به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، یکی از عرصههایی که زنان به خوبی در آن نقش خود را ایفا کردند، حضور در دوران دفاع مقدس است. با آغاز جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ زنان به عنوان بخش قابل توجهی از جمعیت کشور، وظیفه خود را برای حفظ میهن از تجاوز دشمن به نحو مطلوب انجام دادند.
این بانوان سربازان گمنامی بودند که بار سنگین تدارکات جبهه جنگ و برخی وظایف دیگر را بردوش میکشیدند. هجوم یک باره دشمن به مناطق مرزی و هم چنین بمبارانهای هوایی به شهرها ایجاب میکردند که زنان به صورت مستقیم در مناطق جنگی حضور پیدا کنند.
زنان و بانوان کشورمان در برهههای مختلف تاریخ انقلاب اسلامی به ویژه در دوران دفاعمقدس به خوبی از عهده رسالت و نقش آفرینی خود به عنوان مبارز، حمایتگر، راوی و مشوق مردان و برآمدهاند.
زنان ایران با یادآوری رفتار و سیره حضرت امالبنین، حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) و دیگر زنان قهرمان صدر اسلام، به وظیفه الهی و انسانی خویش در طول دفاع مقدس عمل کردند و اگر نبود، صبوری، عزم، همت، ایثارگری و کمک رسانی آنها چنین مقاومت پیروزمندانهای در آن دوران شکل نمیگرفت.
روز وفات حضرت امالبنین در تقویم رسمی کشورمان به نام «روز تکریم مادران و همسران شهدا» نامگذاری شده است. این روز در سال جاری نسبت به سنوات پیشین متفاوت است چرا که فاصله نزدیکی با ولادت حضرت مسیح (ع) و آغاز سال نو میلادی دارد؛ بنابراین جا دارد یادی از مادران شهدای مسیحی و سایر پیروان ادیان الهی و ابراهیمی داشته باشیم.
شهید وارتان آبراهامیان از شهدای مسیحی کشورمان است. در اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران او نخستین شهید اقلیتها در جریان انقلاب اسلامی ایران است.
قرآن تنها یادگار یک شهید مسیحی
مادر این شهید مسیحی روایت میکند: «وارتان زرنگ و مهربان بود. شب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به خانه آمد و به من گفت: «مقابل اداره رادیو تلویزیون درگیری شده است و من هم میخواهم بروم.» هرچه اصرار کردم که نرود، فایدهای نداشت. با ماشین مینیماینری که تازه خریده بود، به آنجا رفت. فردای همان شب هم خبر شهادتش را به من دادند.
تنها چیزی که از او به یادگار مانده یک قرآن است که همیشه همراهش بود. گاهی اوقات به من هم میگفت: «وضو بگیر و به این قرآن نگاه کن.» من میگفتم: «وضو یعنی چه؟» خلاصه وضو گرفتن را یادم داد. الان تنها چیزی که از وارتان برایم مانده همان قرآن است. خیلی دوستش دارم. وقتی سختیهای زندگی اذیتم میکند میروم سراغش! همیشه به او میگفتم: «مادر تو میروی و من تنها میمانم.» میگفت: «مادرم تو تنها نمیمانی آن قدر دوستانم هستند که بعد من بیایند به تو سر بزنند و هوایت را داشته باشند.»
این مادر کلیمی شهر را در جنگ ترک نکرد
منصور معلمی فرزند شهید غنچه معلمی در گفتوگویی درباره شهادت مادرش روایت میکند: من متولد ۱۳۱۲ هستم و توانستم با رتبه هفت وارد دانشگاه بشوم و درس پزشکی بخوانم. یکی از انگیزههای من برای اینکه پزشک بشوم به دوران کودکیام باز میگردد چرا در کرمانشاه حدود ۱۰ داروخانه وجود داشت که آنها را کلیمیان مدیریت میکردند احترامی که مردم برای افراد حاضر در داروخانه میگذاشتند موجب شد تا به درس پزشکی علاقهمند بشوم. از آنجایی که کودک بودم گاهی دوست نداشتم به مدرسه بروم، اما مادر مرحومم اصرار داشت که باید درس بخوانم و همین موجب شد تا بنیه علمی من قوی شود.
با آغاز جنگ تحمیلی به دلیل تخصصی که داشتم مدت پنج سال را در مناطق مختلف کشور گذراندم و به بیماران و مجروحان جنگی خدماترسانی کردم تا اینکه در روز ۲۹ آذرماه سال ۱۳۶۵ شهر کرمانشاه به شدت از سوی عراق بمباران شد. در جریان این بمبارانها یک بمب خوشهای به منزل ما اثبات کرده بود. مادرم در آشپزخانه حضور داشت.
پس از انفجار این بمب کپسولی که درون خانه بود منفجر شد و مادرم به شدت سوخت. ایشان را به تهران منتقل کردیم، اما چند روز بعد به شهادت رسید. این در حالی بود که چند روز پیش از آغاز این بمبارانها من اصرار داشتم همراهم به تهران بیاید، اما مادرم نمیخواست شهر را ترک کند.
نذر یک مادر شهید زرتشتی برای امام حسین (ع)
«تاج گوهر خدا داد کوچکی» مادر شهید «فرهاد خادم» از شهدای زرتشتی کشورمان در گفتوگویی میگوید: «فرهاد کلاس اول یا دوم ابتدایی درس میخواند. ماه محرم بود و شب عاشورا. حالش بد شد. اسهال شدید گرفته بود و دیگر جانی در بدن نداشت. همه جا تعطیل بود و کاری نمیشد کرد نه همه مقدسات زرتشتیها مانند اهورا مزدا و اَشور زرتشت، بلکه امام حسین (ع) را صدا زدم. بیرون رفتم و در خیابان از بین جمعیت عزادارن عبور میکردم که یادم آمد یکی از همسایههایمان دانشجوی پزشکی است.
رفتم پیش او یک آمپول نوشت. هرطور که بود آن را زیر سنگ پیدایش کردم. بعد از تزریق حالش بهتر شد. در آن لحظه که حال فرهاد بد بود یکی از نذرهایم این بود که هر سال ظهر عاشورا به عزاداران امام حسین (ع) شربت بدهم. با جان گرفتن دوباره فرهاد سر سال نذرم را ادا کردم. خودم شربت را آماده نمیکردم که یک وقت مسلمانی بشنود و نخورد و بگوید زرتشتی است. برای همین شکر، آبلیمو و گلاب را میبردم مسجد و آنها شربتش میکردند.
فرهاد هر چقدر که بزرگتر میشد عزیزتر میشد. برای همین برای سالم ماندن او نذر میکردم. این نذرها هم از جنس نذر و نیازهای دین خودمان بود و هم از نذر و نیاز مسلمانان و ایرانیها یعنی امام رضا (ع). آن زمانها برادرم هرمز تازه از آمریکا بازگشته و رئیس دپارتمان دانشگاه مشهد شده بود. برای همین سالی دو سه بار به مشهد میرفتیم.»
با شهادت حاج قاسم جگرم آتش گرفت
فروغ منهی مادر سه برادر شهید «داود، رسول و علیرضا خالقیپور» هم یکی دیگر زنان قهرمان کشورمان است که باید در این گزارش یادی از او بکنیم. این مادر روایت میکند: «فرزندان من به ۲۰ سال نرسیده بودند که به شهادت رسیدند. فرزند اولم داوود درست چند ساعت پس از شهادت شهید همت، در ۲۲ اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر و در جزیره مجنون در حالی که ۱۸ سال بیشتر نداشت به شهادت رسید.
فرزند دوم و سوم خانواده رسول و علیرضا که به ترتیب متولد سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۵۰ بودند در سال ۱۳۶۷ و در سنین (۱۹ و ۱۶) سالگی در منطقه شلمچه و در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند و پیکرشان هم ۴۰ روز بعد به ایران رسید.
وقتی برای نماز صبح در ۱۳ دی از خواب برخواستم با متوجه شدن شهادت حاج قاسم سلیمانی، جگرم آتش گرفت. این حالت بسیار برایم خاص بود چراکه هنگام شهادت فرزندانم چنین چیزی تکرار نشده بود.»
انتهای پیام/ ۱۳۴