به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «معلّق» داستان کوتاه برگزیده دوازدهمین جایزه داستان کوتاه یوسف است که توسط یاسمن عباسی نوشته شده است.
معلّق
ــ زود باش عامو... مگه نون نخوردی امروز صبح
عرق از چهارستون بدنم جاری بود. حسابی کفری شدم، دلم می خواست با مشت بکوبم توی دهان مسعود، با غیض و آهسته داد زدم:
ــ معلومه که نخوردم... سه روزه نخوردم.... اون دو تا کمپوت نصفه به کجام می رسه مگه؟
یک آن مسعود با اخمی ترسناک نگاهم کرد و با دندان هایی قفل شده گفت:
ــ اگه اینقد که به فکر شکمت هستی به فکر نقشه بودی مَمد اینا گیر نمی افتادن بدبختا.
نگاهم را از او برگرفتم و به پایین پاهایم خیره شدم، علف ها تند تند از جلوی چشمم می گذشتند، احساس سرگیجه داشتم. ایستادم و صندوق را نهادم زمین.
مسعود که از من جلوتر افتاده بود برگشت سمت من:
ــ چیه، نکنه قهری؟
نفس نفس زنان پشتم را راست کردم. این قدر قوزه کرده راه رفته بودیم که دیگر نمی توانستم راست بایستم.
ــ نایست... هر دقیقه که دیر کنیم، بیشتر جون شون به خطر می افته ها.
حوصله نداشتم با مسعود گپ بزنم، خسته بودم و تمام تنم عرقسوز شده بود. کف دست هایم سرخ سرخ شده بود و زق زق می کرد. بیش از یک کیلومتر بود که پیاده آمده بودیم. نصف همین اندازه را باید می رفتیم تا به قایق مان که ماهرانه وسط نی زار استتارش کرده بودیم برسیم. کاش نقشه را فراموش نمی کردم و کارمان به حدس و گمان نمی کشید.
مسعود هم صندوقش را گذاشت زمین. لباس های خاکی رنگش خیس خیس شده و به تنش چسبیده بود. او زودتر از من به خرمشهر آمده بود اما از شانس من این منطقه را به خوبی نمی شناخت. قدِ بلند و هیکل ورزیده اش سن و سالش را بیش تر از چیزی که بود نشان می داد. اخمش عمیق تر شد و باز تشر زد:
ــ تویه دست و پا چُلُفتی رو چه به جبهه آخه؟.... گند زدی به شناسایی بسِت نیست حالا داری تنبلی هم می کنی؟!
دندان هایم را برهم فشردم و به سمتش خیز برداشتم و با او دست به یقه شدم. همان لحظه فهمیدم چه اشتباهی مرتکب شده ام! مسعود خیلی راحت مرا هل داد و به پشت روی علف های خشکیدة کف نخلستان افتادم. اسلحه اش را از دوشش آورد پایین و گفت:
ــ اگه آدم نشی به گلوله حرومت می کنم بچه پر رو!
ــ از روز اول همش منو تحقیر می کنی...
ــ بسه، بسه....از روز اول عرضه نداشتی دیگه.... پاشو ...یالا راه بیفت.
مثل برق به سمتم آمد و مرا از زمین بلند کرد، صندوق را به دستم داد و هلم داد رو به جلو.
صندوق خیلی سنگین بود و مجبور شدم دوباره قوز کنم. مسعود هم صندوق به دست دوباره از من جلو زد.
قدم هایم را تند تر کردم تا به او برسم. نخل های بی سر راست ایستاده بودند و با چشمان نامرئی شان ما را نگاه می کردند. یک آن احساس کردم آن ها هم به من اخم کرده اند و مرا سرزنش می کنند. مسعود نقشة دستنویش را داد دست من و خودش رفت سنگرِ تجهیزات تا وسایل لازم برای تیم شناسایی را تهیه کند! من خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم، شده بودم دست راست داداشم آن هم توی ده روز اول حضورم در خط مقدم؛ حالا چهارچشمی مراقبش بودم و همه چیز را برای دختر خاله بلقیس می نوشتم.
ــ عرفان، همة جیک و پیک مسعود رو برام می نویسی ها... خیلی مراقبش باشیا.
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
ــ بهش می گم خاطر خواهشی!
سمیرا چشمانش را گرد کرد و با جارویی که توی دستش بود تمام حیاط را دنبالم دوید.
