به گزارش دفاعپرس از اهواز، سردار «عبدالرضا مرادحاجتی» مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس خوزستان چندی پیش در جمع کاروان راهیان نور دانش آموزی شیراز حضور یافت و دقایقی به سخنرانی پرداخت. فردای آن روز یکی از دانش آموزان متنی را برای سردار مرادحاجتی ارسال کرد که انتشار آن خالی از لطف نیست.
سلام به اون عزیزی که داره حرف دل منو میخونه. سلام به اون کسی که داره حس و حال دل منو احساس میکنه. سلام به تک تک عاشقای معراج شهدا.
توی مدرسه اومدن و موضوع ثبتنام راهیاننور رو گفتن. منم برای اینکه چند روزی کنار دوستام باشم ثبت نام کردم چند روز بعد اسامی منتخبین اومد و اسم منم تو لیست بود. همزمان با اومدن اسامی منتخب راهیان، تاریخ امتحانات هم اومد، خیلی ناراحت بودم که امتحان دارم و نمیتونم برم اردو ولی یکی از معلمای عزیزم بهم گفت انصراف نده و برو و رضایت نامه رو تحویل بده و نگران آزمونت هم نباش.
یه نیرویی منو وادار کرد که برم، منم سریع دویدم و رضایت نامم رو تحویل دادم و کوله پشتیام رو جمع کردم. اولین بارم بود که داشتم چادر میپوشیدم. بلد نبودم بپوشم، دوستام و خادمها کمکم میکردن تا چادر بپوشم. چادر روی سرم لیز میخورد و اصلا نمیتونستم با اون راه برم، همه داشتن درباره حس و حال خوب شلمچه و طلاییه حرف میزدن ولی من درکی از این حال خوب نداشتم.
من فقط بخاطر وجود دوستام داشتم میرفتم که بهم خوش بگذره. روز اول و دوم گذشت و من هیچ حسی درباره دعوت شدنم به شلمچه و طلاییه از طرف شهدا نداشتم اما شب سوم بود که گفتن داریم میریم به جایی که اسمش معراج شهدا است. رفتیم داخل معراج، خیلی خسته بودم، فقط تونستم یه نگاه کوتاهی به شهدای داخل معراج بندازم و بعد خسته بشینم.
نشسته بودیم که صدای آرام بخشی توی فضا پیچید. صدا باعث سکوت من شد. چند لحظه بعد فردی با صدای دلنشیناش وارد شد که تا بحال آن را ندیده بودم و حتی صدایی چنین نشنیده بودم. اون آقا اومد و خیلی پدرانه برامون حرف زد من اون شب یه حس و حال غیر قابل توصیف داشتم. حسی که نمیتونم به زبون بیارمش فقط دلمه که میتونه اون رو درک کنه.
اون شب یه حس عجیبی داشتم که بدون اراده خودم بغض گلوم و گرفت و نشستم به گریه کردن. دوست نداشتم جلو بقیه گریه کنم پا شدم و رفتم تو حیاط معراج نشستم و حسابی گریه کردم، دلیل گریههامو نمیدونستم فقط از این گریه داشتم آرامش میگرفتم.
از اون شب به بعد چادرم از روی سرم لیز نمیخورد. دیگه میتونستم با چادر راه برم الان چند روزی میگذره اما هنوز نتونستم علت گریههام و بفهمم. علت آرامش ته دلم و بفهمم. فقط میدونم که خیلی آرومم. میدونم خیلی حرف زدم، ببخشید، ولی بزار اینم بگم که من یه حسی تو معراج شهدا داشتم که تابحال هیچ جای دنیا نداشتم. حالم خوب بود، البته خوب نبود یه جوری بود که کلمه ای برای بیان حالم ندارم. خلاصه همه حرفم اینه که شهیدی تو معراج شهدا بود که هوای من و داشت، خیلی زود دلم برای معراج تنگ شده به امید روزی هستم که باز هم برم معراج شهدا.
انتهای پیام/