تو که این همه پدر ما را درآورده‌ای، این هم رویش!

همسر شهید منوچهر مدق تعریف می‌کند: «دیگر طاقت دوری منوچهر را نداشتم و می‌خواستم برای زندگی به جنوب بروم؛ اما پدرم راضی نمی‌شد. سرانجام پسرم نظرش را عوض کرد».
کد خبر: ۶۴۷۱۳۶
تاریخ انتشار: ۰۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۰ - 27January 2024

تو که این همه پدر ما را درآورده‌ای، این هم رویش!به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، فرشته ملکی همسر شهید دوران دفاع مقدس منوچهر مدق تعریف می‌کند: «دیگر نمی‌خواستم ازش دور باشم. به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده‌های بچه‌های لشکر جنوب زندگی می‌کنند. توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه‌های لشکر را با خانواده‌ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم. آن‌ها جنوب زندگی می‌کردند.

دیگر نمی‌توانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دوری منوچهر. ۳ـ۲ روز آمده بود ماموریت، بهش گفتم: «باید ما رو با خودت ببری.»

قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. شروع کردم اثاث‌ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده. یک خانه ۲ طبقه در دزفول. یکی از بچه‌های لشکر و خانمش قرار بود با ما زندگی کنند.

همه وسایل را جمع کردم. تا دم رفتن به کسی چیزی نگفتم. از خانواده من و خانواده منوچهر هیچ کس راضی به رفتن ما نبود. می‌گفتند: «همه جای دنیا جنگ که می‌شه، زن و بچه رو بر می‌دارن و می‌برن یه گوشه امن. شما می‌خواید برید زیر آتیش؟»

فقط گوش می‌دادم. آخر گفتم: «همه حرف‌هاتونو زدید؛ ولی هر کس راهی داره. من می‌خوام برم پیش شوهرم.»

پدر و مادرم خیلی گریه می‌کردند. به خصوص پدرم. منوچهر گفت: «من این طوری نمی‌تونم شما رو ببرم. اگر اتفاقی بیفته، چه طوری تو روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشون کنی.»

با پدرم صحبت کردم، گفتم منوچهر این طوری می‌گوید. گفتم: «اگر ما را نبره، بعد شهید شه، شما تأسف نمی‌خورید که کاش می‌ذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونند؟»

پدر پسرم علی را بغل کرد و پرسید: «علی جان! دوست داری پیش بابایی باشی؟»

علی گفت: «آره! من دلم برای باباجونم تنگ می‌شه.»

پدر علی را بوسید و گفت: «تو که این همه پدر ما رو در آوردی، این هم روش! خدا به همراهتون. برید.»

صبح زود راه افتادیم.»

کتاب «اینک شوکران» به قلم مریم برادران

منبع: فارس

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها