شهید قدس/

رازی که فقط سردار سلیمانی از آن خبر داشت

به مناسبت سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی نگاهی به چند روز پایانی زندگی سردار دل‌ها انداخته‌ایم.
کد خبر: ۶۴۲۳۷۹
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۴۰۲ - ۲۳:۵۹ - 02January 2024

رازی که فقط سردار سلیمانی از آن خبر داشتبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، سردار حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بامداد روز جمعه (۱۳ دی ۱۳۹۸) ساعت ۰۱:۲۰ دقیقه در حمله پهپاد‌های آمریکایی به فیض شهادت نائل آمد. دستور ترور حاج قاسم که توسط دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور سابق آمریکا داده شده بود موجی از خشم و نفرت را در دل آزادگان جهان از این اقدام تروریستی ایجاد کرد.

پس از شهادت سردار سلیمانی کتاب‌های زیادی برای شناخت دقیق‌تر از منش سردار سلیمانی به چاپ رسیده است.

کتاب «عزیز زیبای من» مستندی روایی از روز‌های پایانی زندگی شهید حاج قاسم سلیمانی به قلم زینب مولایی است که توسط بنیاد حفظ و نشر آثار سپهبد شهید قاسم سلیمانی، انتشارات مکتب حاج قاسم به چاپ رسیده است.

در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانید:

هر بار آن قدر با آن‌ها بازی می‌کرد و سر به سرشان می‌گذاشت که صدای شادی و خنده بچه‌ها کل خانه را پر می‌کرد. با اینکه بدنش پر بود از تیر و ترکش‌های جنگ و هر بار به‌خاطر مأموریت‌های طولانی و کار فراوان بدنش تحلیل می‌رفت باز با بچه‌ها کشتی می‌گرفت و حسابی با آن‌ها بازی می‌کرد در خانه آن‌ها هم کسی حق نداشت به نوه‌ها چیزی بگوید. آن‌ها آزاد بودند که هر کاری دوست دارند، انجام بدهند و از حمایت تمام و کمال حاجی برخوردار بودند. بعضی وقت‌ها که شیطنت بچه‌ها اوج می‌گرفت و صدای اهالی خانه درمی‌آمد حاج قاسم می‌گفت کسی به نوه‌های من چیزی نگه اینجا خونه منه و این‌ها آزادن توی خونه من هر کاری دوست دارن بکنن می‌خوام بچه‌ها از خونه پدربزرگشون خاطره خوب داشته باشن. گاهی که تهران بود و خیلی دلش برای نوه‌ها تنگ می‌شد می‌رفت مهد کودکشان و آن‌ها را می‌دید؛ حتی بدون آنکه به پدر و مادرشان بگوید.

همیشه به اطرافیانش می‌گفت من از این نوه‌ها خیلی می‌ترسم؛ می‌ترسم این وابستگی کار دستم بده و دل کندن رو برام سخت کنه! اما آن روز که دور هم جمع شده بودند حاجی با تمام روز‌های دیگرش فرق داشت.

از بهار سال ۱۳۹۸ کلاً حال و هوایش فرق کرده بود و این را بچه‌ها به وضوح از رفتارهایش می‌فهمیدند، اما آن روز بیشتر از هر وقت دیگر این تغییر رفتار حس می‌شد. حال حاجی خیلی سنگین بود. نیاز نبود کسی در این باره حرفی بزند، همه این رفتار‌ها را می‌دیدند و با چشم‌هایی پر از سؤال به هم نگاه می‌کردند.

کسی جرئت نمی‌کرد چیزی به زبان بیاورد؛ یک‌جور انکار عمدی حقیقت و فرار از چیزی که حس کرده بودند. تک تک رفتارهایش عوض شده بود. حاجی که همیشه از عکس گرفتن فراری بود و تا دوربین فاطمه را می‌دید که رویش زوم شده، سریع فرار می‌کرد یا شکلک در می‌آورد تا عکس او را خراب کند، این بار لبخندی دلنشین صورتش را پوشاند و گفت بذار برم بشینم بین این درخت‌ها که شکوفه داده‌ان، بعد تو از من عکس بگیر.

لبخند می‌زد و فاطمه عکس‌هایی را که همیشه دوست داشت از لبخند بابا ثبت کند می‌گرفت با اینکه ته دلش از خودش می‌پرسید: چطور این دفعه بابا راضی شده به عکاسی؟! حاجی نگاهی به او انداخت و گفت: راضی شدی بابا؟ عکسی رو که می‌خواستی گرفتی؟ چشمان خندان فاطمه خبر از رضایتش می‌داد؛ هر چند که تغییر رفتار پدر اصلاً برایش خوشایند نبود دوست نداشت به این فکر کند که این تغییر خبر از روز‌های پایانی حضور پدر در کنارشان را می‌دهد. حتی فکرش هم لرزه به وجودش می‌انداخت. در افکار خود غرق بود و چشم به جنب‌وجوش پدر دوخته بود که، چون کودکی پرنشاط و بی خیال از تپه‌ها بالا می‌رفت و از این سو به آن‌سو می‌دوید. چقدر آن سال به آن‌ها سخت گذشت جلوی چشمان خود چیز‌هایی می‌دیدند که اصلاً دوست نداشتند آن‌ها را بپذیرند. این تغییر رفتار‌ها و حرف‌هایی که حاجی گاهی لابه‌لای صحبت‌هایش می‌زد، خبر از اتفاق مهمی می‌داد حتی بعضی مواقع هم به‌طور علنی حرفش را می‌زد؛ مانند آخرین فاطمیه‌ای که در کرمان مراسم داشتند و حدود ده هزار نفر برای مراسم آمده بودند حاجی یک دفعه بلندگو را گرفت و بدون مقدمه گفت: خواهر‌ها و برادر‌ها ازتون خواهش می‌کنم اگه این مراسم رو میاین به‌خاطر حضرت زهرا بیاین، چون من سال دیگه نیستم معنای این جمله را فقط اعضای خانواده‌اش عمیقاً درک می‌کردند. محال بود حاج قاسم هر جایی که باشد خودش را به مراسم فاطمیه کرمان نرساند این نیستم حکایت دیگری داشت که دل خانواده را می‌لرزاند چقدر پرتکرار بود اتفاقاتی که همه و همه وقوع حادثه‌ای را خبر می‌داد این اتفاقات در روز‌های آخر بیشتر و پررنگتر هم شده بود.

آن روز وقتی حاجی رسید کرج کمی استراحت کرد و خیلی عادی نشست روی مبل بدون آنکه مثل قبل سراغ نوه‌ها برود و با آن‌ها بازی کند و قربان صدقه‌شان برود خیلی معمولی با بچه‌ها رفتار کرد. نشست یک گوشه و در سکوت به بازی کردن آن‌ها چشم دوخت انگار یک فاصله خودخواسته بینشان ایجاد شده بود. این رفتار از او خیلی بعید بود حاجی که جانش به جان این نوه‌ها بند بود حالا دور از آن‌ها نشسته بود و تلویزیون نگاه می‌کرد. این برخورد از چشم بچه‌ها دور نماند همه با تعجب به هم نگاه می‌کردند که چرا بابا این جوری شده حاجی یک لحظه نگاهش را از روی تلویزیون برداشت و طوری که انگار دیگر طاقتش تمام شده باشد. به عسل نگاه کرد آرام صدایش زد عسل بابا میای یه بوس بهم بدی؟! بابا حاجی، دارم بازی می‌کنم. حالا بعداً میام.. همیشه وقتی بچه‌ها سرگرم بازی بودند و نمی‌رفتند کنارش خود او بلند میشد و می‌رفت بغلشان می‌کرد. آن‌ها را می‌بوسید و سر به سرشان می‌گذاشت و کلی قلقلکشان می‌داد تا صدای خنده‌شان را درآورد؛ اما آن روز این کار را نکرد. چیزی نگفت و سرش را برگرداند و دوباره به تلویزیون خیره شد فاطمه که شاهد ماجرا بود گفت: «عسل برو باباحاجی را بوس کن»! حاج قاسم گفت نگاهی به او انداخت و گفت: «اذیتش نکن، بابا. داره بازی می‌کنه.

چقدر آن روز عجیب شده بود حتی خیلی به صورت بچه‌ها هم نگاه نمی‌کرد کم حرف می‌زد بیشتر نگاهش پایین بود و به یک نقطه خیره می‌شد؛ انگار در این دنیا نبود و جای دیگری سیر می‌کرد. قرار نبود دوباره به سفر برود؛ اما هنوز نیامده برنامه‌ای پیش آمد که مجبور شد برای هفته بعد قرار سفر بگذارد. بچه‌ها که موضوع را فهمیدند خیلی بی‌قراری کردند هنوز دو روز نشده بود از سفر برگشته بود حالا باید دوباره می‌رفت با اینکه همه اعضای خانواده از اول با این سفر‌ها و نبودن‌ها و دلهره‌ها آشنا بودند، چه زمان جنگ که حاجی مدام در جبهه بود و چه بعد از جنگ که در جبهه‌های مختلف فعالیت داشت؛ اما این نبودن‌ها هیچ‌وقت برای هیچ کدامشان عادی نشد.

همیشه نبود پدر آزارشان می‌داد و دائم در دلهره و نگرانی به سر می‌بردند. سال‌ها بود که صدای زنگ تلفن، صدای زنگ خانه شنیدن خبر‌های گوناگون از منطقه و. برایشان شبیه کابوس بود. با هر زنگ تلفن نگرانی همه وجودشان را می‌گرفت. با هر بار صدای در خانه تشویش و اضطراب به سراغشان می‌آمد. خیلی وقت بود که تعداد روز‌های نبودن حاجی از تعداد روز‌های بودنش پیشی گرفته بود سفر رفتن برنامه همیشگی حاج قاسم بود؛ اما بازهم خبر مأموریت رفتنش همه را پریشان می‌کرد. حالا هم که باز نیامده باید می‌رفت. حسین وقتی دور او را خلوت دید رفت پیشش و گفت: بابا میشه این سفر رو نرین؟ اوضاع عراق خیلی آشفته ست ما واقعاً نگرانیم!

حاجی سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد دیگه شما باید خودتون رو آماده کنین از من دل بکنین حاجی آن قدر بی‌مقدمه و رک این حرف را زد که حسین شوکه شد. چند لحظه بدون هیچ حرفی فقط او را نگاه کرد. همه وجودش را اضطراب گرفت. این اولین باری بود که پدر آن قدر واضح درباره این موضوع صحبت می‌کرد همیشه بحث شهادت در خانه‌شان مطرح بود و حاجی از همه می‌خواست برای شهادتش دعا کنند؛ اما هر دفعه بچه‌ها با این حرف بی‌تاب می‌شدند و حاجی سریع بحث را به شوخی می‌کشاند تا آن‌ها را از آن حال و هوا بیرون بیاورد. هر وقت که می‌خواست به سفر برود موقع خداحافظی نصیحت‌هایی به بچه‌ها می‌کرد. گاهی هم می‌گفت که وصیت نامه‌اش را کجا گذاشته و اگر اتفاقی برایش افتاد آن را از کجا بردارند؛ اما این اولین بار بود که این قدر صریح و مصمم این جمله را می‌گفت.

حسین که در شوک فرو رفته بود دیگر چیزی نگفت و سعی کرد خیلی به این حرف پدر فکر نکند همه اعضای خانواده به این سفر حس بدی داشتند؛ یک‌جور نگرانی عجیب که جنسش با نگرانی‌های قبلی فرق داشت، اما هر کدام سعی می‌کردند این موضوع را به روی خود نیاورند و درباره‌اش با هم صحبت نکنند. رفتار حاجی اصلاً عادی نبود طوری با همه رفتار می‌کرد که انگار روز آخر زندگی‌اش است. به قدری این رفتار محسوس بود که توی دل همه خالی شد. حاجی دائم در فکر شهادت بود و این را همه می‌دانستند، اما هیچ وقت تا این اندازه شهادت را به او نزدیک حس نکرده بودند. رفتارش جوری شده بود که انگار شهادت را به زودی زود در آغوش خواهد کشید. همه آن‌ها از بچگی با مفهوم شهادت آشنا بودند، اما پذیرش آن برای عزیزترین فرد زندگی‌شان خیلی سخت و دور از ذهن بود. دو شب همگی در کرج ماندند و صبح شنبه برگشتند تهران با اینکه در کنار پدر بودند و بعد از مدت‌ها یک دل سیر او را دیدند، اما تمام لحظات آن دو روز پر از نگرانی و دل‌آشوبه بود. سهراب هم که متوجه رفتار‌های حاجی شده بود در راه برگشت به خانمش گفت: یه حس عجیبی دارم.. حاجی رو این بار یه‌جور دیگه دیدم فکر کنم این آخرین دیدار ما بود.

هم این قضیه را می‌دانستند و هم دوست نداشتند آن را قبول کنند؛ حس عجیبی که انگار همگی در یک خلا ترسناک به سر می‌برند. قرار بود حاجی دوشنبه برود سفر که برنامه‌شان یک روز عقب افتاد. مدتی بود که دکتر عادل عبدالمهدی، نخست وزیر عراق پیغام داده بود که می‌خواهد سردار سلیمانی را ببیند. از طرفی در سوریه هم مواردی بود که باید خود حاجی برای رسیدگی به آن‌ها می‌رفت.

عزم سردار برای رفتن به سفر

برای هر سفر حاجی خودش بررسی می‌کرد که الان ضرورتی دارد یا نه اولویت کجاست ملاحظات هر سفر چیست و... با محاسبات میلی‌متری برنامه هر سفر را می‌ریختند. بنا بر درخواست چندباره دکتر عادل حاجی بعد از بررسی همه‌جانبه اوضاع، برنامه سفر را ریخت او به خوبی می‌دانست که وضعیت عراق بسیار ملتهب است، اما باید حتماً این سفر را می‌رفت. یکشنبه با همه بچه‌ها تماس گرفت و گفت که فردا به منزلشان بیایند تا دوباره آن‌ها را ببیند و خداحافظی کند. این برنامه همیشگی‌شان بود که قبل از هر مأموریت حاجی دور هم جمع شوند و از او خداحافظی کنند.

دوشنبه بود که صدای زنگ در خانه به صدا درآمد. بچه‌ها برای تولد مادرشان ک یک خریده بودند و با هم قرار گذاشته بودند که مادرشان را غافل‌گیر کنند حاجی هم حسابی غافل‌گیر شد. خودش با آن‌ها تماس گرفته بود که بیایند، اما انتظار تولد گرفتن را نداشت بچه‌ها آمدند و نشستند دوباره خانه پر شد از صدای حرف زدن و خندیدن بچه‌ها و نوه‌ها، اما حاجی بازهم ساکت بود، کم حرف می‌زد کمتر می‌خندید کمتر به بچه‌ها و نوه‌ها نگاه می‌کرد .. فاطمه که دید بازهم بابا مثل سفر کرج توی خودش است رفت و کنارش نشست. اصلاً طاقت نداشت این همه سکوت او را ببیند، اما حاجی نه به او نگاه کرد و نه حرفی زد مگر می‌شد بچه‌ها و نوه‌ها باشند و حاجی این قدر به آن‌ها کم‌محلی کند؟! کسانی که او را از نزدیک میشناختند، از وابستگی و علاقه زیادش به خانواده مطلع بودند جانش بود و همسر و فرزندان و نوه‌هایش گاهی فاطمه را «مامان» صدا می‌کرد. می‌گفت: «تو بوی مادرم رو می‌دی او را عمیقاً. می‌بویید انگار بچه می‌شد در بغل او هر وقت سردرد‌های شدید همیشگی به سراغش می‌آمد سرش را می‌گذاشت روی پای فاطمه و می‌گفت یه‌کم این ابرو‌های من رو فشار می‌دی؟! شقیقه‌هام رو ماساژ بده.. سرم خیلی درد می‌کنه.

فاطمه هم آرام‌آرام سرش را ماساژ می‌داد دستش را می‌برد لای مو‌های او و نوازشش می‌کرد حاجی هم کم‌کم چشم‌هایش را می‌بست و به خوابی شیرین، اما کوتاه فرو می‌رفت از راه که می‌رسید فاطمه با اشتیاق به سمتش می‌دوید جوراب‌های بابا را در می‌آورد و شروع می‌کرد پاهایش را ماساژ دادن. پا‌های حاجی از شدت درد همیشه کبود بود عوارض شیمیایی هم گاهی به آن اضافه می‌شد و درد را بیشتر می‌کرد هم در دوران دفاع مقدس شیمیایی شده بود، هم دو بار در حلب سوریه. پاهایش تاول می‌زد و اذیتش می‌کرد فاطمه با مهربانی و دلسوزی مادرانه پاهایش را ماساژ می‌داد تا کمی از دردهایش کم شود. حالا او همان فاطمه بود؛ همان که تسکین دهنده دردهایش بود، اما بابا همچنان در سکوتی عمدی به سر می‌برد. پس چرا حاجی به او نگاه نمی‌کرد و حرفی نمی‌زد؟ فاطمه که دید بابا چیزی نمی‌گوید سکوت کرد و فقط به او چشم دوخت حاجی طاقتش تمام شد.

بدون اینکه در چشم‌های فاطمه نگاه کند، دست او را گرفت و به سمت خودش کشید. زیر گوشش آرام گفت: فاطمه بابا مشکلی چیزی نداری؟!

نه بابا جون.

مطمئنی؟

بله

بعد هم دست فاطمه را رها کرد و کمی او را به سمت عقب هل داد. همان‌طور که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود به فاطمه گفت: بابا، من حسرت به دلم می‌مونه هیچ وقت بچه تو رو نمیبینم.. فاطمه در سکوت به او نگاه کرد غم عجیبی همه وجودش را گرفت اصلاً طاقت نداشت این حرف‌ها را از پدرش بشنود که جانش به جان او بند بود. سریع بلند شد و رفت توی اتاق خودش را با بازی با بچه‌ها سرگرم کرد تا کمتر به حرفی که از پدرش شنیده بود، فکر کند کمی نگذشته بود که قامت پدر در چهارچوب در ظاهر شد.

ایستاده بود و به فاطمه نگاه میکرد بابا کاش میتونستم توی این سفر تو رو با خودم ببرم فاطمه بلافاصله گفت:

همین الان هم بخواین میام باهاتون

نه بابا شوهرت کار داره نمی‌تونم ببرمت قول می‌دم زود برگردم

دفعه دیگه تو رو هم ببرم

موقع رفتن و خدا حافظی که رسید حاجی که عادت داشت خودش نوه‌ها را سوار ماشین کند ایستاد و نرفت جلوی در همه همان جا با او خداحافظی کردند نوبت به فاطمه که رسید، به گریه افتاد و با التماس به حاجی گفت: بابا تو رو خدا این دفعه نرو عراق .. خیلی خطرناکه بابا جون ... پدرش را بغل کرده بود و می‌بوسید و گریه می‌کرد. فاطمه همیشه زیر گلوی پدرش را می‌بوسید. می‌گفت: زیر گلوت خیلی بوی خوبی میده حاجی هم او را در آغوش گرفته بود و صبورانه سعی می‌کرد آرامش کند.

اگه من نرم پس کی بره؟!

آخه خطرناکه بابا...! من مرد خطرم باید برم

پس قول بده زود برگردی قول میدم دوروزه برمی‌گردم فاطمه همچنان محکم او را بغل کرده بود و رهایش نمیکرد. یک دفعه حاجی کمی او را به عقب هل داد و گفت: بسه دیگه چقدر من رو بوس میکنی؟ برو دیگه برو خونه تون زینب و حاج خانم با چشمانی متعجب و پر از سؤال به هم نگاه کردند. این اولین بار بود که چنین رفتاری از حاجی می‌دیدند.

حاج خانم گفت: حاجی، نگو این جوری ناراحت میشه.

اما حاج قاسم رفت توی اتاقش و در را بست فاطمه هم گریه‌کنان خانه را ترک کرد وقتی که رفت زینب هنوز متعجب بود. همیشه حاجی درباره فاطمه به همه توصیه میکرد که بیشتر هوایش را داشته باشند میگفت: فاطمه خیلی دل نازکه مراقب باشین میخواین باهاش حرف بزنین ملایم صحبت کنین که ناراحت نشه!» پدری که این قدر درباره او سفارش می‌کرد، حالا خودش این رفتار را کرد.

زینب رفت پیش حاجی بابا، کاش این جوری به فاطمه نمی‌گفتین ناراحت میشه! حاج قاسم انگار که بخواهد احساس واقعی خود را پنهان کند و از جواب دادن طفره برود گفت: نه. آخه من می‌گم خیلی من رو بغل میکنه! خب یه جور دیگه بهش می‌گفتین الان فکر میکنه شما ازش ناراحتین که این جوری گفتین مادر هم پشت او درآمد راست میگه الان شما فردا می‌ری مسافرت به دل بچه میمونه که چرا بابا بهم این جوری گفت باشه... شما درست میگین فردا قبل رفتن خودم باهاش تماس می‌گیرم و از دلش درمیارم وقتی حاجی خوابید زینب به مادرش سفارش کرد برای رفتن بابا او را بیدار کند تا خودش از زیر قرآن ردش کند. ۵ صبح بود که مادر برای نماز بیدارش کرد. زینب معمولاً وقتی می‌دانست پدرش عازم سفر است بعد از نماز دیگر نمی‌خوابید مادر در حال آماده کردن صبحانه برای حاجی بود. حاجی خیلی به خورد و خوراک خودش اهمیت نمی‌داد و وقتی در سفر بود خیلی خوب غذا نمی‌خورد؛ برای همین حاج خانم همیشه صبحانه مفصل و قوی برای او درست میکرد تخم مرغ آب پز و عسل و شربت پرتقال برایش آماده کرد که قوت داشته باشد. زینب نمازش را خواند و رفت پیش حاجی حاجی داشت ساکش را می‌بست. او را که دید گفت تو چرا نمی‌ری بخوابی؟!

آخه شما داری میری تا شما بری، بیدار می‌مونم نه نمی‌شم، شما نگران من نباشین بعد هم یه کاری دارم دانشگاه اصلاً نمی‌خوابم دیگه باید برم دانشگاه حاجی همان‌طور که وسایلش را داخل کیف می‌گذاشت، سفارش یکی از خانواده‌های شهدا را که به مشکلی برخورده بودند، به زینب کرد. بعد هم به او سپرد که حتماً کارشان را پیگیری کند تا زود مشکلشان برطرف شود. چند بار هم تأکید کرد یادت نره‌ها بابا من از در خونه رفتم بیرون نگیری بخوابی تا لنگ ظهر، کار اون بنده خدا یادت بره زینب خندید نه بابا جون حتماً میرم خیالتون راحت حاجی بلند شد و ریش تراشش را برداشت و به سمت حمام رفت. زینب هم دنبالش راه افتاد حاجی همان طور که ریشش را مرتب بابا هیچ وقت نمازتون به تأخیر نیفته این خیلی توی کیفیت زندگی دنیایی‌تون تأثیر داره چند توصیه دیگر هم به او کرد زینب بابا شما خیلی توی چشم هستی خیلی حواست به مردم باشه حواست به حرف زدنت باشه یه وقت من رو خرج خودت نکنی!

تا حالا همچین رفتاری از من دیدین بابا؟! خیالتون راحت شما مطمئن باشین توی این مسائل خطایی از من سر نمیزنه! حاجی رفت توی اتاق لباسش را پوشید و ساکش را برداشت. زینب همراه او تا پایین رفت و بابا را از زیر قرآن رد کرد. حاجی سه بار قرآن را بوسید و خداحافظی کرد و رفت زینب برگشت پیش مادرش من یه کاری دارم دانشگاه میرم انجامش میدم و برمی‌گردم. حدود ساعت ۱۰:۳۰، ۱۱ بود که آقای پورجعفری با او تماس گرفت و گفت: سریع بیا خونه!

زینب با تعجب پرسید

«مگه شما نرفتین؟!

نه حاجی یه کم کارش طول کشیده دوست داره ناهار رو با شما بخوره خودت رو برسون

زینب با عجله به سمت خانه راه افتاد وقتی رسید، حاجی زودتر رسیده بود در را که باز کرد شنید پدر به مادر میگوید: حاج خانوم، ان‌شاءالله امروز شما ناهار ماکارونی دارین؟!

مادر با تعجب گفت: شما از کجا میدونی؟ من واقعاً امروز ماکارونی درست کردم حاجی عاشق غذا‌هایی بود که همسرش با عشق می‌پخت؛ مخصوصاً ماکارونی.

زینب از در وارد شد با اینکه خیلی تعجب کرده بود که چرا نرفته‌اند، اما چیزی نپرسید سلام کرد و با پدر روبوسی کرد. حاجی بلافاصله پرسید انجام دادی اون کاری رو که بهت گفتم؟

«بله آقای پورجعفری که زنگ زد، داشتم انجامش میدادم. مشکلشون هم حل شد، خیالتون راحت.

حاجی و حاج خانم به همراه زینب و رضا دور هم نشستند سر سفره و ناهار خوردند تلفن خانه هم مدام پشت سر هم زنگ میخورد. معمولاً تلفن‌ها را یا زینب جواب میداد یا رضا، چون آن‌ها همه را می‌شناختند و می‌دانستند کدام تلفن ضروری است و باید حتماً گوشی را به پدرشان بدهند و کدام خیلی ضرورتی ندارد. بعد از ناهار بازهم تلفن به صدا درآمد زینب بلند شد و به تلفن جواب داد. ابو مهدی بود با هم صحبت کردند زینب همیشه خیلی سربه سر ابو مهدی می‌گذاشت بابت پیروزی‌های حشد الشعبی به ابومهدی تبریک گفت و او هم با خنده جواب داد؛ اما یک دفعه لحنش جدی شد و گفت: «حاجی» هست؟ من به کار ضروری باهاشون دارم زینب سریع پدرش را صدا زد. حاجی کمی با او صحبت کرد و چند تا قرار با هم گذاشتند و خداحافظی کردند.

تلفن را که قطع کرد آمد روی به روی تلویزیون روی مبل دراز کشید. از شدت خستگی چشم‌هایش مدام بسته می‌شد، اما به زور دوباره باز می‌کرد. در یک ماه اخیر فشار کاری‌اش آن قدر زیاد بود که شب‌ها یکی دو ساعت بیشتر نمی‌خوابید زینب آرام رفت کنار تلویزیون می‌دانست اگر تلویزیون را خاموش کند، صدای حاجی درمی‌آید که: چرا خاموش کردی؟! می‌خوام اخبار ببینم!

تلویزیون داشت اخبار آخرین وضعیت سفارت آمریکا در عراق را نشان می‌داد. آرام صدای تلویزیون را کم کرد تا شاید پدرش کمی بخوابد، اما حاجی در حالت خواب و بیدار گفت: دارم تلویزیون می‌بینم بابا چرا صداش رو کم کردی؟! حالا یه کم کمش کردم. شما زیرنویس‌ها رو بخونین یه کم استراحت کنین بابا.

این را گفت و رفت یک پتو آورد و روی پدر کشید یه کم استراحت کنین دیگه شما که یه ساعت وقت دارین کاری هم ندارین یه کم بخوابین تا انرژی تون برگرده.

نه منتظر یه تلفن مهم هستم. خب تلفن زنگ خورد بیدارتون می‌کنم نه خیلی مهمه نمی‌خوام وقتی دارم جواب می‌دم ذهنم خواب آلوده باشه می‌خوام هوشیار باشم. برام مهمه این تلفن اصرار‌های زینب فایده نکرد. حالا دراز کشیدم اگه خسته باشم خودم می‌خوابم دیگه. زینب رفت آشپزخانه کمک مادرش همان‌طور که ظرف‌ها را به آرامی جابه‌جا می‌کرد با صدایی بسیار آهسته به مادرش گفت: مامان تو رو خدا یواش مواظب باشین صدای این قاشق چنگال‌ها درنیاد بلکه بابا یه کم خوابش ببره...!

هنوز حرفش تمام نشده بود که حاجی صدایش کرد زینب بابا بیا یه لحظه. بلافاصله خودش را به پدر رساند پایین پایش ایستاد و گفت:

جانم؟

بابا پام خیلی درد می‌کنه

چرا؟ نمی‌دونم چند وقته پاهام و زانوهام خیلی درد میکنه. زینب پاچه شلوار پدر را بالا زد تا کمی پاهایش را ماساژ بدهد. دید پا‌های پدر پر از تاول‌های تازه است. حاجی در جبهه شیمیایی شده بود و هر بار که به منطقه میرفت عوارضش تشدید میشد و باید آنتی بیوتیک میخورد و استراحت میکرد تا کمی بهتر بشود. اما این بار زینب خیلی شوکه شد؛ چون تاول‌ها به قدری بزرگ و تازه بودند که احساس کرد اگر کمی پاچه شلوار را محکم‌تر بالا کشیده بود.

پا‌های بابا زخم می‌شد.

اینا چیه بابا؟! شما حتماً باید برین دکتر!

«هیس چیزی نگو نمی‌خوام مادرت متوجه بشه.» خب عزیز من نمی‌شه که این جوری هی به خودتون فشار بیارین

اینا بدتر میشه! چیزی نگو بابا من شما رو امین دونستم که بهت گفتم. زینب با اینکه از دیدن این صحنه غمی عجیب در دلش دویده بود، اما به خواست پدر سکوت کرد رفت یک پماد آورد تا پای او را ماساژ بدهد.

همان‌طور که به آرامی پایش را ماساژ می‌داد به این فکر می‌کرد که چه کار کند تا بابا از رفتن منصرف شود. همیشه قبل از رفتن پدر زینب بنا می‌گذاشت به گریه و زاری آن قدر گریه می‌کرد که؛ که همه کلافه می‌شدند. وقتی هم که که حاجی نبود، همیشه پریشان و ناراحت بود. این شدت اضطراب و تشویش را همه می‌دانستند.

حاجی هم که از این موضوع خبر داشت، او را صدا زد:

«بابا!»

زینب نزدیک‌تر شد

«جانم؟»

بیا یه دقیقه کنارم بشین بابا.

زینب کنار پدر نشست.

حاجی گفت: بابا، سرت رو بذار روی گردنم.

زینب که از رفتار پدر گیج شده بود با شنیدن این حرف تعجبش بیشتر شد! چرا؟ حاجی باز تکرار کرد سرت رو بذار رو گردنم دیگه

خب چرا آخه؟!

شد یه بار من به تو چیزی بگم بگی چشم؟! این قدر سرتقی که همه‌اش با من بحث می‌کنی!

بعد ادامه داد: دوست دارم نفس کشیدنت رو حس کنم.

مادر از آشپزخانه متعجب آن‌ها را نگاه کرد. با خودش گفت: چی شده؟! چرا حاجی این جوری می‌کنه؟!

زینب با اینکه هنوز ذهنش پر بود از سؤال، سرش را روی گردن پدر گذاشت و شروع کرد به کشیدن نفس‌های بلند نبود، همیشه پریشان و ناراحت بود. این شدت اضطراب و تشویش را همه می‌دانستند.

عمیق‌تر نفس بکش بابا عمیق‌تر ...

زینب با بغض صدای نفس‌هایش را بلندتر کرد.

حالا دیگر زینب حسابی به هم ریخته بود.

ما در آمد بالای سرشان و با نگاه متعجبی که چرا داری این کار رو می‌کنی به حاجی خیره شد.

آرزوی شهادت حاج قاسم هنگام خداحافظی با خانواده

حاجی نگاهی به او و بعد به زینب انداخت و با حالتی از تقاضا یک دفعه گفت: واقعاً دعا کنین من شهید شم! زینب این را که شنید بغضش ترکید اشک‌هایش سرازیر شد. تحمل شنیدن این حرف را نداشت.

حاج خانم گفت: چرا این حرف رو می‌زنی؟ چرا توی دل بچه رو خالی می‌کنی؟! شما که می‌دونی از در این خونه بیرون بری کجا می‌ری چرا این جوری می‌گی؟!

حاجی زد به شوخی و گفت: بده مگه؟! شما می‌شی همسر شهید بچه‌ها هم می‌شن فرزند شهید بعد بنیاد شهید میاد رسیدگی می‌کنه بهتون حاج خانم اصلاً از این حرف خوشش نیامد با ناراحتی گفت: شما سلامت باشین ما هیچی از کسی نمی‌خوایم تا الان از کسی هیچی نخواستیم از این به بعد هم نمیخوایم، ولی اگه روزی شما شهادته ان‌شاءالله که قسمتت بشه. زینب با تعجب به مادر خیره شد توقع شنیدن چنین حرفی را از زبان مادر نداشت.

ان شاء الله حاج خانم حتی برای خودش هم خیلی عجیب بود. اولین بار بود که این را می‌گفت همیشه جواب میداد: «خدا نکنه» یا این حرف رو نزنین خودش هم نمی‌دانست زبانش چطور چرخید و این حرف را زد. حاجی بلند شد و رفت به طرف اتاقش رو به زینب گفت: بابا من این کیف بزرگ رو نمی‌خوام زینب سعی کرد اشک‌هایش را کنترل کند. صدایش را صاف کرد و گفت باشه خب شما صبح این قدر با دقت این رو جمع کردی لباس و مسواک و کتاب و وسایل رو گذاشتی توش نه.. آخه خیلی سفرم طول نمیکشه یه کیف جمع وجور بذار برام.

زینب ساک را باز کرد وسایلی را که فکر میکرد ضروری است داخل یک کیف کوچک‌تر گذاشت بعد هم رفت و دفتری را که حاجی همیشه در آن برایش مینوشت آورد و گذاشت توی کیف حاجی چشمش دنبال زینب دوید و دید که دارد دفتر را داخل کیف می‌گذارد‌ای زبل از فرصت استفاده کردی؟!

چهار پنج صفحه بیشتر از این دفتر نمونده توی این سفر این چند صفحه رو هم برام بنویسین و بیارین حاجی به پیراهن و شلواری که پوشیده بود، اشاره کرد و پرسید این لباسی که پوشیدم خوبه؟

«آره، چرا خوب نباشه؟!» حاجی، اما با بی میلی گفت: این چه حرفیه؟! حتما شما باید ما رو حلال کنی ما خیلی شما رو توی این زندگی اذیت کردیم.

زینب گفت: بابا، شما قول پنجشنبه رو دادین‌ها زود برگردین، من دو روزه می‌رم به مشکلی هست حل می‌کنم و بر می‌گردم. همان‌طور که کفش‌هایش را می‌پوشید به حاج خانم سفارش‌هایی کرد. زینب چادرش را سر کرد تا همراه او جلوی در برود. رضا هم وسایل حاجی را گرفت تا ببرد توی ماشین همیشه او این کار را میکرد. زینب بدو بدو پله‌ها را رفت پایین میخواست به آقای پورجعفری یادآوری کند که به محض رسیدن با او تماس بگیرند تا خیالش راحت شود در را که باز کردند آقای پورجعفری در چهارچوب در ظاهر شد. هنوز به او اشاره نکرده خودش گفت: خیالت راحت یادم می‌مونه زنگ بزنم نگران نباش شده.

زینب به پدر نگاه کرد و یک دفعه به گریه افتاد حاجی گفت «بابا گریه نکن تو الان گریه کنی من تا آخر سفر اعصابم خورده اون وقت حوصله کسی رو ندارم‌ها تو باید به من انرژی بدی تو دختر قوی‌ای هستی تو با من این همه جا اومدی.

آخه این چه زندگی‌ایه بابا؟ شما هی می‌رین و تا وقتی برگردین تمام وجود ما رو استرس می‌گیره همه‌اش دلهره همه‌اش نگرانی.

حاج قاسم مدام او را به صبر توصیه می‌کرد این همه با من اومدی و از نزدیک همه چی رو دیدی تو باید به همه روحیه بدی نه اینکه ته دل خودت خالی بشه! زینب با همان حال دوباره به آقای پورجعفری اشاره کرد. او هم سر تکان داد که حواسم هست.

حاجی لبخندی زد و گفت: دیدم چی بهش گفتی! نترس. خودم همیشه بهش میگم که رسیدیم به زینب زنگ بزن رضا وسایل را داخل ماشین گذاشت و آمد کنار پدر همیشه بین این پدر و پسر حجب و حیای خاصی وجود داشت. در نظر رضا، حاجی خیلی بزرگ بود. به چشم پدر او را نگاه نمی‌کرد، او را سرور و بزرگ و رئیس می‌دانست. رضا همیشه دست و گردن پدرش را می‌بوسید. آن لحظه هم رفت جلو و گردن حاجی را بوسید. همین که رفت جلو

حاجی زیر گوشش گفت: مراقب خواهر‌ها و برادرت باش. مراقب مامانت هم باش

چشم.

بغض کرده بود؛ اما نگذاشت مانند سری قبل اشکش سرازیر بشود. دفعه قبل که حاجی عازم سفر بود به رضا آدرس وصیت نامه‌اش را داد و به او گفت: «به مادرت هم گفتم، اما شما هم بدون رضا خیلی حالش بد شد و با چشمانی خیس گفت: چرا این حرف رو میزنین؟! دوست دارین ما رو ناراحت کنین با حرف‌هاتون؟! ما رو نمی‌شناسین؟ نمی‌دونین ما چقدر به شما وابسته‌ایم؟!

بعد هم یک گوشه نشست و شروع کرد به گریه کردن، حاجی که کمتر گریه رضا را دیده بود رفت بالای سرش تو مرد این خونه‌ای برای چی گریه می‌کنی؟ بابا، شما برین من خیلی تنها می‌شم من کسی رو جز شما ندارم. اگه نباشین من چه خاکی به سرم بریزم؟

بعد هم افتاد به دست و پای حاجی و با گریه التماسش می‌کرد که او را تنها نگذارد، اما این بار حاجی دیگر حرفی از وصیت نامه نزد. همیشه سفارش زینب را خیلی به رضا می‌کرد می‌گفت: «مراقبش باش تنهاش نذار.»، اما این بار سفارش همه را کرد بعد هم او را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. زینب هر بار برای حاجی سه مرتبه آیت‌الکرسی می‌خواند. در را می‌بست و از پشت در برایش میخواند و به سمتش فوت می‌کرد. دوست نداشت لحظه‌ای را ببیند که ماشین آن قدر دور می‌شود تا دیگر دیده نشود. این دفعه هم داشت در را می‌بست و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند که حاج قاسم گفت: «زینب، بابا...» زینب که صدای پدر را شنید سریع در را باز کرد و به او خیره شد. حاجی بی مقدمه لبخندی زد و گفت: من خیلی از تو راضی‌ام تو دختر خوبی هستی بهت افتخار می‌کنم. زینب خشکش زد. این با خلق و خوی پدرش خیلی متفاوت بود. تا به حال نشده بود جلوی دیگران از فرزندان خودش تعریف کند. همیشه به همه می‌گفت: «بچه‌های شما بهتر از بچه‌های من هستن.»، اما این بار داشت جلوی همه از زینب تعریف می‌کرد.

ته دلش خالی شد. نمی‌دانست چه باید بگوید. مادر این را که شنید نگاه پر سؤالش را به زینب دوخت زینب به سختی جواب داد: من...؟ من باعث افتخار شمام...؟! شما باعث افتخار منین من اصلاً کی باشم که شما این حرف رو به من بزنین؟! تمام صورت حاجی را لبخندی شیرین پوشاند. انگار از حرفی که زده بود، راضی و خوشحال بود سوار ماشین شد و رفت. زینب همین که در را بست به مادرش نگاه کرد و ناخودآگاه گفت: حس می‌کنم بابا میخواد شهید بشه.

بعد هم از کلامی که به زبان آورد متعجب شد. هیچ وقت این حرف در دهانش نمی‌چرخید مادرش ناباورانه از حرفی که شنیده بود گفت: «خدا نکنه مادر این چه حرفیه میزنی؟! امروز بابا یه جور دیگه‌ای بود به کار‌هایی داره میکنه که اصلاً به نظرم طبیعی نیست! بعد هم از حرفی که زده بود و چیزی که به آن فکر میکرد ترسید.

این اولین باری نبود که حاجی به مأموریت می‌رفت، اما اولین بار بود که این‌گونه رفتار میکرد هیچ وقت خداحافظی‌های او بوی نیامدن نمیداد؛ حتی زمانی که خطر نزدیک‌تر از همیشه بود. همیشه جوری رفتار میکرد که دل خانواده از رفتن او نلرزد با اطمینان خاطر میگفت از چی می‌ترسین؟ هیچی نمیشه دشمن هیچ غلطی نمیتونه بکنه نگران هیچی نباشین من چیزی‌ام نمیشه خانواده هم هر بار دل خوش بودند به این حرف‌های امیدوارکننده او البته بیقراری‌ها و اضطراب‌ها به قوت خود باقی می‌ماند؛ اما ته دلشان قرص بود که حاجی برمی‌گردد، اما این دفعه فرق داشت. این بار از رفتن او به شدت بوی نیامدن می‌آمد. تمام رفتارهایش به رفتار‌های لحظات آخر میماند؛ هرچند که کسی دوست نداشت این را باور کند.

تک تک اعضای خانواده این را فهمیده بودند. این بار رفتار حاجی با همه فرق داشت. حتی با نور چشمی‌هایش، سارا، پارسا، امیرعلی و عسل که بار‌ها به همه گفته بود: «از نوه‌ها می‌ترسم. می‌ترسم پام رو به دنیا گره بزنن و نذارن راحت دل بکنم و به آسمون پرواز کنم، اما انگار از آن‌ها هم دل کنده بود نیاز نبود کسی در این باره حرفی بزند. رفتار حاجی در ساعت‌ها و دقیقه‌های آخر گویای همه چیز بود. حتی عسل هم نتوانست مانع رفتن او بشود. حاجی روز آخر دیگر او را هم در آغوش نگرفت. تمام تکه‌های این پازل معمایی را حل می‌کرد که اصلاً دوست داشتنی نبود. همه چیز حکایت از آن داشت که حاجی دیگر در زمین ماندنی نیست؛ حقیقت تلخی که هیچ‌کس جز خودش آن را دوست نداشت. سه شنبه ساعت ۵ بعد از ظهر حاج قاسم به همراه حاج حسین پورجعفری، شهروز مظفری‌نیا، هادی طارمی و وحید زمانی نیا (از اعضای تیم حفاظت سردار سلیمانی) راهی سوریه شدند.

یکی دو ساعت بعد هواپیما در فرودگاه دمشق فرود آمد. قبل از رفتن آقای پورجعفری میخواست با سید فؤاد تماس بگیرد و اطلاع دهد که میخواهند به دمشق بروند، اما حاج قاسم مانع شد: نمی‌خواد بهش خبر بدی همین جوری میریم وقتی هواپیمایشان نشست اتفاقاً سید فؤاد در فرودگاه بود. برای کار دیگری رفته بود که به او خبر دادند برو حاجی کارت داره.

«حاجی؟! کدوم حاجی؟!»

حاج قاسم سلیمانی اومده.

سید فؤاد شوکه شد: حاجی اومده؟! کی اومد؟! آن قدر شوکه شد که اول باور نکرد. با خودش گفت: هیچ‌وقت بیخبر نمی‌اومدن شاید اشتباه میکنه! حاجی الان قصد سوریه اومدن نداشت. در همین افکار بود که از دور دید حسین پورجعفری برایش دست تکان می‌دهد. او را که دید به یقین رسید حاجی آمده میدانست حسین پورجعفری از حاجی جدا شدنی نیست. هر کجا حاجی باشد حتماً او هم هست سریع به استقبالشان رفت. حاجی ردیف اول نشسته و ماسک زده بود. سید فؤاد به سمتش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: حاج آقا ما که هنگ کردیم شما خبر نداده اومدی

حاجی گفت: حالا یه صلوات بفرست از هنگی در بیای سید

فؤاد خندید و زیر لب صلواتی فرستاد. سوار ماشین شدند و به سمت مقصد حرکت کردند حال و هوای حاجی خیلی خاص بود. این را از بدو ورودش به راحتی می‌شد تشخیص داد. انگار حاجی همیشگی نبود. در مسیر نگاهی به سید فؤاد کرد و بی‌مقدمه گفت: تو هم دیگه پیر شدی تو هم باید شهید بشی خدا از دهنت بشنوه حاجی وقتی رسیدند، دیگر شب شده بود.

حاج قاسم پرسید: شام چی داری؟ والا باید سفارش بدیم بیارن نمی‌خواد یه چیزی همین جوری می‌خوریم. ما فردا صبح میریم بیروت شب برمیگردیم ببین عراق کی پرواز داره، باید برم عراق. مختصر شامی خورد و خوابید حاجی که خوابید، سید فؤاد و آقای پورجعفری آمدند در پذیرایی نشستند.

آقای پورجعفری نگاهی به سید فؤاد کرد و گفت: ببخشین بی‌خبر اومدیم خواست حاجی بود این جوری بیاییم. میدونی که هیچ کار حاجی هم بی حکمت نیست. این حرف‌ها چیه بابا؟ اشکال نداره درسته مسئولیت ما در قبال حاجی سنگینه؛ اما همینه که گفتی همه کارهاش روی اصوله. حرف‌ها و رفتار‌های حاج حسین هم مثل همیشه نبود. خیلی آرام‌تر از همیشه به نظر میرسید آرامشی در وجودش بود که به وضوح حس میشد. آن دو شروع به صحبت با همدیگر کردند.

حاج حسین گفت: می‌دونی آقا سید حدود بیست روز پیش بود که حاجی توی عراق بهم گفت: حسین آماده باش دیگه یواش یواش وقت رفتن من و تو نزدیک شده یه بار دیگه هم بهم گفت: حسین، عراق من و تو رو خسته کرد. دعا کن شهید بشیم دعا کن من و تو با هم شهید بشیم سید فؤاد از شنیدن این حرف شوکه شده بود و نمی‌دانست چه باید بگوید. تصور نبودن حاجی دردناک بود سعی کرد خیلی به این حرف‌ها فکر نکند و فکر شهادت آن‌ها را از سرش بیرون براند. صبح زود چهارشنبه همه راهی بیروت شدند. شاید کمتر کسی در آن لحظه می‌دانست که حاج قاسم برای خداحافظی میرود. با خانواده شهید عماد مغنیه تماس گرفت تا برود و به آن‌ها سر بزند.

این برنامه همیشگی‌اش بود. هر بار که به بیروت سفر میکرد، حتماً به آن‌ها هم سر میزد. فرزندان شهید مغنیه بعد از شهادت پدر با حاج قاسم سلیمانی آشنا شدند. تا قبل از آن فقط اسمش را از زبان پدر شنیده بودند. همیشه می‌دیدند که وقتی پدرشان با فردی به نام سلیمانی جلسه دارد و قرار است به دیدنش برود، صورتش گل می‌اندازد. همین که نام او را میشنید لبخند تمام صورتش را می‌پوشاند و با حال خوش به دیدار او می‌رفت.

یکی دو سال بعد از شهادت پدرشان برای اولین بار با حاج قاسم به عنوان دوست پدر آشنا شدند و آن موقع بود که فهمیدند چرا پدر برای دیدن او آن قدر اشتیاق داشت. حاجی هم خیلی به حاج عماد مغنیه وابسته بود. وقتی حاج عماد به شهادت رسید، تکه‌ای از پیراهن او را به منزل برد و تا خود صبح با همسرش بالای سر آن پیراهن عزاداری کردند؛ پیراهنی که به گوشت و خون شهید مغنیه آغشته بود حال حاج قاسم خیلی آن شب عجیب بود. با بغضی عجیب و چشمانی خیس، تکه‌های بدن حاج عماد را از لابه‌لای پیراهن جدا می‌کرد و اشک میریخت. بعد هم آن پیراهن را قاب کرد و به دیوار خانه‌شان زد. خیلی هم به آن قاب علاقه‌مند بود. ارتباط بچه‌های حاج عماد با حاجی آن قدر صمیمی شد که دیگر او را عمو صدا می‌زدند. این رابطه عمیق دوطرفه بود. هم بچه‌ها حسابی به حاج قاسم دل بسته بودند و هم حاجی آن‌ها را مانند بچه‌های خودش دوست داشت.

خانواده شهید عماد مغنیه تماس گرفت تا برود و به آن‌ها سر بزند. این برنامه همیشگی‌اش بود. هر بار که به بیروت سفر میکرد، حتماً به آن‌ها هم سر میزد. فرزندان شهید مغنیه بعد از شهادت پدر با حاج قاسم سلیمانی آشنا شدند. تا قبل از آن فقط اسمش را از زبان پدر شنیده بودند. همیشه می‌دیدند که وقتی پدرشان با فردی به نام سلیمانی جلسه دارد و قرار است به دیدنش برود، صورتش گل می‌اندازد. همین که نام او را می‌شنید لبخند تمام صورتش را می‌پوشاند و با حال خوش به دیدار او می‌رفت.

سید حسن نصرالله نظرش به رفتار حاجی جلب شده بود. به نظرش آمد او خیلی سرحال‌تر از همیشه است. آسودگی خاطری داشت که تا به آن روز مانندش را کمتر دیده بود. هر بار حاجی به لبنان سفر می‌کرد به خاطر حجم زیاد کار و دغدغه‌های فکری و بار مسئولیت مشکلات منطقه روی دوشش بیشتر اوقات آثار خستگی در چهره‌اش دیده می‌شد. اما آن روز هیچ نشانه‌ای از خستگی و گرفتاری در صورتش نبود. انگار تمام خستگی‌های دنیا جایش را با نشاط روحی و معنوی خاصی عوض کرده بود دائم میخندید و شوخی میکرد و چهره‌اش بیشتر از همیشه می‌درخشید. این تفاوت‌ها از چشم تیزبین سید حسن دور نمانده بود. نکته دیگری که خیلی توجه او را جلب کرد این بود که حاجی همیشه تمام نکات را ریز به ریز می‌نوشت و تنها به شنیدن اکتفا نمی‌کرد. اما در آن جلسه بیشتر دوست داشت صحبت کنند و فقط عناوین کلی را یادداشت کرد.

در میان صحبت‌هایشان حاج قاسم گفت: ان‌شاءالله غروب روز پنجشنبه می‌خوام برم عراق روز جمعه با دکتر عادل عبدالمهدی دیدار دارم.

حتماً باید برین؟ بله حتماً. دکتر عبدالمهدی قراره بیاد ایران و با مسئولان جمهوری اسلامی گفتگو کنه من باید قبل از انجام این سفر ایشون رو ببینم و درباره محور موضوعات و مسائلی که میخواد مطرح کنه باهاش صحبت کنم بعد هم با مسئولان ایرانی صحبت کنم و درباره نظرات ایشون بگم تا ان‌شاءالله سفر مفید و نتیجه‌بخشی باشه.

حاجی این را گفت و به سمت تلفن رفت. با ابومهدی المهندس تماس گرفت و درباره چند موضوع با هم صحبت کردند. در حین صحبت حاجی به ابومهدی اصرار می‌کرد برای استقبال او به فرودگاه بغداد نرود میگفت شما توی خونه یا دفتر خودتون باشین. من هر وقت برسم، میام دیدنتون، اما ابومهدی همچنان پافشاری میکرد. حاجی تلفن را که قطع کرد از ابومهدی و نقش فرماندهی او در منطقه و شخصیت کم نظیرش برای همه تعریف کرد. اواخر دیدارشان بود که سید حسن چیزی را که بر دلش گذشته بود به زبان آورد.

احساس می‌کنم امروز نورانیت شما خیلی زیاده. ان‌شاءالله که خیره! بار‌ها سید حسن این را به حاجی گفته بود. گاهی هم برادران به شوخی به حاجی می‌گفتند: این نورانیت زیاد نشون‌دهنده اینه که شما به شهادت و نائل شدن به لقاء‌الله نزدیکی! حاجی هم هربار با شنیدن این حرف‌ها گل از گلش می‌شکفت و لبخند روی لبانش نقش می‌بست، اما این بار سید حسن خیلی جدی درباره نگرانی‌اش حرف زد و به حاجی گفت: حاج قاسم توی این برهه از زمان خیلی باید احتیاط کنین همیشه باید احتیاط کنین، اما الان بیشتر من حس می‌کنم آمریکایی‌ها خودشون رو برای کاری آماده کردن. توی این ماه‌های اخیر خیلی از رسانه‌های آمریکایی هم رسانه‌های دیداری و هم روزنامه‌ها و نشریه‌ها خیلی روی شما تمرکز کرده‌اند. مدام از نقش شما و جایگاهتون توی منطقه صحبت می‌کنن!

سید حسن به تازگی نشریه‌ای را دیده بود که عکس حاج قاسم سلیمانی با لباس نظامی را چاپ کرده بود و با خطی درشت تیتر زده بود: «ژنرالی که جایگزینی ندارد». او با دیدن این عکس و تیتر خیلی احساس خطر کرده بود. به حاجی گفت: اون‌ها دارن برای انجام کاری آماده می‌شن. میخوان افکار عمومی آمریکا و افکار عمومی جهان رو هم برای انجام این کار آماده کنن حاجی مانند همیشه لبخند زد و کمی شوخی کرد، اما در نهایت گفت من ان‌شاءالله احتیاط می‌کنم، اما این خداوند متعاله که همه چی رو مقدر میکنه صدای دلنشین اذان فضا را پر کرد حاجی به همراه سید بلند شدند و وضو گرفتند و آماده نماز شدند نماز را با خلوص خواندند و حاجی آماده رفتن شد. همیشه در جلساتی که داشتند، یکی از برادران عکس می‌انداخت معمولاً حاجی با او شوخی می‌کرد و می‌گفت: بسه دیگه چقدر عکس می‌گیری؟! دیگه کافیه، اما آن روز چیزی نگفت و اجازه داد او هر قدر که می‌خواهد، عکس بگیرد. حتی زمانی که با ابومهدی تلفنی صحبت می‌کرد و دید دوربین رویش زوم شده لبخند زد تا عکاس بتواند به خوبی لبخند زیبایش را ثبت کند.

موقع خداحافظی مانند همیشه یکدیگر را گرم در آغوش کشیدند و حاجی خداحافظی کرد و رفت.

شب بود که حاج حسین با سید فؤاد تماس گرفت و گفت که برای شام برمی‌گردند سوریه. شب که رسیدند حاج حسین به سید گفت: ما فردا صبح به جلسه‌ای داریم جلسه رو میریم، بعد دوباره می‌آیم پیش شما.»

پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۸ بود حاجی نماز صبحش را تنهایی در اتاق خواند. حال خوشی داشت بعد از نماز شروع کرد به مداحی کردن روضه می‌خواند و ضجه می‌زد برای خودش از امام حسین (ع) که عاشقانه دوستش داشت می‌خواند. صدای روضه و گریه‌اش را همه از بیرون می‌شنیدند و همه حال خوشی بهشان دست داده بود یک ساعت بعد قصد رفتن به جلسه کردند. قبل از اینکه بروند حاجی به هادی طارمی و وحید زمانی نیا گفت «بچه‌ها، فعلاً با شما کاری ندارم شما برین زیارت، شب بیاین که بریم عراق. هادی و وحید هم با شور و شعف خاصی آماده رفتن به حرم حضرت زینب (س) و حرم حضرت رقیه (س) شدند.

حاجی قبل از جلسه با زینب تماس گرفت: خوبی بابا بچه‌ها، مامان نوه‌ها همه خوبن؟

همه خوبیم شما خوبی بابا؟

من خوبم. زینب جان امشب خونه تنها نمونی‌ها. مادرت هم نیست، حتما برو خونه فاطمه.

حاج قاسم هرچه بیشتر در خاطرات فرو می‌رفت چهره اش گلگون‌تر میشد. در جمع بود، اما روحش جای دیگر سیر می‌کرد دیگر با اشک از رفیقش نمی‌گفت؛ گویی لحظه وصال نزدیک بود جمعی که کنارش بودند، ترجیح دادند بیشتر شنونده باشند و از حال و هوای او بهره بیشتری ببرند. روز قبل حاجی از سید فؤاد پرسیده بود پرواز بغداد کیه؟ همین امشبه؟ نه حاجی یکی پنجشنبه شبه یکی هم جمعه شب. همون پنجشنبه شب رو هماهنگ کن باید زودتر بریم به آقای ابوفاضل هم بگو بیاد باهامون ناهارشان را که خوردند حاجی دوباره با زینب تماس گرفت فاطمه.

حاجی بلافاصله گفت: همون پنج‌شنبه شب را هماهنگ کن، باید زودتر بریم. به آقای ابوفاضل هم بگو بیاد باهامون.

لازمه ایشون هم باشه؟ آره بگو بیاد هواپیما که برگشت اون هم باهاش برگرده

چشم حاجی.

ناهارشان را که خوردند حاجی دوباره با زینب تماس گرفت: داری چی‌کار می‌کنی بابا؟

دارم مقاله‌ام رو مینویسم.

کی میری خونه خواهرت؟

من خونه راحتم بابا چه اشکالی داره خونه باشم؟ نه عزیزم، تنها نمون مادرت هم‌خونه نیست. حتماً شما برو خونه فاطمه.

چشم. کارهام رو انجام بدم میرم شما نگران نباشین. بابا چرا این قدر زنگ میزنین؟ چرا تلفن رو قطع نمیکنین؟! خطرناکه شما قطع کنین من هم چشم می‌رم خونه فاطمه.»

پس از آن ابومهدی المهندس تماس گرفت و سید فواد جواب داد: از دوستمون چه خبر؟!

هستش، اینجاست.

کی ان‌شاءالله؟

یکی دو ساعت دیگه به امید خدا.

میشه باهاش صحبت کنم؟ سید فؤاد رفت و حاجی را صدا کرد.

حاجی گوشی را گرفت و احوال‌پرسی کرد. همچنان اصرار داشت که ابومهدی نیاید. دیگه نمی‌خواد خودت بیای همون محمدرضا رو بفرستی، کفایت می‌کنه. خب من شب میام دیگه میام اونجا همدیگه رو میبینیم. نمی‌خواد تو خودت بیای فرودگاه. همه می‌دانستند ابومهدی کسی نیست که بداند حاجی می‌آید و به استقبالش نرود اصرار‌های حاجی هم فایده نکرد. به‌خاطر وضعیت آب و هوایی منطقه پروازی که رفته بود، هنوز برنگشته بود. به همین خاطر پرواز تأخیر داشت.

قرار بود ساعت ۷ شب پرواز کنند که افتاد ساعت ۱۰ شب. با اینکه پرواز تأخیر داشت، اما حاجی زودتر رفت فرودگاه. انگار روی زمین بند نبود. دوست داشت زودتر برود در مسیر فرودگاه بودند که حاجی یک دفعه به راننده گفت: نگه دار. نگه دار!» راننده سریع ترمز کرد و گوشه‌ای ایستاد حاجی شیشه را کشید پایین و سرش را از پنجره ماشین بیرون برد. با اشتیاق خاصی به آسمان نگاه کرد حاجی در بین راه دو بار دیگر هم ماشین را نگه داشت تا آسمان را ببیند. بار آخر زیر لب گفت: چقدر آسمون امشب قشنگه!

به فرودگاه که رسیدند قبل از آنکه سوار هواپیما بشوند، حاجی برای بار سوم با منزل تماس گرفت. زینب که گوشی را جواب داد حاجی گفت: ... هنوز که خونه‌ای من به تو گفتم برو خونه خواهرت توقع داشتم الان که زنگ بزنم دیگه شما گوشی رو جواب ندی. زینب که از تماس‌های مکرر پدر حسابی متعجب شده بود، گفت: چشم میرم. حالا عجله‌ای نیست یه کم کارهام رو انجام بدم.

نه همین حالا برو تنها نمون توی خونه چشم میرم. خب آخه اگه من برم و شما بیای من نباشم چی؟! نگران نباش من اومدم به تو زنگ می‌زنم بیای خونه.

باشه بابا یادت باشه‌ها آخر من رو با خودت نبردی.

دیدی که دخترم فرصت نبود که تو رو همراه خودم بیارم.

زینب خندید و گفت پس یکی طلب من! با خودش گفت: یه نخی گرو بذارم تا دفعه بعد حتماً بابا من رو با خودش ببره زینب نمیدانست حاجی میخواهد از سوریه به عراق برود و فکر می‌کرد مستقیم به تهران برمی‌گردد. به همین خاطر دوست داشت وقتی پدر میآید خانه باشد، اما اصرار‌های پدر را که دید بعد از قطع کردن تلفن آماده شد و رفت به خانه خواهرش حاجی بعد از خداحافظی با زینب همراه حاج حسین از پله‌های وسط هواپیما رفتند بالا لحظه آخر حاج حسین برگشت رو به سید و گفت: حلال کن خیلی اذیتت کردیم. این چه حرفیه؟ نگو این جوری.

وقتی که خداحافظی کردند حال سید عوض شد؛ انگار تکه‌ای از قلبش را کندند و بردند. با خودش گفت: چقدر امشب حال و هوای حاجی و بچه‌هاش فرق داشت! ساعت حدود ۲۲:۱۰ بود. کمی طول کشید تا صد و پنجاه مسافر بعدی هم سوار شوند. حاجی که وارد هواپیما شد، ابوفاضل را دید. دست گذاشت روی شانه‌اش و بی‌مقدمه گفت: حلالمون کن خیلی اذیتت کردیم ابوفاضل سریع به سمت او برگشت.

دید حاج قاسم ماسک زده و کلاهش را هم داده پایین، چیزی از چهره‌اش مشخص نبود. نه حاجی، همین الان آخرین مسافر هم سوار شد. خیالت راحت؛ میگم یه وقت حق‌الناس نیفته گردنمون! کارت پرواز‌ها را تحویل گرفته بود و می‌دانست حاجی باید کجا بنشیند با دست به صندلی حاجی اشاره کرد و گفت: بفرمایین. اینجا باید بشینین حاجی نشست صندلی اول کنار پنجره حاج حسین هم بغل دست او ابوفاضل و هادی هم کنارشان نشستند. جای شهروز و وحید هم پشت سر آن‌ها بود. هواپیما که تیک‌آف کرد، ابوفاضل به حاج حسین گفت: استغفر الله آقا! دورت بگردم، این چه حرفیه؟!» ما که معطل نکردیم مسافر‌ها رو؟

الان میان بپرسن شام و نوشیدنی چی میخواین. حاجی گفت نه، ما چیزی نمیخوایم بگو پیش ما نیان. اگه چیزی خواستیم، به خودت می‌گیم.

ابو فاضل بار‌ها دیده بود حاجی در پرواز همیشه یک کاغذ و خودکار دستش است و مطالبی مینویسد یا کتابی در دست دارد و مطالعه می‌کند، اما این بار کیفش را گذاشت پایین پایش و با آرامش خاصی خوابید؛ خواب آرامی که کمتر از او دیده بودند. گاهی شده بود که در پرواز‌ها ابوفاضل میدید حاجی پاهایش را ماساژ میدهد. می‌گفت چی شده حاجی؟

پاهام خیلی درد می‌کنه

من بیام برات ماساژ بدم؟

می‌تونی؟ ابوفاضل سریع می‌نشست کف زمین هواپیما حاجی کلاه ابوفاضل را بر می‌داشت و سرش را می‌بوسید، اما این بار آرام و بدون هیچ دردی در آرامش کامل خوابیده بود.

هادی و ابوفاضل مشغول صحبت شدند که هادی به کفش‌هایش اشاره کرد و گفت «کفش هام قشنگه؟» به به مبارک باشه

یه چیزی بگم بخندی رفتیم زینبیه زیارت اونجا کفش‌هامون رو بردن دیگه بنده خدا، سید بچه‌ها رو فرستاد برامون کفش خریدن کمی با هادی حرف زدند حرف‌هایشان که تمام شد هادی از جیبش قرآنش را بیرون آورد و شروع کرد به خواندن.

ابوفاضل سرش را برگرداند سمت وحید و شهروز؛ شهروز پایش را روی پا انداخته بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود. وحید هم کاتالوگ هواپیما را برداشته بود و آن را نگاه می‌کرد.

صدای برخورد چرخ هواپیما به زمین که آمد، حاجی بیدار شد. آماده پیاده شدن بودند که حاجی رو به حاج حسین گفت: حسین جان اون انگشتر رو بده به ابوفاضل. ابوفاضل خیلی خوش حال شد و تشکر کرد.

حاجی دوباره رو به حسین گفت: اون انگشتر زنونه رو هم بده ابوفاضل، بده به خانومش بعد هم رو به ابوفاضل شوخی کنان گفت: بدی به خانومت‌ها نبری بدی به یه آدم دیگه.

ابوفاضل خندید؛ نه حاجی چشم اطاعت امر میشه هر بار که حاجی با هواپیما جایی می‌رفت پایان سفر حتماً می‌رفت کابین خلبان و از همه تشکر می‌کرد، اما این بار خیلی عجله داشت. فقط با ابوفاضل خداحافظی کرد و سریع از هواپیما پیاده شد. یک ماشین سفید آمد جلوی پرواز حاجی نشست پشت راننده علی رغم اصرار‌های حاجی ابومهدی به استقبالش آمده بود. ماشین اول که رفت، یک ون سفید آمد و بقیه اعضای تیم هم سوار شدند.

آسمان آن شب عجیب میدرخشید نه برای همه فقط برای آنان که راه برایشان باز شده و قرار بود به زودی به آسمان سفر کنند. حاج قاسم سلیمانی به فاطمه مغنیه گفته بود که به سوی قتلگاهش میرود. اصلاً لازم هم نبود چیزی بگوید؛ هر که در آن سه روز آخر به چهره نورانی اش نگاه میکرد میفهمید که مسافر آسمان است. دیگر زمین گنجایش وجودش را نداشت. زمین برای به زیر قدم‌های او رفتن زیادی کوچک بود و وجودش برای زمین، زیادی بزرگ آغوش گرم خدا جای مناسب‌تری برای او بود. بالاخره باید این کوله بار سختی و مشقت دنیا را از روی دوشش پایین می‌گذاشت و خود را در آغوش معبودش رها میکرد. حاجی خسته بود؛ دنیا او را حسابی خسته کرده بود. قلبش از دوری یاران شهیدش به تنگ آمده بود. تن رنجور او نیاز به التیام داشت. سال‌ها برای مردم مظلوم کشورش و جهان دویده بود. دیگر پاهایش یارای دویدن نداشت. تن پر از ترکشش، چشمانش که سهمش از یک شبانه روز، فقط دو سه ساعت خواب بود؛ آن هم نه خواب راحت، بلکه خوابی توام با نگرانی و پریشانی برای مردم تک تک اعضای بدنش خسته بودند.

خدا برایش آغوش گشوده بود به وسعت تمام آسمان‌ها برایش جشن گرفته بود. ستاره‌های آسمان آن شب درخشان‌تر از همیشه تشنه آن بودند که روح بلند او را لحظه‌ای بر فراز خود ببینند. عجب ستاره‌بارانی بود. خدا تمام آسمان‌ها را به مقدم ورود او چراغانی کرده بود.

ارواح طیبه تمام شهیدان آمده بودند. همه بی‌صبرانه منتظر بودند روح بلند او را به آغوش بکشند. آن‌ها با هم قرار گذاشته بودند هرکدام یکی از زخم‌های او را التیام ببخشند؛ آن‌قدر در بدن رنجورش زخم بود که به هر کدام سهمی برسد مگر میشود شهدا بیایند و سالار آن‌ها نباشد؟! حاجی به سمت همان قتلگاهی می‌رفت که روزی اربابش حسین (ع) هم از آن خاک به سوی قتلگاهش رفته بود. امام حسین (ع) هم آغوش گشوده بود تا سردار مدافعان حرم خواهرش زینب (س) را به آغوش بکشد. چقدر دیدارشان زیبا بود از آسمان نور می‌بارید. قرار بود چند لحظه دیگر زمین آتش بگیرد و آسمان گلستان شود قرار بود تا چند لحظه دیگر حاجی به آرزوی چندین و چند ساله‌اش برسد؛ آرزویی که عاشقانه دوستش داشت. قرار بود تا چند لحظه دیگر شهادت را در آغوش بکشد.

لحظات اولیه ترور

هر دو ماشین راه افتادند خیلی وقت بود آمریکایی‌ها حاج قاسم را زیر نظر گرفته بودند؛ همان‌هایی که خودشان داعش را به وجود آورده بودند و ادعا می‌کردند میخواهند با آن در عراق و سوریه مبارزه کنند و به این بهانه حضور خود را در این دو کشور موجه نشان بدهند! حالا کسی را که پرچم‌دار واقعی مبارزه با داعش و دشمنان بود، زیرنظر گرفته بودند تا او را از سر راهشان بردارند؛ چون به خوبی فهمیده بودند حضور حاج قاسم سلیمانی خط بطلانی است بر تمام نقشه‌های شومشان. سال‌ها بود که حاجی زیرنظر آن‌ها بود، اما تا آن روز کسی جرئت سوءقصد به او را نداشت. میدانستند تبعات زدن حاجی سنگین خواهد بود. این کار فقط از کسی بر می‌آمد که عقل و منطقی نداشته باشد و به راحتی بخواهد خودش و هم پیمانانش را به فنا بدهد.

او هم کسی نبود جز رئیس جمهور نادان آمریکا، دونالد ترامپ. دستور به شهادت رساندن حاجی از شنبه همان هفته صادر شده بود. ورود حاجی و تیمش به کشور عراق که تأیید شد، پهپاد‌های آمریکایی رسیدند بالاسر هر دو ماشین ساعت ۱:۲۰ بامداد جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ ماشین حاج قاسم، ابومهدی المهندس و همراهانشان مورد اصابت موشک پهپاد‌های آمریکایی قرار گرفت و همان لحظه اول همه عزیزان به شهادت رسیدند.

صدای انفجار همه را شوکه کرد. آتش از دو ماشین بر آسمان برخاست. کسی دقیق نمیدانست چه اتفاقی افتاده. ابوفاضل هنوز در هواپیما بود که وضعیت امنیتی اعلام کردند. برایش چیز عجیبی نبود. کشور عراق در وضعیت جنگی قرار داشت و از این دست موارد پیش می‌آمد ابوفاضل هم بدون اینکه از هواپیما پیاده شود، بعد از اینکه هواپیما سوخت‌گیری کرد به دمشق برگشت.

ساعت حدود ۱:۳۰ شب بود و سید فؤاد در اتاقش خوابیده بود که برادری آمد پشت در اتاقش و شروع کرد به درزدن.

چی شده؟!

سردار حجازی با شما کار داره فوریه.

سریع به سمت تلفن رفت و با سردار تماس گرفت.

سید، حاجی کی رفت؟ دو سه ساعت پیش چطور؟!

سریع یه پیگیری بکن مثل اینکه توی فرودگاه بغداد اتفاقی افتاده!

سید نگران شد. شروع کرد به تماس گرفتن اول با ابوفاضل تماس گرفت، اما او هم از ماجرا بی خبر بود از ابوفاضل خواست که از سوار شدن به هواپیما تا پیاده شدن حاجی را با جزئیات برایش بگوید. بعد با چند نفر دیگر تماس گرفت خبر‌ها حکایت از آن داشت که اتفاقی افتاده، اما جزئیات هنوز مشخص نبود.

زینب منزل خواهرش بود. ساعت حدود ۱:۳۰ شب یک دفعه بی‌قرار شد. بلند شد و گفت: من دیگه برم خونه!

فاطمه گفت: هنوز رضا نرسیده که صبر کن بیاد بعد برو. تا من برم برسم خونه رضا هم اومده.

بی قراری عجیبی داشت. انگار به یک‌باره تمام اضطراب‌های عالم به قلبش سرازیر شده بود. سریع با فاطمه خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. هنوز راه نیفتاده بود که رضا هم رسید. راه افتادند به سمت خانه زینب هنوز به سر خیابان نرسیده بود که تلفنش زنگ خورد.

شماره آشنا نبود و برای همین جواب نداد. به تازگی در کانالی مجازی عضو شده بود که اخبار لحظه به لحظه عراق را گزارش میداد کانال متعلق به فردی بود که به‌طور میدانی گزارش تهیه میکرد. زینب، چون هم به اخبار منطقه علاقه داشت و هم پدرش دائم در رفت‌وآمد بین ایران و عراق بود، اخبار را از آن کانال دنبال می‌کرد به ذهنش رسید که برود و آن کانال را چک کند. وارد کانال شد و دید فیلمی گذاشته و زیر آن نوشته که در فرودگاه بغداد دو تا ماشین آتش گرفته‌اند، اما جزئیات هنوز مشخص نیست. دلش بیشتر آشوب شد قبل از اینکه فیلم را باز کند با خودش گفت: چرا وقتی بابا زنگ زد هیچ علامتی به من نداد که کی برمی‌گرده؟! بابا که نمیخواست بره عراق، امشب میخواد برگرده! فیلم را باز کرد دید دو تا ماشین در حال سوختن هستند. در فیلم چیز عجیب و آشنایی ندید، اما حالش حسابی به‌هم ریخت. در افکار پریشان خودش بود که دوباره همان شماره تماس گرفت. این بار تصمیم گرفت جواب بدهد. از عراق بود «کجایی؟ چقدر دوروبرت شلوغه چرا این وقت شب توی خیابونی؟!» خونه خواهرم بودم. دارم برمیگردم خونه. یک دفعه بی‌مقدمه پرسید: زینب حاجی کجاست؟!

همیشه وقتی حاجی در ماموریت حساسی بود اهل خانه نمی‌گفتند که حاجی نیست. به لحاظ امنیتی همیشه به هر کسی که زنگ می‌زد و سراغ حاجی را میگرفت میگفتند حاجی خونه خوابه» یا «توی دفترشه». زینب هم طبق عادت همیشه گفت: بابا خونه خوابه چطور؟! زینب تو مطمئنی حاجی خونه خوابه؟! «آره. مگه چی شده؟!» ببین درست جواب من رو بده! سؤال‌پیچ‌های او ذهنش را به این سمت برد که حتماً به آن‌ها خبر رسیده حاجی رفته سفر و میخواهند حاجی را پیدا کنند و او را ببینند.

به یک‌باره نگرانی به سراغش آمد آخر چرا این قدر سؤال می‌پرسید؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ به نظرش آمد موقعیت اصلاً عادی نیست. دیگر نمی‌توانست مثل همیشه آرامش خود را حفظ کند و تا زینب این را گفت احساس کرد نفس آن شخص پشت تلفن بند آمد. دیگر هیچ صدایی نشنید و یک دفعه تلفن قطع شد. زینب هاج و واج به گوشی در دستش خیره ماند سریع خودشان را به خانه رساندند. تمام ماجرا را برای رضا تعریف کرد. رضا سعی کرد او را آرام کند حالا چرا این قدر بیقراری؟ بابا که اصلاً عراق نیست، بابا خب چی شده مگه؟ چرا این قدر سؤال می‌کنی؟! تو فقط الان به من درست جواب بده. مطمئنی حاجی الان خونه‌ست؟! با اضطراب گفت: نه. خونه نیست...!

تا زینب این را گفت احساس کرد نفس آن شخص پشت تلفن بند آمد. دیگر هیچ صدایی نشنید و یک‌دفعه تلفن قطع شد. زینب هاج و واج به گوشی در دستش خیره ماند سریع خودشان را به خانه رساندند. تمام ماجرا را برای رضا تعریف کرد. رضا سعی کرد او را آرام کند: حالا چرا این قدر بی‌قراری؟ بابا که اصلاً عراق نیست، بابا سوریه‌ست!

باور کن یه چیزی شده نگاه کن هرچی به این شماره زنگ می‌زنم جواب نمیده همین الان داشتم باهاش حرف می‌زدم خب چرا جوابم رو نمی‌ده؟! رضا باور کن یه چیزی شده! دیگه بار اولمونه؟! مگه بار اوله شایعه می‌کنن برای بابا اتفاقی افتاده؟! به دلت بد راه نده!

زینب موبایلش را با چشمانی که نگرانی در آن موج می‌زد به سمت او گرفت و گفت: ببین توی این کانال زده توی فرودگاه بغداد دو تا ماشین رو منفجر کردن چند نفر هم شهید شدن رضا، من خیلی می‌ترسم!

در همین فاصله فاطمه هم خبر را دیده بود. به همسرش گفت: وای فرودگاه بغداد رو زدن حالا بابا چطوری برگرده؟! امشب می‌خواست برگرده ایران.

این را گفت و با نگرانی به زینب زنگ زد:

خبر رو شنیدی؟

آره، دارم پیگیری میکنم حالا بابا چطوری برگرده؟! من دارم میام اونجا، خیلی نگرانم! فکرش رفت پیش اتفاقی که چند سال پیش افتاده بود. اوایل جنگ سوریه که حاجی دائم به آنجا می‌رفت، خبر پیچید که داعش، دفتر وزیر دفاع را منفجر کرده است. خبر خیلی زود در فضای مجازی و رسانه‌ها پیچید اعلام کردند هنوز مشخص نیست چند نفر کشته شده‌اند و چند نفر زنده هستند کمی بعد خبر رسید حاجی هم در ساختمان بوده و به شهادت رسیده. بچه‌ها هنوز از این وقایع با خبر نشده بودند که ساعت ۹ شب شوهرعمه بچه‌ها با منزل آن‌ها تماس گرفت. زینب گوشی را برداشت.

زینب بابات کجاست؟!

همین جاست چطور؟!

خب خیالم راحت شد. آخه همه جا خبر پیچیده که ساختمون وزارت دفاع سوریه رو زدن و حاجی هم شهید شده ترسیدم.

زینب این را که شنید، تلفن از دستش افتاد. آن‌ها می‌دانستند. حاجی همان موقع در دفتر وزیر دفاع سوریه جلسه داشته است.

حاج خانم سریع به سمتش دوید.

چی شده...؟! کی بود. چی گفت...؟! زینب با حال زار ماجرا را گفت. همگی ترسیده بودند و با هرکسی که تماس می‌گرفتند جواب درستی نمیداد. به همه جا زنگ زدند. همه در حال پیگیری بودند لحظات سخت و نفس‌گیری برای همه‌شان بود. رضا سر به سجده گذاشته بود و تا از پدر خبر نشد، سر از سجده برنداشت. خدا خدا میکرد خبر سلامتی پدرش را بدهند. خیلی از اقوام برای تسلیت آمده بودند و همه لباس مشکی پوشیده بودند. ساعت ۴ صبح شده بود. دیگر اضطراب جان همه را به لب رسانده بود که حاجی زنگ زد و با شادابی گفت تهران چه خبره؟ مثل اینکه من اونجا شهید شدم، آره؟! با شنیدن صدای حاجی همه از خوشحالی اشک ریختند و نفس راحتی کشیدند چقدر خدا را بابت اینکه یک بار دیگر پدرشان را به آن‌ها بخشیده بود شکر کردند وقتی که حاجی به خانه برگشت فاطمه خیلی بی‌قراری کرد. حاجی به او گفت: بابا جان این قدر بی‌تابی نکن خودت رو بذار جای بچه‌های شهدا. به اون‌ها فکر کن فاطمه با همان بغضی که در گلو داشت گفت میدونی فرق من با بچه‌های شهدا چیه بابا؟ اون‌ها یه بار باباشون شهید شد و فقط غصه نبودن پدرشون رو میخورن. اما تو روزی هزار بار برای ما شهید می‌شی، هر روزمون با استرس و نگرانی می‌گذره! این نگرانی هیچ وقت برایشان پایان نداشت.

این اواخر فاطمه مدام کابوس می‌دید. خواب می‌دید پدرش را جلوی چشمانش سر می‌برند و او فریاد می‌زند. گاهی از صدای فریاد خودش که با التماس می‌گفت: «نبرین! سر بابام رو نبرین..» از خواب می‌پرید. بعد از شهادت شهید حججی تمام اضطراب و نگرانی‌اش این بود که این اتفاق برای پدرش هم بیفتد می‌ترسید از اینکه موبایلش را باز کند و عکس و خبر شهادت پدرش را ببیند.

حالا دوباره داشتند همان حس و حال را تجربه می‌کردند. فاطمه به سمت خانه پدر به راه افتاد. زینب هم به فکرش رسید که به فاطمه مغنیه زنگ بزند با دستانی لرزان با او تماس گرفت. فاطمه خواب بود گوشی را که برداشت، سراسیمه پرسید: چی شده، زینب؟! فاطمه بابام کجاست؟! همیشه پشت تلفن خیلی احتیاط ا میکردند و هر چیزی را نمی‌گفتند، اما آن لحظات به حدی دلهره‌آور بود که تمام مراقبت‌های امنیتی را زیر پا گذاشتند: سوریه است. چطور؟! تو مطمئنی فاطمه؟ بابام سوریه است؟! آخه توی کانال‌ها داره یه خبری دست به دست می‌شه. خیلی نگرانم.

نگران نباش ان‌شاءالله چیزی نیست. من الان پیگیری می‌کنم و بهت خبر می‌دم. فاطمه قطع کرد و بعد از چند دقیقه زینب که بی‌تاب بود و دوباره با او تماس گرفت تا اخبار جدید را بپرسد؛ ولی هرچه شمارۀ او را می‌گرفت، دیگر جواب نمی‌داد. به بن‌بستی رسیده بود که هر ثانیه بر دلهره و اضطرابش اضافه می‌شد.

رضا که دیگر خودش هم نگرانی همه وجودش را گرفته بود گفت: با موبایل آقای پورجعفری تماس بگیر. حاج حسین هر جا باشه، باباهم همون جاست. زینب با اضطرابی که بغضی گلوگیر هم به آن اضافه شده بود گفت زنگ زدم رضا زنگ زدم در دسترس نیست برای چندمین بار زنگ زد به سید فؤاد. به فاصله‌ای که تلفن را به دست او بدهند زینب میشنید پشت خط دعوا میکنند که چرا تلفن را جواب دادید یک نفر آن طرف خط گفت: خب ده بار زنگ زده چی‌کار کنم؟ باید جواب می‌دادم دیگه! این‌ها را می‌شنید، اما قدرت درک کلمات را از دست داده بود. فقط دنبال کلماتی می‌گشت که از بابا خبر بدهند. بالاخره سید گوشی را گرفت.

جانم عموجان؟

زینب حس کرد که صدایش خیلی گرفته، اما سؤال واجب‌تری داشت:

عمو بابام پیش شماست؟!

آره آره... همین جاست!

می‌تونم باهاش صحبت کنم؟!

نه الان که نمی‌شه!

چرا؟

رفته آقای بشار اسد رو ببینه.

این را که گفت زینب فهمید دروغ می‌گوید. جواب‌هایشان نشان می‌داد حسابی هول کرده. از مردی که سال‌ها بود کار‌های امنیتی می‌کرد، بعید بود پشت تلفن این گونه صحبت کند. زینب به خیال آنکه اشتباه کرده و از دهانش پریده، دوباره پرسید:

چی؟!

می‌خواست ببیند باز هم همین را تکرار میکند یا نه. می‌گم رفته آقای بشار اسد رو ببینه. جلسه است. بیاد، میگم بهت زنگ بزنه.

زینب بلافاصله گفت:

شما الان پشت تلفن داری میگی بابام رفته آقای بشار اسد رو ببینه؟!

سید فهمید چه خطایی کرده و سعی کرد درستش کند، اما به لکنت افتاد.

نه. اشکال نداره. آخه خیلی وقته رفته. حالا من الان کار دارم، بعداً بهت زنگ می‌زنم... بوق ممتد تلفن در دست زینب و نگاه پریشانش به صورت نگران رضا، نشان از آشفتگی اوضاع داشت.

داره دروغ میگه رضا.. باور کن داره دورغ می‌گه دوباره بگیرش. دوباره زنگ بزن بهش...!

تماس‌هایی که گرفته می‌شدند و همه بی‌پاسخ می‌ماندند، کلافه‌شان کرده بود. به استیصالی رسیده بودند که چاره‌ای برایش نبود. بعد از کلی تماس گرفتن دوباره سید آمد پشت خط زینب این بار با صدایی که پر از خواهش و التماس بود گفت: «آقا سید، شما خودت دختر داری فقط بهم بگو بابام کجاست؟! التماس میکنم راستش رو بهم بگو...

سید دیگر نتوانست طفره برود؛ بابا زخمی شده.. همراه ابومهدی زخمشون هم جدیه. زینب این را که شنید گوشی تلفن را پرت کرد. رضا که داشت مدام پشت سر هم تلفن می‌زد تا بلکه سراغی از حاجی بگیرد، سریع به سمت زینب برگشت، چی شده؟!

خاک بر سرمون شد! این را گفت و بلندبلند شروع کرد به گریه کردن. رضا ته دلش خالی شد و بغض عجیبی راه گلویش را بست. انگار وارد خلا عجیبی شد که هیچ چیز و هیچ صدایی وجود نداشت. با خودش گفت: اگه این بار هم بابا سلامت برگرده دیگه حیا و خجالت رو می‌ذارم کنار و محکم بغلش میکنم میگم دردت به جونم الهی که قربونت برم...

صدای جیغ و گریه‌های زینب نگذاشت خیلی در خیالاتش غوطه‌ور شود. همیشه همه از این روز می‌ترسیدند و تمام ترسشان برای زینب بود. وابستگی او به حاجی را می‌دانستند بار‌ها حاج خانم گفته بود: اگه خدای نکرده برای بابات اتفاقی بیفته نمیدونم با این زینب باید چی‌کار کنم.

حاجی هم خیلی سفارشش را به او می‌کرد. بار‌ها گفته بود: خیلی حواست به زینب باشه مراقبش باش هیچ‌وقت و هیچ‌جا تنهاش نذار!

رضا به خودش آمد و دید زینب متوسل شده به در اتاق حاجی؛ جلوی در نشسته و در بسته اتاق او را می‌کوبد.

بابا تو رو خدا در رو باز کن را بابا جواب بده... بابا... من به همه گفتم تو توی اتاقت خوابی... در رو باز کن بابا... رضا آمد و کنارش نشست. خودش هم بی‌قرار بود؛ آن‌قدر که توان نداشت زینب را آرام کند. او هم شروع کرد به در زدن هر دو پشت در اتاق کسی که همه امید و آرزویشان بود، نشسته بودند و در می‌کوبیدند و از خدا میخواستند معجزه کند. رضا با همان حال پریشانی با حسین، برادر بزرگش تماس گرفت. بعد از اتفاقی که در دفتر وزیر دفاع سوریه افتاده بود و خبر شهادت حاجی را پخش کرده بودند، از اینکه تلفنش نصفه شب زنگ بخورد خیلی می‌ترسید رضا که زنگ زد، سراسیمه از خواب پرید.

چی شده رضا؟! پاشو مامان رو بردار و خودتون هم بیاین خونه بابا. حسین خیلی ترسید، اما سعی کرد خودش را آرام نشان بدهد تا مادرش نگران نشود. سریع خودشان را رساندند. در که به رویشان باز شد صورت پر از نگرانی و ترس زینب و رضا و چشمان گریانشان گویای همه چیز بود. زینب همچنان نشسته بود جلوی اتاق حاجی و در می‌کوبید و التماس میکرد تا پدرش در را باز کند.

مادر حال زینب را که دید گفت: نکن مادر... نکن.. بابات خیلی قویه، هیچ اتفاقی براش نمی‌افته من مطمئنم قبل از این اتفاق بابات فرار کرده و اون‌ها هم نتونستن بگیرنش! الان نمی‌تونه به ما زنگ بزنه، ولی مطمئن باش زنگ می‌زنه!

زینب با چشمانی که انگار کمی امید در آن دویده باشد، مادر را نگاه کرد چقدر دوست داشت حرف‌های او را باور کند. مادر سعی کرد زینب را آرام کند، اما دل خودش آشوب بود یک‌دفعه یاد نامه حاجی افتاد که به مناسبت روز زن برایش نوشته بود چقدر نامه‌اش در حین عاشقانه بودن، بوی خداحافظی می‌داد:

همسر گران‌قدر و عزیز و مهربانم، حاجیه خانم حکیمه عزیزم

سلام‌علیکم

حقیقتاً مانده‌ام در پیشگاه خداوند که چگونه می‌توانم در این روز‌های غریب رفتن حق نزدیک چهل ساله شما را ادا کنم. امیدی جز بخشش و محبت پیوسته شما و خداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک میگویم و به‌خاطر این صبر چهل ساله دستتان را می‌بوسم. از خداوند سبحان طول عمر توام با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر می‌کنی برایت صبر و برای آن مرحومه مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم.

همسر ناتوانت در ادای حق الهی خود قاسم.

از یادآوری آن نامه هُری دلش ریخت نکند این بار شهادتش حقیقت داشته باشد؟ دوباره نگاهی به زینب کرد. به سراغ تلفن رفت و همان طور که شماره میگرفت زیر لب گفت: آخه حاجی، تو زینب رو نمی‌شناسی؟ چرا این بچه رو گذاشتی پیش من؟! حالا باهاش چی‌کار کنم؟!

شماره منزل نرجس را گرفت همسرش جواب داد. مادر ماجرای انفجار فرودگاه را مختصر تعریف کرد و گفت: سریع بیاین خونه ما نرجس که شنید، خیلی ترسید، اما با خودش گفت: ببینن باز هم شایعه درست کردن که بابا شهید شده تا آمارش رو بگیرن بابای من چیزی‌اش نمیشه، من مطمئنم. بعد هم شیرینی‌هایی را که برای پدرش درست کرده بود، برداشت تا با خودش ببرد و وقتی حاجی آمد، به او بدهد.

آخر حاجی شیرینی‌های نرجس را خیلی دوست داشت. همه اعضای خانواده دور هم جمع شدند. چشم‌های همه گریان بود و دل‌ها نگران، اما هنوز کسی نمی‌دانست دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. هیچ کس جرئت گفتن حقیقت ماجرا را به آن‌ها نداشت. تلویزیون را روشن کرده بودند و مدام زیرنویس‌ها را می‌خواندند. اخبار هم چیز دقیقی نمی‌گفت. فقط خبر از دو انفجار در فرودگاه بغداد میداد که چند نفری در این حادثه به شهادت رسیده بودند.

وقتی هیچ‌کس نمی‌توانست خبر شهادت را به خانواده حاج قاسم بدهد

اولین نفر از خانواده که حقیقت ماجرا را فهمید سهراب برادر کوچک حاج قاسم بود. زینب که همان دقایق اول اتفاق با او تماس گرفته و گفته بود پدرش جواب تلفنش را نمی‌دهد، نگران شده و همان لحظه تماس گرفته بود تا ببینید ماجرا چیست. وقتی آن موقع شب تلفن را وصل کردند به شخص سردار قاآنی چشم‌هایش را بست و تا ته ماجرا را خواند. سردار به او گفت متأسفانه این اتفاق افتاده! لطفاً شما متناسب با شرایط خانواده این خبر رو به بهشون بدین.

متناسب با شرایط خانواده؟! کدام شرایط؟! هر کسی که از نزدیک این خانواده را می‌شناخت، می‌دانست چه الفت و انسی بین آن‌ها و پدرشان وجود دارد مگر می‌شود به یعقوب خبر داد که دیگر منتظر یوسف نباشد؟ نه فقط بچه‌ها جانشان به جان حاجی بند بود که حاجی هم همین حال را داشت. اگر یکی از آن‌ها مریضی کوچکی میگرفت حاجی مثل ابر بهار گریه می‌کرد. بی‌تاب و بی‌قرار خانواده‌اش بود.

سخت‌ترین کار دنیا را آن روز به دوش سهراب گذاشتند. چهره تک تک اعضای خانواده از جلوی چشمانش رد شد. چطور خبر را بگوید؟ به کدامشان بگوید؟! صبر و تحمل کدامشان بیشتر از بقیه بود تا او بتواند ماجرا را بگوید و بار غم خودش را سبک‌تر کند...؟! به نرجس بگوید که جانش به جان پدر وصل بود؟! او که بیشتر از همه با پدر زندگی کرده بود؟ او که کافی بود پدر یک غذا یا شیرینی خاصی را هوس کند و در یک چشم برهم زدن همان را به بهترین شکل برایش درست کند هر بار که پدر را می‌دید، یک جای صورتش را می‌بوسید؛ گاهی زیر چانه گاهی روی چشم، گاهی گونه و.. حالا چطور باید به او بگوید که دیگر صورت پدر را نخواهد دید؟! یا به حسین بگوید که تمام زندگی‌اش پدرش بود؟! حسین هیچ کاری را بدون مشورت پدر انجام نمی‌داد نشده بود تصمیمی متفاوت با تصمیم پدر بگیرد یک ثانیه نبودن پدر را طاقت نمی‌آورد، چه برسد به آنکه خبر بدهند دیگر بازگشتی در کار نیست یا به فاطمه بگوید که نقطه ضعفش پدرش بود؟! اصلاً مگر می‌شد.

حاجی را از این دخترهایش جدا کرد؟! فاطمه آن قدر او را در آغوش می‌کشید و می‌بوسید تا سینه اش از عطر پدر پر شود و در روز‌هایی که پدر نیست، احساس دل تنگی نکند؛ هرچند که خیلی کارساز نبود و باز دل تنگش میشد. دوباره که او را می‌دید، مثل کودکی خود را به زیر گردن او جمع میکرد و نفس عمیق می‌کشید.

حاجی هم دست نوازشگرش را آرام آرام روی سر او می‌کشید. حالا به او بگوید که دیگر عطر حاجی را استشمام نخواهد کرد؟! مگر می‌شود؟! مگر او چقدر توان دارد که چنین چیزی را بشنود؟! یا به رضا حرف بزند که همیشه خودش را سپر بلای بابا می‌کرد؟! آن قدر دور بابا چرخید و چرخید تا صدای حاجی درآمد که «اگه این بار رضا با من بیاد مأموریت شهید میشه. خودتون جلوش رو بگیرین» همه جا همراهش می‌رفت تا اگر تیری سرگردان هوس کرد بر تن پدرش بنشیند او سپر بلایش شود و نگذارد. حاضر بود تمام تیر و ترکش‌های دنیا را خودش به تنهایی بر تن بپذیرد، اما خاری بر پای پدرش نرود نفسش به نفس بابا بند بود. حالا به او بگوید که دیگر بابایت نفس نمیکشد؟ یا به زینب؟! وای زینب...! با زینب باید چه کند؟! مگر می‌شود بین او و حاجی جدایی تصور کرد؟ نه هرگز! زینبی که شب‌ها در بغل بابا می‌خوابید زینبی که حاجی از در تو نیامده و کیفش را زمین نگذاشته، اول او را صدا میکرد. زینبی که ساعت‌ها پشت در اتاقی که حاجی در آن جلسه داشت می‌نشست تا به پدر نزدیک باشد. اویی که به هیچ وجه تحمل دوری پدر را نداشت. اویی که همه بیشتر از شهادت حاجی از او می‌ترسیدند. مگر میشود به زینب خبر داد که دیگر منتظر پدر نباشد؟! مگر می‌شود به او گفت که دیگر از آغوش پدر محروم شده، دیگر دست نوازش پدر را بر سر ندارد، دیگر صدای پدر را نخواهد شنید، دیگر چشمان و صورت و بدن خسته و رنجور او را نخواهد دید، دیگر زخم‌های پدر را تیمار نخواهد کرد...

نه نمی‌شودا نمی‌شود به او این‌ها را گفت. هیچ‌کس حال آن لحظه سهراب را درک نمی‌کرد. دیگر درد نبودن برادر را فراموش کرده بود و فقط به بچه‌ها فکر می‌کرد. حتی نتوانست در خلوت خودش برای بهترین برادر دنیا یک دل سیر گریه کند. سریع خودش را رساند به منزل حاجی تمام چیز‌هایی را که از آن میترسید جلوی چشمانش دید. حال بچه‌ها خیلی بد بود اصلاً قدرت این را نداشت که حرفی بزند.

با اینکه اصل ماجرا را می‌دانست ترجیح داد امید کسی را قطع نکند. برای همین گوشه‌ای نشست و چیزی نگفت. آقای محمدباقر قالیباف که نصفه شب خبر را شنیده بود، سریع خودش را به منزل آن‌ها رساند. او هم سعی می‌کرد بچه‌ها را آرام کند، اما مگر می‌شد؟! او هم نتوانست حقیقت را بگوید. آمد گوشه‌ای و شروع کرد به تماس گرفتن تا پیگیر بازگشت پیکر‌ها شود. حدود ساعت ۴:۳۰، ۵ صبح روز جمعه ۱۳ دی بود که تلویزیون به‌طور رسمی خبر را اعلام کرد.

عکس حاج قاسم سلیمانی در کنار پرچم سه رنگ ایران که بالای تصویر نوشته بود: «انا لله و انا الیه راجعون». همه اهالی خانه بر سرشان زدند صدای آه و فغان بود که از خانه حاجی به هوا برخاست دیگر کسی توی حال خودش نبود. همه‌شان بر سر می‌کوبیدند و دم گرفته بودند هر کسی گوشه‌ای زانوی غم در بغل گرفته بود و زار میزد هیچ‌کس باور نمی‌کرد که واقعاً حاجی شهید شده باشد. مگر میشد قهرمان زندگیشان دیگر برنگردد؟!

نرجس که تا آن لحظه باور نکرده بود چنین اتفاقی افتاده باشد، با دیدن اخبار تمام امیدش ناامید شد. داد می‌زد و گریه می‌کرد. خودش را روی زمین انداخت و سرش را گذاشت روی زمین و چشم‌هایش را بست. یک‌دفعه وارد دنیایی شد که جز خودش و پدرش کسی آنجا نبود. دید پدرش مانند نوری به سمت بالا حرکت می‌کند؛ انگار ستاره دنباله‌داری بود که از زمین به آسمان می‌رفت.

نرجس پایین ایستاده بود و بالا رفتن او را تماشا می‌کرد؛ پدرش خیلی خوش حال بود، نرجس یک‌دفعه شروع کرد به فریاد زدن. احساس می‌کرد اگر داد بزند، او نمیرود خوشحالی پدر را که دید، احساس کرد خودخواهی است که جلوی رفتن او را بگیرد. به خودش گفت: اگه تو واقعاً عاشقی باید از خوشحالی معشوقت خوشحال بشی. بین بابا چقدر خوشحاله یادش آمد که بابا همیشه به او میگفت: نرجس تو هم مثل منی خوب می‎تونی احساساتت رو کنترل کنی.

از یادآوری این حرف پدر و چیزی که در آن خلا دیده بود، به خودش آمد. سرش را از روی زمین بالا آورد سعی کرد خودش را کنترل کند. دیگر فریاد نزد از جایش بلند شد و به سمت فاطمه و زینب که از حال رفته بودند دوید باید آن‌ها را آرام می‌کرد. پدرش بار‌ها گفته بود تو مادری برای خواهر برادرهات براشون مادری کن چه مسئولیت سنگینی داشت باید بزرگی می‌کرد؛ در حالی که عزیزترین فرد زندگی‌اش را از دست داده بود! خیلی سخت بود وقتی خودش از درون متلاشی شده بود، محکم بایستد. اما باید از پس چیزی که پدر از او خواسته بود، برمی‌آمد. اولین چیزی که فاطمه بعد از شنیدن خبر شهادت بابا به ذهنش آمد، نامه‌ای بود که یازده سال پیش دقیقاً در همین ایام از دمشق برایش نوشته و مرگ را بسیار زیبا به تصویر کشیده بود: «فاطمه عزیزم این چند صفحه را برای تو مینویسم، چون می‌دانم مقدسانه مرا دوست داری نمیدانم چرا این حرف‌ها را برایت می‌نویسم، اما احساس می‌کنم در این تنهایی و غربت عمرم نیاز دارم با کسی عقده دل باز کنم آه مرگ خونین من عزیز من زیبای من کجایی؟ مشتاق دیدارت هستم. وقتی بوسه انفجار تو تمام وجود مرا در خود محو میکند دود میکند و میسوزاند چقدر این لحظه را دوست دارم آه. چقدر این منظره زیباست! چقدر این لحظه را دوست دارم در راه عشق جان دادن خیلی زیباست... خدایا، سی سال برای این لحظه تلاش کردم برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام، زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام چقدر این منظره زیباست چقدر این لحظه را دوست دارم...

نرجس با کمک زنان فامیل رفت سراغ مادر و دو خواهر بی‌تابش. پسر‌ها هم رفتند سراغ مهمانانی که از هر طرف به سمت خانه آن‌ها روانه می‌شدند. آن‌ها تلویزیون را خاموش کردند و موبایل خواهر‌ها را گرفتند. عکسی از حاجی داشت بین همه می‌چرخید و افراد خانواده در شرایطی نبودند که بتوانند این تصویر غم‌انگیز را ببینند و تاب بیاورند. تصویر دست قطع شده حاجی بود؛ همان دستی که در جنگ ایران وعراق مجروح شده بود. همان دستی که سالیان سال سر خیلی‌ها را نوازش کرده بود؛ چه فرزندان و نوه‌هایش و چه فرزندان شهدا، از این دست خونی و جدا افتاده از بدن سال‌ها شکوفه مهر و محبت برای همه روییده بود.

حاجی با همین دست دشمنان را به عقب رانده و دوستان را در آغوش کشیده بود. نه فقط فرزندانش که کل ایران و سوریه و عراق و لبنان و تمام کشور‌های مظلوم از این دست خاطره داشتند. هر کسی چشمش به این تصویر می‌افتاد، هاله‌ای از اشک چشمانش را می‌پوشاند. انگار روضه مصور بود. دست و انگشتری جدا افتاده از بدن برای خیلی‌ها تمام روضه‌هایی را که شنیده بودند، به تصویر میکشید حالا صاحب این دست به معشوقش رسیده بود. سال‌ها در راه امام حسین (ع) جنگیده و حالا دیگر در آغوش او آرام گرفته بود. حاج قاسم رفت با تمام خوبی‌هایی که با خود به یادگار گذاشت. دیگر جسم رنجور سختی کشیده‌اش برای همیشه آرام گرفته بود.

حضور صاحب اصلی عزا در خانه سردار سلیمانی

مدام خانه‌شان از جمعیت پر و خالی می‌شد؛ اقوام و دوستان و آشنایان و حتی مردمی که قلبشان برای حاجی می‌تپید، اما از میان مهمانان یک نفر بود که با شنیدن خبر آمدنش احساس آرامش خاصی به تمام خانواده دست داد؛ آن هم کسی نبود جز «حضرت آقا». در آن شرایط بحرانی فقط حضور ایشان بود که می‌توانست کمی تسلی خاطرشان بشود. وقتی خبر رسید که ایشان قرار است تشریف ببرند منزل شهید حسین و رضا سعی کردند اوضاع خانه را به احترام حضور ایشان کمی آرام کنند. رضا خیلی استرس داشت همیشه همین‌طور بود. هر بار که همراه بابا به دیدار حضرت آقا می‌رفتند استرس داشت. حاجی به او می‌خندید چرا همیشه این قدر استرس داری، پسر؟!

نمی‌دونم! همه‌اش پیش ایشون دست و پام رو گم می‌کنم! رضا همیشه با پدر به دیدار او رفته بود، اما حالا ایشان قرار بود بیاید برای تسلی دادن شهادت پدر این برایش خیلی سخت و سنگین بود. نرجس و فاطمه از شنیدن خبر آمدن آقا دلشان آرامش گرفت. هر کدام پیش خود میگفتند ایشون که بیاد، می‌شینم پایین پاشون و یه دل سیر گریه می‌کنم.

