به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، احمد خاکشور یکی از آن رزمندگانی است که با پیروزی انقلاب اسلامی و پیوستن به بسیج محله، ورود به جبهه و دفاع از خاک میهن را بر هر کار دیگر ترجیح داد.
ایشان با گذراندن دوران آموزشی امدادگری، بهعنوان امدادگر وارد جبهههای نبرد شد و در عملیاتهای مختلفی همچون بیتالمقدس، رمضان، والفجر ۳، ۴، خیبر، میمک، بدر، والفجر ۸، فتح ۱ تا ۱۰ شرکت کرد.
آقای خاکشور مدتی نیز به مأموریتهای برونمرزی مأمور شد و در آن مناطق علاوه بر امدادرسانی، به ترویج انقلاب و کمک به سیاستهای کشور پرداخت.
وی در بخشی از کتاب خود با عنوان «بخیههای نفتی» که بهتازگی توسط انتشارات مرزوبوم مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به انتشار رسیده است، به بیان خاطرات و اقدامات امدادگری خود در زمان حضور در جبهه سوریه و لبنان پرداخته که بدان اشاره میشود:
(اوایل سال ۱۳۶۳) روزی آقای نادری، مسئول بهداری منطقه ۴، مرا احضار کرد. وقتی به قرارگاه رفتم، به من گفت: برو، تحقیق و بازرسی کارت دارن.
آنجا به من گفتند: آقا شما آماده شو بری لبنان. تعجب کردم، چون آن موقع بههیچوجه مجردها را به لبنان نمیفرستادند. به آقای نادری گفتم: خب شما که میدونین من مجردم. لبنان هم که مجرد نمیبرن.
گفت: شما رو میبرن. برو از خونواده ات خداحافظی کن. رضایت مادر رو هم جلب کن، شما رو میبرن.
شب بود که به سمت سوریه پرواز کردیم. در هواپیما، پیرمردی دچار سرگیجه شد و وضعیت گوارشیاش به همریخت. چون شرایط جوی حال آن بنده خدا را بد کرده بود، قرص ویتامین ب ۶ به او دادم. فشارش بالابود و نبضش تند میزد.
همانجا به مهماندار گفتم: محبت کنین شربت عسلی هم بهشون بدین. وضعیتش بهتر شد. خانم مهماندار که خیلی خوشحال بود، گفت: خدا کنه تو هر پروازی یه پزشک هم مسافر باشه که دغدغه و نگرانی ما رو کم کنه.
به دمشق که رسیدیم، در خانه سفارت مستقر شدیم و چند ساعت بعد به محلهای به نام پایگاه زبدانی اعزام شدیم. یک روز بیشتر در دمشق نبودم. همان روز برای زیارت به حرم حضرت زینب (س) رفتم.
روز بعد سه نفر بودیم که با ماشین به سمت بعلبک واقع در پایگاهی که پشت غار اصحاب کهف بود، حرکت کردیم. در نهایت به المستشفی الامام خمینی (بیمارستان امام خمینی) در بعلبک رفتم و آنجا مستقر شدم.
آشنایی با سید عباس موسوی
من در آنجا با آقای سید عباس موسوی معروف به عباس الموسوی (روحانی شیعه لبنانی و یکی از مؤسسان حزبالله و دومین دبیر کل حزبالله لبنان) آشنا شدم. ایشان امام جماعت مسجد امیر المومنین (ع) در بعلبک و مسئول وقت حزبالله لبنان بود.
سید عباس موسوی انسان بسیار باصفا و خوشاخلاقی بود و واقعاً جاذبه عجیبی داشت. نمازهایم را پشت سر ایشان میخواندم. از بیمارستان امام خمینی تا مسجد حضرت علی (ع) فاصله چندانی نبود و، چون ماه مبارک هم بود، هر جا آقای موسوی را دعوت میکردند، با ایشان میرفتم. افطاریهایم را هم با ایشان میخوردم.
بعد از دو هفته، آقای یزدی، مسئول بهداری سپاه لبنان، گفت: کسی رو نداریم مسئولیت معاونت رو قبول کنه و مسئولیت معاونت به عهده شماست و باید بیای بری توی پایگاه زبدانی مستقر بشی.
ترجیح پزشکان ایرانی به اروپایی و آمریکایی
یک هفته در زبدانی بودم، ولی مسئولیت را نپذیرفتم. وقتی بعلبک بودم، یک داروساز و یک پزشکیار و پزشک داشتیم که همراه آنها با یک هایس تویوتا و یک دستگاه تویوتا لندکروز برای درمان به روستاها میرفتیم و به مردم خدمات میدادیم که خیلی هم راضی بودند؛ یعنی اعتقاد خیلی راسخی به ما داشتند. برخلاف اینکه آنجا پزشکهای آمریکایی و انگلیسی خیلی زبدهای هم حضور داشتند، ولی ترجیح میدادند برای درمان پیش بچههای ما بیایند و احترام خاصی هم برایمان قائل بودند.
خدا آقای سید عباس موسوی را رحمت کند! بارها مثلاً میگفت: یه مریضی هست لا علاجه. پزشکای اروپایی ایشون رو جواب کردن. شما بیاین بچهها رو دعوت کنین تا دعای کمیل رو خونه اینا برگزار کنن.
یا میگفت: پدر و مادر فلان مریض از شما دعوت کردن تا بیاین دعای توسل تو خونه شون بخونین. سید، ایمان و اعتقادات ما را قبول داشت و میگفت: شما تو خونه اینا دعا میخونین، روی مریضشون اثر مستقیم داره.
ایشان با مردم مرتبط بودند و مردم هم بسیار دوستشان داشتند. بهطورکلی در ماه مبارک رمضان، خیلی کم در مقر خودمان بودم. من و بقیه دوستان، دائم بهاتفاق سید بهجاهای مختلف میرفتیم. مردم هم به ما خیلی اظهار لطف میکردند.
بذرپاشی نهال حزبالله
درواقع بذر حزبالله لبنان و عملیاتهای نظامی پر اقتداری که الآن انجام میگیرد، آن زمان بچههای ما و شهدای ما با خون خودشان در آنجا پاشیدند.
یکبار که اسرائیلیها بعلبک را بمباران کردند، خیلی از بچههایمان شهید شدند. از پرسنل بهداری هم دو نفر شهید شدند. آمار شهدای آن بمباران را ۷۵ نفر اعلام کردند. چند روز بعد از بمباران بعلبک، مأموریت پزشکان ما هم تمام شد و به ایران برگشتند. من هم بیشتر به درمان بیماران داخل روستا بهصورت سیار مشغول شدم.
مردم آنجا به ما بسیار لطف داشتند. بارها اتفاق میافتاد که خود من برای مسئول بهداری تعریف میکردم: آقا، فلان مریض تخممرغ برامون آورده بود. کیک آورده بود. انگور آورده بود.
میگفت: خب! اینا رو گرفتی ازشون؟ میگفتم: اگه نمیگرفتیم، ناراحت میشدن. بنده خدا، با کلی احساسات و عواطف داشت تشکر و گریه میکرد.
درواقع هر روزی که از مأموریتم میگذشت، بیشتر با مردم آنجا و خلقوخوی خوبشان خو میگرفتم و بیشتر متوجه متانت و حیای آنها میشدم.
برخلاف اینکه غرب، فضای آنجا را برای هر نوع رذیلت اخلاقی و تحریف اسلام و انحراف مسلمانها آماده کرده بود، ولی مسلمانان و شیعیان آنجا به لحاظ اعتقادات مذهبی یک سر و گردن از ما بالاتر بودند. از نظر حجاب و اخلاق و حیا واقعاً از آنها خیلی یاد گرفتم.
فرمان پذیری از مربیان ایرانی
رفتار و محبت و تواضع لبنانیها در مقابل ما و نیز فرمان پذیریشان قابلتأمل بود؛ نکتهای که از مربی آموزشی ما یاد میگرفتند، برایشان ملکه میشد و با تمام وجود میپذیرفتند.
اصلاً وقتی کنار مربیهای آموزش ما قرار میگرفتند، احساس میکردند نعوذبالله یکی از اولیای خدا کنارشان است. چون ما در کنار بحث درمان، مربی تاکتیکی و آموزش نظامی لبنانیها هم بودیم.
آن زمان حزبالله بهصورت الآن نبود، بلکه فقط چند گروه مبارز مجزا از هم بودند. به همین دلیل رزمندههای حزبالله، پایههای اعتقادیشان را از بچههای ما گرفتند.
اصلاح رسمهای نادرست/گلوله هاتون رو برای اسرائیل نگه دارین
مثلاً لبنانیها رسم داشتند وقتی در خانوادهای بچهای به دنیا میآمد، برایش جشن میگرفتند و به پشتبام میرفتند و تیراندازی میکردند.
یکی از مربیهای آموزش ما به آنها گفت: دوستان عزیز! این گلوله هاتون رو حتی اگه مشقی هستن، نگه دارین برای اسرائیل؛ که البته مشقی هم نمیزدند و از گلولههای واقعی استفاده میکردند. همین حرف ایشان برایشان حجت شد. طوری که من از لبنانیها میشنیدم که به هم میگفتند: از این به بعد توی جشناتون، توی تولداتون تیراندازی نکنین. سید موسوی هم گفته حرومه.
زندگی صبورانه در شرایط سخت جنگی
من همچنین در طرابلس مأموریتهای زیادی انجام دادم. طرابلس مثل یک شهر جنگزده بود؛ مثلاً در خیابان یک نفر را میدیدیم که آرپیجی روی یک دوش و کلاشینکف روی دوش دیگر داشت. یا کسی را میدیدیم که آرپیجی به دوش یا کلت به کمر در خیابان راه میرود و اصلاً هم معلوم نبود چه کسی دارد چه کسی را مورد هدف قرار میدهد؛ ولی چنان مردم صبورانه و با صلابت زندگی روزمرهشان را ادامه میدادندکه انگار جنگ نبود.
مردم لبنان ناشکر نبودند. ازخودگذشتگی و ایثار و ایستادگی آنها مرا به وجد میآورد. این باعث میشد که من و امثال من وقتی در جبهههای خودمان حاضر میشدیم، مصممتر عمل کنیم.
میدیدیم آنها باآنهمه نابرابری و ناامنی به زندگی خودشان ادامه میدهند و با چنگ و دندان مقاومت میکنند. این به معنای واقعی کلمه، مقاومت بود؛ درحالیکه ما در جبهههای خودمان بسیاری از مشکلات آنها را نداشتیم.
عشق به امام خمینی (ره)
آنها خیلی ولایت مدار بودند؛ با چنان عشقی به عربی میگفتند: نحن مریدون. نحن جیش الخمینی. قلبیا الامام الخمینی! روحیا الامام الخمینی! روحی فداک: امام خمینی! ما مرید تو هستیم. ما سرباز خمینی هستیم. امام خمینی قلب ماست. چشم ماست. روح و جان ما فدای امام خمینی!
جملات خیلی قشنگ این چنینی میگفتند که معلوم بود از عمق وجودشان سرچشمه میگیرد، درحالیکه نه امام را دیده بودند و نه درکش کرده بودند.
مدتی که در لبنان بودم، واقعاً برایم لازم و ضروری بود؛ چون یک تجربه بینالمللی ازنظر اقلیمی، مردمشناسی، مذهب شناسی و عرصه نبرد، متفاوت از سرزمین خودمان کسب کردم.
در آنجا متوجه شدم در پوشش بهداری خیلی خوب میتوانم برای مجموعهمان مفید واقع بشوم ودر چارچوب درمان و امداد، جهت انتقال سیاستهای کاری مسئولان نظام کارکنم و خود این، برای من ایجاد روحیه و انگیزه میکرد.
بازگشت به جبهه دفاع مقدس
تا اینکه روزی رسید که مدت مأموریتم تمام شد و بهجای ما یک گروه از اصفهان آمدند و مستقر شدند. از طرفی هم همگی برای جبهههای خودمان دلتنگ بودیم، هرچند در لبنان به تفریح و زیارتگاهها میرفتیم، ولی باز میدیدیم جبهه وطن، چیز دیگری است.
خود من گمشدهای داشتم که در جبههها دنبالش میگشتم و تمام آرزویم این بود که بهعنوان سرباز امام در جبهه و خاک خودمان جانم را فدا کنم.
وقتی میخواستم به ایران برگردم، دل کندن از سید عباس موسوی برایم سخت بود، چون خیلی ازنظر عاطفی به ایشان وابسته شده بودم. اما باید دل میکندم تا بتوانم هر چه زودتر به جبهه خودمان برگردم و دوستان و همرزمانم را ببینم.
منبع: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
انتهای پیام/ ۱۳۴