به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق با جمهوری اسلامی ایران گذشته و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیهالسلام) همچنان دغدغه بسیاری از دستاندرکاران دبیرستان، بهویژه دانشآموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانشآموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانشآموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پسازآن ادامه یافته است.
در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانشآموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یکصد نفر به فیض شهادت نائلآمدهاند. حدود صدو پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیاتهای مختلف زخم و جراحت برداشتهاند؛ آماری که اگر بینظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کمنظیر است.
دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانوادههای شهدا و برخی همرزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمعآوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوینشده است.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شمارههای مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسلهای آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:
شهید عباس حسینجانی، متولد ۱۳۴۷، تاریخ شهادت ۳ بهمن ۱۳۶۵-کربلای ۵
روایت مادر شهید
وقتی بچهها را باردار بودم، بیشتر وقتم در جلسات قرآن و مسجد میگذشت. روزههایم را میگرفتم. با وضو بهشان شیر میدادم.
اهل حلال و حرام و خمس بودیم و هرگز برنامههای مذهبیمان ترک نمیشد. عباس وقتی به دنیا آمد، تا چند روز اصلاً چشمهایش را به دنیا باز نمیکرد؛ ولی الآن بچهها از اول با چشم بازند، لیسانسه به دنیا میآیند! قبل از انقلاب اهل سینما و تلویزیون و رادیو نبودیم. زیارت حضرت عبدالعظیم زیاد میرفتیم و گاهی هم قم و مشهد.
همیشه توی خودش بود، کمحرف و جدی و آرام. برعکس آن دو برادرش که اهل بگووبخند بودند و شلوغی داشتند. اسباببازیهایش را میشکست که بفهمد توی آنها چیست و مثلاً آدمک چطور کار میکند.
نمیگذاشت من برای خرید بروم و خودش میرفت. با خواهرهایش بسیار مهربان بود و برایشان قصه میگفت. ششساله بود که او را بردم عکاسی. گفتم دستت را با ژست بگیر. میگفت: نه مگر من دخترم؟! همینطوری عادی میایستم عکس بگیرند.
مجتبی و محمدرضا اهل شوخی بودند؛ ولی عباس خیلی جدی و اهل فکر بود. به پدرش و من احترام زیادی میگذاشت. نه جلوتر از ما راه میرفت، نه روی حرف پدرش حرف میزد.
جبهه خود خدا
درسخوان بود و خیلی دوست داشت به دبیرستان سپاه برود. امتحان داد و قبول شد. دوره اول دبیرستان سپاه بود.
وقتی تصمیم به کاری میگرفت، مصمم میایستاد. با عنوان بسیجی رفته بود جبهه و نگفته بود از دبیرستان سپاه است و دو برادرش شهید شدهاند. میگفت اگر ما نرویم، چه کسی برود؟ میگفتم مملکت دکتر و مهندس هم میخواهد، میگفت بقیه هستند.
میگفتم بیا برو خارج درس بخوان، میگفت نه میخواهم بروم جبهه خدا را ببینم. میگفتم بیا برویم خانه خدا، میگفت نه برویم جبهه خود خدا.
خواب دیدم هوا آفتابی بود، ولی برف میآمد! خیلی تعجب کرده بودم. یکبار هم دیدم در آسمان بال میزنم و پرواز میکنم. فهمیدم خدا مرا امتحان میکند. دیگر میدانستم که عباس شهید میشود.
عیادت آیتالله خامنهای (رئیسجمهور وقت) از ما
قبل از اینکه برود منطقه، یکشب زنگ زدند و گفتند از طرف سپاه میخواهند بیایند دیدن شما؛ نگفتند از ریاست جمهوری است. ما هم کمی آماده شدیم و خانه را مختصری مرتب کردیم. بعد دیدیم اول چند نفر آمدند داخل و خانه را کمی وارسی کردند. بعد یکدفعه آیتالله خامنهای، رئیسجمهور وقت، وارد منزل ما شدند.
خیلی خوشحال شدم. عباس رفته بود نانوایی نان بگیرد و پدرش هم نبود. گفتم عباس رفته نانوایی. آخر دیگر نمیگذاشتند کسی برود بیرون یا بیاید داخل؛ ولی عباس آمد.
گفتم آقاجان، این عباس ما میخواهد برود جبهه. حضرت آقا فرمودند: نه دیگر، شما نرو. برادرهای شما رفتهاند. شما بمانید.
عباس گفت: هرکس باید برای خودش برود. بعد با آیتالله خامنهای عکس یادگاری گرفتند.
خلاصه عباس رفت جبهه. وقتی عباس شهید شد، یعنی هر سه پسرم شهید شده بودند، بعد از پانزده سال آقا که رهبر انقلاب شده بودند، در منزل شهیدان غضنفری عکس عباس را دیده بودند و گفته بودند: پس این پسرشان هم شهید شد! و دو سکه داده بودند به مادر آن خانواده که به بنده برساند. هنوز آن دو سکه را یادگاری دارم.
چند باری هم که به دیدار رهبری رفتیم، حضرت آقا ما را شناختند و یادشان بود که به منزل ما تشریف آورده بودند.
روایت خواهر شهید
اسلام خون میخواهد
جمعهشب بود و مثل همه شبهای شنبه دلم گرفته بود. صدای بحث مامان و عباس از آشپزخانه میآمد. مامان میگفت: آخر تو به خواهرهایت فکر کن. اینها غیر از تو کی را دارند؟ عباس جواب داد: اگر امثال ما نروند که عراقیها میآیند تهران.
فهمیدم میخواهد برود جبهه و مامان اجازه نمیدهد. حق هم داشت. دو فرزندش شهید شده بودند؛ اما چشمها و نگاه عباس طور دیگری شده بود. اصلاً انگار ما را نمیدید. میخندید و میگفت: اسلام خون میخواهد. اگر امثال شما از جوانهایشان نگذرند که نمیشود.
مامان با چهرهای درهم گفت: خدا پشتوپناه همه رزمندهها باشد. انشاءالله بهسلامت و با پیروزی برگردید. عباس خندید. مامان را بوسید و گفت: قربان مامان گلم.
روزها بهسرعت گذشت و تابستان تمام شد. طبق قولش باید برمیگشت. همه منتظرش بودیم و بالاخره هم آمد.
ساکش خیلی قشنگ بود، لباسهای خاکی، چفیه مشکی و سورمهای. مجتبی و رضا هم وقتی از جبهه میآمدند، همه خوشحال بودیم و گوش میکردیم از همهچیز تعریف کنند. برعکس، اما عباس ساکت بود و زیاد حرف نمیزد.
آن شب مامان گفت: جبههات را هم که رفتی، حالا نوبت درس و مدرسه است. دیگر باید خوب درس بخوانی و دانشگاه بروی.
هنوز حرف مامان تمام نشده بود که عباس با هیجان گفت: آنجا همدرس و مدرسه هست. در جبهه همکلاس درس و مدرسه راه انداختهاند. میخواهم اگر شما موافق باشید، کتابهایم را ببرم و همانجا درس بخوانم.
مامان گفت: تو قول داده بودی یکبار بروی جبهه و بعد برگردی سر درس و مدرسه. عباس گفت: الآن هم سر حرفم هستم. آنجا درس میخوانم.
آنیک هفته خیلی تندتر از همیشه گذشت. عباس کتابهایش را گرفت و آماده اعزام شد. مامان از همه کمک گرفت که عباس دیگر نرود؛ اما نتوانستند منصرفش کنند.
مامان اشکش را با گوشه چادرش پاک میکرد و سعی میکرد عباس نفهمد. آرام پسرش را در آغوش گرفت و نمیتوانست رهایش کند. صورت و پیشانی عباس را میبوسید، البته نمیدانستیم برای آخرین بار.
شاید اگر میدانست خمپاره قرار است، گونه راست و نصف صورت او را ببرد، بیشتر میبوسیدش
عباس سریع قرآن را بوسید و از در بیرون رفت. مامان پشت سرش کاسه آب را وسط کوچه پاشید؛ اما عباس دیگر نیامد.
از آن سال (۱۳۶۵) به بعد، عباس دوشت داشتنی ما دیگر برایمان خاطره شد؛ قاب عکسی کنار دو قاب عکس برادران شهیدمان که با چشمهای زیبایشان ما را نگاه میکنند.
چقدر خوب است، دختر برادر بزرگتر داشته باشد. من سه برادر گل و رعنا دارم مثل ماه. چشمهایشان میدرخشد، با لبخندی که دل آدم را میبرد.
هر وقت به این سه عکس نگاه میکنم، آرام میگیرم، آرامش محض. سه برادر، سه دستهگل، یکی از یکی مهربانتر، یکی از یکی باصفاتر.
منبع:
اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۶۰، ۲۶۱، ۲۶۳، ۲۶۴، ۲۶۵، ۲۶۸