم؛ برای عملیاتی که قرار بود انجام دهیم.

برنامه‌مان این بود که برویم روی سد دوکان و ارتفاعات مرزی را بگیریم و سد را ناامن کنیم و شهر دوکان هم در تیررسمان قرار بگیرد.

وقتی روی ارتفاعات مرزی می‌رفتیم، آن شهر زیر پایمان بود. منطقه هم آلوده به اشرار زیادی بود که در قالب قاچاقچی رفت‌وآمد می‌کردند.

به گمانم ۲۳ یا ۲۴ آبان سال ۱۳۶۳ بود که در جلسه‌ای، نتیجه کامل شناسایی‌ها را به آقا مهدی دادیم. هوا هم خیلی سرد شده بود.

به او گفتیم: این‌قدر که عملیات دارد عقب می‌افتد، فصل عملیات می‌گذرد. باید بجنبیم و کاری بکنیم. دو سه جای دیگر هم به او گفتم: ما تا کی اینجا بمانیم؟

گفت: حالا بگذار عبدالله عراقی هم بیاید تا باهم جلسه بگذاریم. این‌ها را به‌طور غیررسمی و فقط وقتی‌که خودمان بودیم، به او می‌گفتم.

جلسه‌ای گذاشتیم و وقتی همه آمدند، آقا مهدی در اول جلسه، قرآن جیبی‌اش را باز کرد و چند آیه از آن را خواند. آیات ۲۲ تا ۲۵ سوره کهف آمد. با این مضمون که وقتی‌که می‌خواهید کاری را فردا انجام بدهید، نگویید این کار را می‌کنم، مگر این‌که بگویید ان‌شاءالله؛ یعنی اگر خدا بخواهد.

بعد از شما سؤال می‌کنند؛ درباره مدت ماندن اصحاب کهف که بگویید سیصد سال ماندند. بعد مهدی به من گفت: این هم جواب تو که می‌گویی تا کی اینجا بمانیم؟

این آخرین جلسه‌ای بود که ما باهم داشتیم که در آن، با آیات قرآن جواب مرا داد. در ادامه جلسه هم از پیشرفت کار و اوضاع جوی گزارش دادیم.

اتفاقاً بعد از مدتی خبر دادند که عملیات منتفی شده و گفتند، جمع کنید و بروید مهاباد.

تعبیر مِنّا برای زین‌الدین

من بار‌ها گفته‌ام که در جنگ، بسیج و مردم، افرادی را که در مجموعه خودشان بودند، می‌پذیرفتند. من تعبیر مِنّا را برایشان به کار می‌برم؛ یعنی کسانی که از خودشان بودند.

مِنّا به این معنا که مردم و رزمندگان می‌دیدند فردی که بالای سرشان است و دارد برایشان تصمیم می‌گیرد، مثل خودشان زندگی می‌کند و در کنارشان است و با آداب و سنن و اخلاق و روحیات آن‌ها آشنا و عجین است. وقتی فرمانده را این‌طور می‌دیدند، با او همراه می‌شدند.

من این‌طور تفسیر می‌کنم. مصادیق زیادی هم دارد؛ مثلاً ما وقتی می‌خواستیم به شهر برویم و دو سه روز بمانیم، گاهی آقا مهدی با ما می‌آمد. در سه‌راهی خرم آباد-بروجرد که می‌پیچیدیم به سمت بروجرد، قبل از اذان صبح می‌ایستادیم و او می‌گفت یک‌چیزی بخوریم که من وقتی قم هستم، روزه بگیرم، چون روزه بدهکارم.

ببینید، فرماندهی که محل سکونتش قم بود و برای سه چهارتا کار اداری باید به قم می‌رفت و فردای آن روز هم در جلسه‌ای در تهران شرکت می‌کرد، از بعدازظهر همان روز از فرصت استفاده می‌کرد و به زنجان و قزوین هم می‌رفت. حتی اگر می‌شد، به سمنان هم سری می‌زد و این مصداق کامل کلمه مِنّا بود.

اگر در عملیاتی، کسی شهید، مجروح یا مفقودالاثر شده بود، می‌رفت و با خانواده او همدردی می‌کرد. یا اگر نیاز بود، می‌رفت و با فرماندهی صحبت می‌کرد و فردایش می‌دیدیم گره باز شده. به همین دلیل، بچه‌ها واقعاً احساس می‌کردند که او از خودشان است. در همه‌جا شانه‌به‌شانه بچه‌ها بود و این شعار نبود و در عمل اتفاق می‌افتاد.

منبع: ایسنا

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها