دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

اسارت با لباس‌های سوخته/ قبولی جبهه با معیار قد و قواره!

«ابراهیم فخار» از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس در سخنانی به ماجرای حضور در جبهه و اسارتش اشاره می‌کند.
کد خبر: ۶۴۴۶۷۲
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۴۰۲ - ۰۰:۱۷ - 14January 2024

اسارت با لباس‌های سوخته/ قبولی جبهه با معیار قد و قوارهبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «ابراهیم فخار» از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس به ماجرای حضور در جبهه و اسارتش اشاره می‌کند که در ادامه می‌خوانید.

خرداد ۱۳۶۱ پس از قبولی در امتحانات دوم راهنمایی، دو ماه شاگرد بنایی کردم تا اینکه شهریور ۱۳۶۱ برای شرکت در دوره آموزشی نظامی به سپاه خمینی شهر رفتم. پس از ثبت نام برای آموزش به پادگان امام حسین (ع) خمینی شهر اعزام شدم. یک ماه آموزش فشرده نظامی می‌دیدم و پس از پایان دوره از پدر و مادرم برای حضور در جبهه اجازه گرفتم، که آن‌ها مخالفتی نکردند پس برای ثبت‌نام و اعزام به جبهه به سپاه مراجعه کردم و با دست‌کاری فتوکپی شناسنامه و تغییر سن خود ثبت‌نام نمودم.

می‌ترسیدم قبول نشوم

موعد اعزام فرارسید اول مهرماه ۱۳۶۱ برای اعزام به سپاه رفتم همه نیرو‌ها آماده اعزام بودند، مسئول مربوطه اسم‌ها را یکی یکی می‌خواند و از فرد مورد نظر می‌خواست که بلند شود و سرپا بایستد تا قد و قواره وی را برانداز کند. نیرو‌ها را به دو گروه تقسیم کردند یک گروه جهت اعزام به ایلام و یک گروه جهت اعزام به کردستان و بعضی‌ها که جثه ضعیفی داشتند را از اعزام محروم می‌کردند.

نوبت من رسید اسمم را خواندند نفسم در سینه حبس شده بود خیلی می‌ترسیدم مورد قبول واقع نشوم. شکر خدا اسمم را جزو نیرو‌های اعزامی به ایلام خواندند. خدا را شکر کردم که توفیق حضور در جبهه به من داده بود. با چند مینی بوس به سمت ایلام حرکت کردیم و در منطقه‌ای به نام میخک که ستاد فرماندهی بود رسیدیم، به گروه‌های مختلف تقسیم شدیم. من و چند نفر از دوستان به تپه‌ای به نام مهدی اعزام شدیم. در این منطقه عملیاتی انجام نمی‌شد فقط به صورت نگهبانی از مرز‌ها بود.

به خانه برگشتم، ولی طاقت ماندن نداشتم

بعد از حدود ۳ ماه که در این منطقه بودیم به ما تسویه دادند و آمدم خانه پس از چند روز دوباره نیت کردم به جبهه بروم این بار پدر و مادرم گفتند: کافی است، صبر کنم تا برادرم حسن که از من بزرگتر بود و در کردستان خدمت می‌کرد بیاید بعد من بروم. ولی با اصرار من راضی شدند، برای ثبت نام و اعزام دوباره به سپاه رفتم و موعد رفتن فرارسید.

روز چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی فکه، رزمندگان پس از چند ماه آموزش آماده عملیات بزرگ والفجر مقدماتی می‌شدند. من هم مدت سه ماهی بود در منطقه حضور داشتم، عضو دسته دوم گروهان سوم گردان محمد رسول الله (ص) از تیپ تازه تأسیس روح‌الله خمینی شهر بودم. فرمانده دسته ما اسدالله حدادیان و معاون وی نیز فاضل رضایی بود. فرماندهی گردان برعهده برادر مرتضی بختیاری و فرماندهی تیپ با برادر پورکاظم بود. من در دسته بعنوان کمک آر پی جی ۷ بودم. آر پی جی زن دسته ما امید علی صالحی، من و موسی صالحی نیز کمک‌هایش بودیم. هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شدیم شوق و اشتیاق رزمندگان جهت شرکت در عملیات افزونی می‌یافت.

شب عملیات فرارسید

طبق نقشه‌های عملیاتی که ما را توجیه کرده بودند هدف از عملیات ورود به شهر العماره عراق بود. از آنجا که فاصله تا مرز عراق و رسیدن به شهر العماره حدود چهل کیلومتر بود، قرار بر این شد تیپ‌های لشکر نجف اشرف به صورت زرهی (با تانک و نفربر) مسیر مورد نظر را طی کنند و صبح زود به ورودی شهر که از روی پل غزیله رد می‌شد برسند و لشکر‌های دیگر شامل، ولی عصر (عج) و عاشورا از دو طرف این لشکر را حمایت کنند.

نماز مغرب و عشا خوانده شد گردان‌ها آماده حرکت بودند. هر دسته سوار بر یک نفربر، با اعلام فرمانده لشکر حرکت آغاز شد. پس از حدود یکی دو ساعت حرکت به سمت عراق روی جاده آسفالت مرزی یک درگیری بین گردان ما با عراقی‌ها پیش آمد که توانستیم با موفقیت این درگیری را با پیروزی پشت سر بگذاریم، به راه خود ادامه دادیم. هنگام اذان صبح یا کمی پس از آن بود که فرمانده گردان از طریق بی‌سیم اعلام کرد محاصره شده‌ایم، باید به هر طریقی که می‌توانید از محاصره نجات پیدا کنید. نفربری که ما سوار آن بودیم از ستون خارج و به سمت عقب حرکت کرد.

هنگام اسارت رسید

در هنگام بازگشت بدلیل تاریکی هوا و عدم دید کافی داخل کانالی که عراقی‌ها کنده بودند افتادیم. سریع از کانال بیرون آمده و به سمت جاده آسفالت مرزی حرکت کردیم. به جاده که رسیدیم دیدیم یک نفربر دارد می‌رود دست تکان دادیم ایستاد. ما هم سوار شدیم متعلق به نیرو‌های یزد بود. در حال حرکت رسیدیم به یکی از پاسگاه‌های مرزی و عراقی‌ها نفربر ما را با آر پی جی زدند و نفربر آتش گرفت. افرادی که روی آن بودند سریع آمدند پایین من داخل بودم تا خواستم بیرون بیام لباس‌هایم آتش گرفت. فکر کردم دیگر مرده‌ام خودم را از بالا به زمین انداختم و برادران با ریختن خاک روی من، لباس‌هایم را خاموش کردند. همه لباس‌هایم سوخته بودند تنها یک جفت پوتین نیمه سوخته به پاهایم مانده بود. عراقی‌ها ما را محاصره کرده و اسیر شدیم من درد داشتم و پاهایم می‌سوخت.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها