به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک میکنند که در آنجا همه قلمها، جز قلم عشق از کار میافتد، شهیدان معلمانی هستند که توانستهاند با ایثار و حماسهآفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عملشان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفتهمان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردستها هستند، اما یاد و نامشان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلبمان جاویدان میماند.
* روزهای سخت یک شهر
مژده پاکسرشت میگوید: خرمشهر خالی از سکنه شده بود، تو کوچه مالکاشتر که قبل از انقلاب اسمش بود «ستونه دوم» فقط چهار یا پنج خانوار بیشتر نمانده بودند، بیشتر مردمی که در شهر ماندند، از خانوادههایی بودند که ماشین نداشتند البته ما ماشین داشتیم، ولی پدرم اعتقاد داشت که جنگ زود تمام میشود و به یک هفته هم نمیکشد.
شرایط شهر خیلی بهم ریخته بود، هم برق قطع شده بود و هم آب، نداشتن برق را میتوانستیم تحمل کنیم ولی بیآبی را نمیشد، تحمل کرد، برادر کوچکم شیرخواره بود و شیرخشک استفاده میکرد و آماده کردن شیر خشک مستلزم آب بود که اصلاً پیدا نمیشد.
به مادرم گفتم: «نهرهایی که پشت حیدریه» هست، آبش را اگر بجوشانیم، میتوانیم استفاده کنیم، مادرم موافقت کرد و من و برادرم که شش ساله بود، برای آوردن آب به آنجا رفتیم و بعد از کنار زدن جلبکها و خزههایی که روی آب بود، ظرفهایمان را پُر کردیم و بهسمت خانه حرکت کردیم.
وقتی به حیدریه رسیدیم صدای شیون زنی نظرمان را به خود جلب کرد، وقتی به جلو رفتم زن ماستفروش محل را دیدم که دارد گریه و زاری میکند و به زبان عربی میگوید: «تو این همه جنازه من تو را چطور پیدا کنم؟» و با دو دست محکم به سرش میزد.
وقتی به داخل حیدریه رفتم از اول تا آخر حیدریه پُر بود از جنازههای شهدایی که داخل کفن پیچیده شده بودند و من بهخاطر این که برادرم از این صحنه دلخراش نترسد، سریع از حیدریه بیرون آمدم و به سمت منزل حرکت کردم.
در بین راه گلولههای «خمسهخمسه» ـ بهنوعی سلاح عراقی گفته میشد که در یک لحظه پنج گلوله شلیک میکرد ـ کنارمان اصابت میکرد، پدر و پسری با لباس دشداشه عربی جلویمان راه میرفتند، هشت خانه مانده بود به منزلمان یک ترکش به پای پیرمرد اصابت کرد و او نقش بر زمین شد، ترکش احتمالاً به شریانش خورده بود، چون خون مثل فواره از پایش به بیرون میزد.
من سریع جلوی چشمان برادرم را گرفتم تا آن صحنه دلخراش را نبیند، پدر دست و پا میزد و پسر دور پدر میچرخید، من همانطور که چشم برادرم را داشتم کنار دیوار نشستم و صحنه جان کندن آن پیرمرد را دیدم.
* تأیید شهادت از سوی حضرت زهرا (س)
سیدهطاهره مجربی همسر شهید محمد جهانپیما میگوید: شهید محمد جهانپیما عکاس بود و ما سال 1358 با هم ازدواج کردیم، او دیپلم ادبیات داشت و من تا سوم راهنمایی درس خوانده بودم و 16 سال بیشتر نداشتم.
آنچه که باعث شد خانوادهام به این ازدواج راضی شوند، شخصیت شهید بود، فردی آرم و با شخصیت و دارای چشمان نافذ و اخلاق نیک بود.
مادرش میگفت از سوم ابتدایی تکالیف شرعی را انجام میداد، هم روزه میگرفت و هم نماز میخواند، مسائل دینی برایش اهمیت خاصی داشت، وقتی که جنگ شروع شد، احساس میکرد که باید در جنگ حضور داشته باشد، وقتی با من در میان گذاشت من مخالفت کردم، در جوابم گفت: «شما سید هستید، باید الگویت حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) باشد.»
آن قدر این مسائل را به زیبایی بیان میکرد که عاقبت من راضی شدم او به جبهه برود، به امام خیلی علاقهمند بود، میگفت: «نباید حرف این مرد الهی روی زمین بماند.»
وقتی پایش به جبهه باز شد، بهصورت دو یا سه ماهه داوطلبانه از سال 61 تا روز شهادتش به جبهه میرفت، ارادت عجیبی به اهلبیت (ع) بهویژه حضرت فاطمه (س) داشت، اسم دخترم را گرفتیم فاطمه ولی من او را بهاره صدا میزنم، به من گفت: «او را بهاره صدا نزن، بگو فاطمه.»
عاشق زندگی بود، آن هم بهصورت ایدهآلش ولی زندگی باعث نمیشد او از آنچه جزو اعتقاداتش بود عقب بیفتد، وقتی از جبهه و جنگ مینوشت، از خوبیها و آدمهای مخلصش مینوشت، نیک دیدن جزو خصائل بارز او بود.
برای مستمندان ناراحتی میکرد و تا جایی که از دستش برمیآمد از کمک به آنها دریغ نمیکرد، برای منحرفین هم دل میسوزاند، گاهی میشد، برای این که آنها در خط صراط مستقیم نیستند، اشک میریخت، و میگفت: «خدایا! آنها را به راه راست هدایت کن، مگر میشود آدم این قدر منحرف باشد؟!»
همه اهل منزل او را دوست داشتند و چون فرزند بزرگ خانواده بود، به او احترام خاصی میگذاشتند، خودش نیز همینطور بود، به همه اهل خانواده احترام میگذاشت.
همیشه مرا در زحمات خودش در جبهه شریک میدانست، میگفت: «تو با فداکاری که داری در نبودم از خود نشان میدهی در ثوابم شریک هستی.»
قبل از شهادت حضرت فاطمه (س) را خواب دید، که فهرستی از شهدا را در دست دارد، میگفت به حضرت فاطمه (س) گفتم: «من لیاقت شهادت را ندارم؟» که حضرت در جواب انگشتم را گرفت و گذاشت رو اسم من که در آخر فهرست شهدا بود.
وقتی خواب را برایم تعریف کرد، به من گفت: «طاهره جان! این دفعه که به جبهه رفتم به شهادت خواهم رسید، چون من مورد تأیید حضرت فاطمه (س) قرار گرفتم، همین طور هم شد و سرانجام او به آرزویش رسید.
منبع:فارس