بند پوتینم رفت زیر پایم و سکندری خواران با کله رفتم توی شکم نخل رو به رویم، سینه ام به صندوق خورد و حسابی دردم آمد ولی صندوق را محکم نگه داشتم و رهایش نکردم و چهار زانو نشستم. زانوی راستم تَقّی صدا داد.
مسعود برگشت و لااله الا الله گویان از روی زمین بلندم کرد:
ــ خاک تو سرت کنن با این پوتین پوشیدنت...معلوم نیس اگه پیش خودم نبودی چه گندی می زدی به جبهه و جنگ!
کنارم روی زمین نشست و بند پوتینم را بست.
ــ راه بیفت... خنگ خدا....
با دستش خاک های پشتم را پاک کرد و باز از من جلو زد.
دیگر نفسم بالا نمی آمد و شکمم به قار و قور افتاده بود. پاهایم را روی زمین می کشیدم و به سختی راه می رفتم.
ــ یه تکونی به خودت بده، چیزی به ظهر نمونده... گشتی های عراقی شیفت عوض کنن ممد اینا رو با خودشون می برن و بدبخت می شیم.
احساس کردم برای بار هزارم دارم آب می شوم. کاش نرفته بودم دنبال خوراکی...
مسعود، دستة نی ها را کنار زد و قایق را به سمت من کشید. صندوق را با نهایت توانم توی قایق نهادم. تا کمر توی آب بودم و سوزش عرقسوز پاهایم بیشتر شده بود. دستم را گرفت و کمک کرد تا سوار قایق شوم. در این چند ماه خط اخم میان ابروهایش عمیق تر شده بود.
این قایق کوچک تر بود. قایق بزرگ را ممد و عقیل و موسی برداشتند. همه چیزمان توی قایق آن ها بود.
مسعود تا سینه توی آب بود. دستم را دراز کردم تا بکشمش توی قایق، دستم را پس زد و با یک حرکت تن خیسش را انداخت داخل قایق.
نخلستان را سکوتی خفه فرا گرفته بود. تیغ آفتاب راست بالای سرم بود و گردنم را می سوازند، چشم هایم را تنگ کردم اما باز هم تار می دیدم.
ــ برای بار آخره دارم بهت می گم.... خودت دیدی که این جا، جای بچه ها نیست، ممد اینا رو از چنگ عراقیا در بیاریم و خاطرمون جمع بشه، می فرستمت بری خونه، حالیته؟
چیزی نگفتم. فقط به رو به رو خیره شده بودم.
ــ با توام ...
اصلا دوست نداشتم به عقب برگردم. اخم دائمی مسعود همه چیز را زهرمارم می کرد. اصلا نگاهش نکردم و محلش نگذاشتم. راه پیچ در پیچ وسط نی زارها گیجم می کرد. ممد این ها حق داشتند مسیر را اشتباه بروند، همه جا مثل هم بود. کاش آن نقشة کوفتی را جا نگذاشته بودم. مسعود تا زنده است دیگر یک تار مو هم نمی سپارد دست من.
ــ اومدی این جا تا اعلام کنی مثلا مرد شدی نه؟... هنوز خیلی مونده تا اون روزا...
آفتاب عصبانی ترم می کرد اما دوست نداشتم داد بزنم و باز با مسعود دهان به دهان شوم. همیشة خدا با من دعوا داشت.
ــ سمیرا منو فرستاد... نمی تونم بهش نه بگم؛ به خاطر گُل روی سمیرا اومدم ... اون تو رو می خواد، ولی منو....
هزار بار توی ذهنم این جمله را داد زده بودم و باز هم تکرار کردم با خودم، در ذهنم.
سینة قایق مان گیر کرد به گِل های کف شط، فوری پریدم توی آب و هلش دادم به قسمت عمیق تر. دست دراز کردم و مسعود دستم را گرفت و دوباره سوار قایق شدم. خنکای آب از بی رحمی خورشید بالای سرم کاست. هنوز نمی دانستم درست می رفتیم یا نه؟ مسعود سرعت قایق را بیشتر کرد. طرز نشستن و سکناتش به من فهماند که از درست بودن مسیرمان مطمئن است. انگار با آمدنم واقعا خامی کرده بودم، کاش همان روز اول که مسعود یک چَک آبدار خواباند زیر گوشم بر می گشتم.
رسیدیم سر یک دوراهی و مسعود قایق را خاموش کرد. چوب پارو مانندی را از کف قایق برداشت و داد به دستم.
ــ بیا، پارو بزن.... نفست در بیاد سرمون برباده....نزدیک اون لعنتی هاییم.
خودش یکی از صندوق ها را بازکرد و مشغول آماده کردن آرپی جی انداز شد. توی آموزش آرپی جی انداز خیلی دست و پا چُلفتی به نظرآمدم. رویم را برگرداندم و مشغول پارو زدن شدم.
این قسمت از نیزار کاملا ساکت نبود و همهمه هایی از آن به گوش می رسید. تپش قلب گرفتم و احساس ضعف کردم. از دیشب که موقع شناسایی لو رفته بودیم چیزی نخورده بودم. خیلی آهسته در گوشم گفت:
ــ اونجا، اون کُنج وایسا... دیگه پارو نزن.
هر دو یواش پیاده شدیم. مسعود محتوای یکی از صندوق ها را توی یکی از گونی های کف قایق ریخت و داد دستم. گلویم خشک شده بود، نگاهش کردم و گونی را گرفتم.
ــ چته؟ فکر کردی جنگ شوخی شوخیه، راست راست راه بیفتی بیای پی من؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم و چیزی نگفتم. مسعود دست در جیبش کرد و سه خرمای خشکیدة خیس داد به دستم. نمی دانم از کجا چیده بود.
ــ بیا... از هیچی بهتره...بخورشون تا شکمت لو مون نداده.
از لحن صدای مسعود، عصبانی شدم ولی خجالت هم کشیدم. خرماها خیس و چندش شده بودند، اما از زور گرسنگی خوردم شان. مدتی را قوز کرده به پیش رفتیم. تا این که صدای عراقی ها واضح به گوشم رسید. سحری در گرک و میش نی زارها، همین جا خوردیم به تورشان. سه نفر بیشتر نبودند اما بدجور خفت مان کردن، ما دوتا به سختی گریختیم ولی بیچاره ممد این ها...
ــ نمیشه، از این جا باید سینه خیز بریم.
ناچار خوابیدم کف زمین گلی و داغ. به سختی از وسط نی ها به جلو می خزیدم. جای جای صورت و گردن و دست هایم خراشیده می شد. ناگهان از دلم گذشت:
ــ خدا لعنتت کنه سمیرا...
فوری زبانم را گاز گرفتم و تصمیم گرفتم توی نامه های بعدی هر چه قدر در مورد مسعود نوشتم، در مورد خودم یک خط بیشتر بنویسم. خدا را چه دیدی...
ــ درست برو دیگه، می خوای گونی بترکه و خودمون بریم رو هوا... ای لعنت بر شیطون!
از پشت دندان های بسته اش غیض و غر غرهای مسعود را می شنیدم. ماندم اگر جبهه غرغرو بودن آدم را کم نکند، کجا دیگر می توان امید تغییر داشت؟
رسیدیم پشت سنگرشان که مانند شبه جزیره ای در میان نی زارها قرار داشت و به خوبی استتار شده بود. حق داشتیم در آن تاریک روشن صبح تشخیصش ندهیم.
ــ همین جا بمون تا من سر و گوشی آب بدم.
سری تکان دادم و مسعود به سمت راست سنگر گودال مانندشان رفت. صدای قلبم را واضح می شنیدم. آمده بودم این جا شجاع شوم، انگار زمان بیشتری لازم داشتم. این جا، وسط نی ها، زمان از کار ایستاده بود و فقط گم کردن نقشه در سن پانزده سالگی من قد می کشید و چون سیاهچاله ای هراس انگیز مرا می بلعید. من فقط می دانستم مسعود یعنی چه؟ یعنی تمام شدن سمیرا و هیچ نمی دانستم شناسایی و نقشه چیست؟!
ــ وسط معرکه خوابت برده؟ ای ول ....
جَستی زدم و چشمانم از حدقه در آمد.
ــ گونی رو بردار و بیا دنبالم.
مطیعانه پشت سر مسعود به راه افتادم. نزدیک ورودی محوطه کوچک سنگرشان، میان نی ها کمین کردیم. یک بی سیمچی و دو مرد تنومند دیگر، زیر سایبانی از نی ها، منتظرانه نشسته بودند رو به رویشان را می پاییدند. روح شان خبر نداشت که ما آن ها را زیر نظر داریم.
ــ کجا رو بزنم بچه ها طوری شون نشه؟
ــ قایق، قایق شون رو بزن!
ــ بَه، چه عجب به حرف اومدی... پَه قهر نیستی مگه؟
به مسعود اخم کردم و رویم را برگرداندم.
ــ یا خدا به امید تو.
مسعود آرپی جی زن ماهری بود. در همین چند روزه که آمده بودم همه جا حرف او بود. یعنی همیشه حرف او بود. توی مدرسه، توی خونه، توی مهمانی خاله بلقیس، روی لب سمیرا...
گلوله سوت کشید و در آنی قایق منفجر شد. ما دویدیم به سمت چپ سنگرشان و لای نی ها خزیدیم. ناگهان جایی که ایستاده بودیم غرق در باران گلوله شد. مسعود عراقی ها را شمرد. شش نفر بیشتر نبودند.
سه نفر به سوی قایق می دویدند که با گلولة دوم رفتند روی هوا. ما باز هم جا عوض کردیم و به سمت راست برگشتیم. دلم آشوب شده بود. آه و ناله و گوشت های سوخته و تکه های بدن عراقی ها حالم را به هم زده بود. عق زدم و نزدیک بود بالا بیارم.
منوچهر یک چک خواباند زیر گوشم:
ــ خاک بر سرت کنن، زود باش گلوله رو بده بهم.
وای نه، گونی را یادم رفته بود.
ــ خدا لعنتت کنه عرفان... خاک دو عالم بر سرت.
آرپی جی زن را انداخت زمین و اسلحه اش را دوشش پایین آورد و به سمت ورودی محوطه سنگر دوید.
من دوباره به سمت چپ رفتم و جایی که ایستاده بودیم رفت روی هوا. سراسیمه دنبال گونی گشتم. آن را برداشتم. ولی نمی دانستم چه کار کنم؟ آرپی جی زن نداشتم.
صدای شلیک گلوله ها گوشم را به درد آورده بود. اسلحه ام را از دوشم پایین آوردم و به سوی محوطه ورودی سنگر رفتم. ناگهان شلیک قطع شد و جز خش خش یک بی سیم چیزی نمی شنیدم.
یک عراقی پشت خمپاره انداز نفس نفس می زد و جان می داد. با چشم های بی جانش ملتمسانه به من خیره شد. دوباره حالم به هم خورد و شکمم به هم پیچید. به سرعت از کنارش گذشتم. هنوز وارد سنگر نشده بودم که مسعود از داخل آن بیرون آمد. بازوی راستش پر از خون بود اما انگار نه انگار. پشت سرش موسی، عقیل و ممد آمدند بیرون. همه جای صورت هایشان کبود بود.
ــ الآن داری گونی رو میاری...بَه آفرین...
مسعود بدجور با نگاهش تحقیرم کرد.
ــ یالا راه بیفتین بچه ها الآنه که مثل مور و ملخ بریزن سرمون، دو تاشون در رفتن تا کمک بیارن ها... این ورا خیلی سنگر کمین دارن.
موسی این را گفت و بی سیم را از کنار بی سیم چی بی جان برداشت. بقیه هم هر چه به دست شان آمد برداشتند و عجولانه به سمت قایق به راه افتادیم.
مسعود، موسی، ممد و عقیل به سرعت پریدند داخل قایل، مسعود دستم را گرفت تا سوار شوم که ناگهان یادم آمد:
ــ وای گونی...
ــ واقعا که کله پوکی... نمی خواد برگردی حالا...
دستم را از دستش بیرون کشیدم و به لای نی ها دویدم. هنوز خبری نبود، با عجله به سمت سنگر دویدم. بازگشت بدون گونی یعنی یک عمر تحقیر و سرکوفت مسعود و شاید سمیرا را به جان خریدن.
این بار گونی سبک تر به نظر می رسید، پا تند کردم تا به زودتر برسم، نرسیده به قایق، چند قایق دیگر از میان نی زار پشت سرم سر برآوردند تا دندان مسلح بودند.
ــ ای به خوش که شانس.
صدای سوتی گوشم را پرکرد. موسی با دهان باز نگاهم می کرد. ناگهان به شش جهت فوران کردم. حس خاصی داشت. انگار مسعود باز هم داد زد سرم:
ــ خاک تو سرت کنن خنگ خدا...
اما من از هرچه قایق، نی زار و سر و صدا بود دور شده بودم دیگر. دوست داشتم با شتاب بروم پیش سمیرا.
انتهای پیام/ 121