بعد از ظهر روز جمعه بود که حضرت آقا تشریف بردند منزل سردار شهید حاج قاسم سلیمانی. دل فرزندان حاجی برای دیدار آقا بال بال میزد. تنها حضرت آقا بود که می‌توانست، چون پدری دل‌سوز یتیم‌نوازی کند و آرامش را به خانه آن‌ها برگرداند. ایشان با طمأنینه و نوری که بر صورت داشتند وارد خانه شدند. در همان نگاه اول به آسانی می‌شد غم را در چشمان ایشان مشاهده کرد. در بدو ورود پسرها، چون کودکی تنها خودشان را در بغل ایشان انداختند. آن‌قدر لحظات سخت و نفس‌گیری بود که توان از همه برده بود. بعد از شهادت پدر تحمل دیدن چهره غمگین حضرت آقا را نداشتند.

آقا که وارد شدند برادر حاجی به حضرت آقا تسلیت گفت که ایشان فرمودند: بله، باید هم به من تسلیت بگین این مصیبت بر شما وارد نشده. بر من وارد شده همین جملات آقا کافی بود تا هر شنونده‌ای را به‌هم بریزد. حسین که دید آغوش حضرت آقا به رویش باز است، به آغوش ایشان پناه برد و بغضش را رها کرد. فقط آغوش او بود که بعد از پدر می‌توانست آرامش را به قلبش برگرداند.

رضا که تا به آن روز هر بار به دیدار حضرت آقا می‌رفت، دست ایشان را می‌بوسید. این بار خودش را در آغوش ایشان انداخت. شاید اگر دست نوازشگر ایشان نبود، قلبش از غصه می‌ترکید. نرجس همین که چشمش به چهره حضرت آقا افتاد، آرامش وجودش را گرفت. چقدر از لحاظ روحی نیاز داشت که کسی، چون ایشان تسلی خاطرشان شود و کمی از غم این داغ بزرگ کم کند.

فاطمه که لحظه شماری میکرد تا حضرت آقا بیایند و او پیش ایشان یک دل سیر گریه کند با دیدن چهره غمگین ایشان غم خودش یادش رفت. می‌دانست جان پدرش به جان ایشان بسته بود. از ارتباط عمیق قلبی بین پدر و حضرت آقا اطلاع داشت. احساس کرد که شاید آقا از آن‌ها عزادارتر است. سعی کرد بغضش را فرو دهد تا غمی بر غم‌های ایشان اضافه نشود.

ماجرای زینب، اما فرق داشت. او که از صبح چند بار از حال رفته و دوباره به هوش آمده بود و هر بار بعد از به هوش آمدن از یادآوری بلایی که به سرش آمده مدام اشک ریخته بود در اتاق خودش زیر سرم بود. عمو سهراب وارد اتاق شد اشک را از گونه‌های او پاک کرد و گفت: عمو جان بلند شو بریم توی پذیرایی یه مهمون خاص داریم. زینب نگاه بی‌رمقش را به او دوخت حتی توان این را نداشت که بپرسد چه کسی آمده.

از صبح مهمانان زیادی به خانه شان آمده بودند؛ همه هم با چشم گریان. کسی به افراد خانواده نمی‌گفت گریه نکنید آرام باشید و غصه نخورید؛ چون خودشان هم غصه‌دار بودند. مصیبتی بود که بر همه وارد شده بود. همه پاب ه پای خانواده اشک می‌ریختند و این باعث دلگرمی آن‌ها بود؛ چون می‌دیدند در این مصیبت تنها نیستند.

زینب به کمک عمویش از جا بلند شد و آرام آرام به سمت پذیرایی آمد. حضرت آقا روی مبل تکی کنار عکس بزرگ حاج قاسم نشسته بودند. همسر و همه فرزندان حاجی هم دور ایشان نشسته بودند. چشم زینب که به ایشان افتاد، رمق به وجودش برگشت. با آمدنش نظر آقا به او جلب شد. همین که نگاه زینب به آقا افتاد با بغضی که در گلو داشت، فقط گفت: «آقا، بابام» همین دو کلمه باعث شد اشک جمعی که آنجا بودند، سرازیر شود.

زینب هم کنار بقیه خواهر برادر‌ها نشست. مادرش خیلی بی‌تاب بود. زیر چادر بی‌صدا اشک می‌ریخت و فقط از تکان‌هایی که می‌خورد. می‌شد شدت گریه‌اش را فهمید.

حضرت آقا با جملاتی آرامش‌بخش آن‌ها را دلداری دادند. خطاب به همسر شهید فرمودند: خداوند ان‌شاءالله که به شما‌ها اجر بدهد، صبر بدهد. حاج قاسم زندگی‌اش هم برای شما امتحان بود شهادتش هم برای شما امتحان است. رنج زیاد است غصه بزرگ است، اما اجر هم به همین اندازه بزرگ است. بایستی تحمل کنیم بایستی از خداوند متعال راضی باشیم، بالاخره هر کسی از این مرحله، زندگی از این نشئه به نشئه بعد عبور خواهد کرد. همه عبور میکنند؛ من شما دیگران همه جوان پیر. نوع عبور کردن مهم است. آن کسی که در راه خدا شهید می‌شود برای خدا با اخلاص عمل میکند به بهترین وجه عبور می‌کند.

حاج قاسم صد بار در معرض شهادت قرار گرفته بود این بار اول نبود، ولی در راه خدا در راه انجام‌وظیفه در راه جهاد فی‌سبیل‌الله پروا نداشت از هیچ چیز پروا نداشت. نه از دشمن پروا داشت نه از حرف این و آن پروا داشت. نه از تحمل زحمت پروا داشت.

بیست و چهار ساعت فرض کنید در فلان کشور گذرانده، نوزده ساعت کار کرده با این با آن بنشین مجاب کن، استدلال کن، حرف بزن چرا؟ برای اینکه او را به یک نتیجه مطلوب برساند. برای خودش که کار نمی‌کرد؛ برای تحقق آن‌ها کار می‌کرد. حاج قاسم این‌جوری بود. خوب زندگی کرد، خدا رحمتش کند، خوب زندگی کرد. شما هم با او خوب زندگی کردید. شما هم صبر کردید، همراهی کردید. مشکلات را تحمل کردید. خود شما، فرزندانتان، پسرها، دخترها، مشکلات را تحمل کردید این‌ها همه‌اش پیش خداوند متعال اجر دارد. بالاخره از این مرحله و از این نشئه باید عبور کرد.

او به بهترین وجه عبور کرد. ما شهید زیاد داریم در بین سرداران هم شهید داریم در بین آحاد معمولی هم شهید داریم، اما شهیدی که به دست خبیث‌ترین انسان‌های عالم، یعنی خود آمریکایی‌ها به شهادت برسد و آن‌ها افتخار کنند که او را توانستند شهید کنند، چنین شهیدی غیر از حاج قاسم، من کس دیگری را یادم نمی‌آید. جهادش جهاد بزرگی بود. خدای متعال شهادت او را هم شهادت بزرگی قرار داد. ان‌شاء‌الله امیدواریم که خداوند درجاتش را عالی کند و آن نعمت عظیمی که شامل حال او شد بر او گوارا باشد که حقش بود و شایسته این نعمت بزرگ بود. واقعاً اگر حاج قاسم در رختخواب می‌مرد یا با این ناخوشی‌ها می‌مرد، چون اواخر سینه‌اش ناراحت بود و شیمیایی بود مشکل بود؛ آدم غصه‌اش می‌شد؛ حاج قاسم باید همین‌جور به شهادت می‌رسید البته برای ما خیلی سخت است. برای شما سخت است. شاید برای من سخت‌تر هم باشد...

تا این جمله را گفتند خانه یک صدا گریه شد. همه غم خودشان را فراموش کردند. تحمل غم و غصه آقا خیلی سخت‌تر از شهادت پدر بود.

حضرت آقا ادامه دادند ... ولیکن باید تحمل کرد، باید از این مرحله عبور کنیم. امیدواریم ان‌شاءالله خدای متعال این دل‌ها را شاد کند. این ضربه‌ای که وارد آمد، ترمیم بشود. ان‌شاءالله به فضل الهی سکینه خودش را بر دل‌های شما‌ها بر دل‌های ما بر دل‌های همه مردم نازل کند.

شما امروز دیدید خب در کرمان حاج قاسم را همه از نزدیک می‌شناختند. این جمعیتی که امروز در کرمان به خیابان آمد، این چیز عجیبی نبود! اما تبریز چه؟ دیدید تبریز را دیدید؟ چه جمعیتی! چه احساس ارادتی چه اشکی ریختند مردم تبریز آن جمعیت عظیم میلیونی در خیابان! البته این‌ها نعمت‌های جلوی چشم ماست که خدای متعال برای اینکه ما‌ها بفهمیم که قدر شهادت چقدر است این‌ها را جلوی چشم ما می‌گذارد. حالا تشییعش را هم خواهید دید که چه خواهد شد و چه تشییعی از او بشود.

این‌ها نعمت‌های کوچکی است که جلوی چشم ماست. نعمت‌های بزرگ آن‌هایی است که ما نمی‌بینیم آن‌هایی که ما نمی‌فهمیم آن‌هایی که لا عَیْنُ رَأَتْ وَ لَا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍ (نهج‌الفصاحه حدیث ۲۰۶۰) به دل‌های ما حتی خطور نکرده آن‌جور نعمت‌ها اصلاً قابل تصور برای ما نیست آن‌ها را خدای متعال در اختیار او گذاشته خوشا به حالش خوشا به حالش خوشا به حالش! او به آرزوی خودش رسید او آرزو داشت برای شهید شدن گریه میکرد. خب خیلی رفقایش هم رفته بودند و داغ‌دار رفقایش هم بود، اما در خودش هم شوق به شهادت جوری بود که اشک او را جاری می‌کرد. به آرزوی خودش رسید.

آن‌گاه ایشان روی خود را به بچه‌ها کردند و ادامه دادند: امیدواریم ان‌شاءالله شما‌ها هم به آرزوی خودتان برسید، ما هم به آرزوی خودمان برسیم و خدای متعال این فقدان را جبران کند. شما هم تحمل کنید تحمل کنید، خود این تحمل اجر دارد، ثواب دارد. مجاهدت در راه خدا یعنی یک مبارزه درونی. هر جهاد بیرونی در واقع تکیه دارد به یک جهاد درونی؛ یعنی آن مردی که می‌رود جلوی دشمن و واهمه نمیکند و در همه میدان‌ها نه خستگی می‌فهمد، نه سرما می‌فهمد، نه گرما می‌فهمد، این اگر چنانچه در درون خودش در آن جهاد اکبر پیروز نشده بود این‌جور نمی‌توانست جلوی دشمن برود.

پس مجاهدت‌های بیرونی متکی به مجاهدت‌های درونی است. شما هم تکیه کنید به همان مجاهدت درونی خودتان و با یاد خدا دلتان را آرامش بدهید ان‌شاءالله خدای متعال دل‌های شما را آرامش خواهد داد. ما هم دعا میکنیم می‌بینید مردم چه کار دارند می‌کنند برای حاج قاسم.

این برای شما تسلاست. امروز در تهران بالا پایین همه جا. حال اینجا دور خانه شما که جمعیت فراوانی ایستاده‌اند، در شهر‌های مختلف همه مردم عزادارند یعنی احساس عزاداری می‌کنند. این برای شما تسلا باید باشد. بدانید که مردم قدر پدر شما را دانستند و این ناشی از اخلاص است. این اخلاص است اگر اخلاص نباشد، این‌جور دل‌های مردم متوجه نمی‌شود دل‌ها دست خداست. اینکه دل‌ها این جور همه متوجه می‌شود نشان‌دهنده این است که یک اخلاص بزرگی در آن مرد وجود داشت. مرد بزرگی بود. خدا ان‌شاء‌الله درجاتش را عالی کند.

وقتی سردار سلیمانی می‌دانست شهید می‌شود

پس از دیدار رهبر انقلاب با خانواده سردار سلیمانی، سید فواد در تماس تلفنی به زینب گفت: صبح چند ساعت بعد از شهادت حاجی وقتی بچه‌ها رفته بودن اتاقش رو توی مقرمون توی سوریه تمیز کنن، یه نامه جلوی آینه پیدا کردن... کسی که نامه رو پیدا کرده بود با گریه دوید پیش من و گفت: حاجی می‌دونسته می‌خواد شهید بشه، بهش گفتم یعنی چی؟ چی می‌گی؟ گفت: بیا این نامه رو بخون! گذاشته بود لای قرآن جلوی آینه!

حاجی در نامه نوشته بود:

الحمدالله رب العالمین

خداوندا، مرا پاکیزه بپذیر!

خداوندا، عاشق دیدارتم! همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود!

توجه ویژه رهبر انقلاب به فرزندان سردار سلیمانی

در روز ۱۶ دی ۱۳۹۸ رهبر انقلاب به همراه جمع کثیری از مردم در دانشگاه تهران نماز را بر پیکر سردار سلیمانی، ابومهدی المهندس و همراهانشان اقامه کردند.

قبل از اقامه نماز، زینب از طرف خانواده برای مردم سخنرانی کرد و پس از آن به همراه رضا وارد اتاقی شدند که حضرت آقا به همراه مهمانان خارجی در آن حضور داشتند. در آنجا برای آن‌ها چای و خرما آوردند. حضرت آقا به رضا و زینب گفتند که حتما خرما را بخورند. حضرت آقا خودشان خرما را به دست آن‌ها دادند و گفتند یه کمی از این بخورین، بعد برین. آن‌ها هم اطاعت کردند. خرما را خوردند و بلند شدند که بروند. قبل از اینکه از در خارج شوند، زینب رو به حضرت آقا گفت: آقا اگه شما نبودین، ما خیلی سختی می‌کشیدیم! خیلی حس غربت می‌کردیم!

پس از اقامه نماز در تهران، پیکر سردار سلیمانی برای تشییع به قم و مشهد فرستاده شد سپس طبق وصیت حاج قاسم در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.

از زمان شهادت سردار سلیمانی تا کنون کتاب‌های زیادی در وصف شخصیت ایشان به چاپ رسیده است که معنویت اجتماعی در مکتب سلیمانی، ترور بزرگ تاریخ، برسد به دست حاج قاسم، غیرت انقلابی، حاج قاسم سلیمانی از ولادت تا شهادت، سردار سلیمانی سرداری که از نو باید شناخت، غزل اقتدار، سرباز سفید، سیمای سلیمانی، حاج قاسمی که من می‌شناسم: روایتی از رفاقت چهل ساله، اسرار سلیمانی، علمدار مقاومت، در مکتب حاج قاسم، سلام سردار، ما ملت امام حسینیم، سربازنامه، چهل روز پس از حاج قاسم، عمو قاسم، خنده‌های رفیق، من قاسم سلیمانی‌ام، شاید پیش از اذان صبح، تعظیم به سردار دل‌ها، سردار سلیمانی به روایت تصویر و شناسنامه شهید قاسم سلیمانی ازجمله کتاب‌هایی است که درباره سردار سلیمانی به رشته تحریر درآمده است.

منبع: باشگاه خبرنگاران جوان

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها