به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، نجف آباد اصفهان هم ان روزها مثل دیگر شهرهای ایران پر التهاب و متشنج بود. شهربانی و ساواک هرجا تجمع و اعتراضی میدیدند به شدت برخورد میکردند و در این میان انسانهای بیگناه و معصوم نیز قربانی استبداد نظام پهلویای میشدند که به هر وجهی در تلاش برای نگه داشتن جایگاه خود در کشور بود.
رضوان مرادی هفت ساله روز ۱۸ خرداد سال ۱۳۵۷ در میان شلوغی و هیاهوی خیابانهای شهر در حال آمدن از مدرسه به خانه بود که گلوله مامور شهربانی به سر او برخورد کرد و او که در حال آب خوردن از شیر آبی در خیابان بود روی زمین انداخت. مادر تعریف میکند «هفت ساله بود و آن روز رفتیم که او را از مدرسه به خانه بیاوریم در راه گلولهای به پیشانی اش خورد و از پشت سرش درآمد.»
رضوان را به بیمارستان میبرند، اما کادر بیمارستان از بیم دستگیری و به خطر افتادن جانشان به خانواده توصیه میکنند او را با امبولانس به بیمارستان منتقل کنند. خواهر شهید میگوید: «موقعی که خواهرم شهید شد پدرم داشت در بیمارستان به زخمیها کمک میکرد، اما نمیدانست چه اتفاقی برای بچه خودش افتاده. بیمارستان گفته بودند اگر بماند نمیگذارند عملش کنند و او را میکشند برای همین سریع برسانید اصفهان. در راه ساواکیها جلوی آمبولانس را میگیرند و نمیگذراند حرکت کند، که آمبولانس از راه دیگری میرود.»
مادر شهید ادامه میدهد: «ساواک دنبال بچه افتاد و او را از ماشین بیرون کشید بیرون و پول خواسته بودند. وقتی رضوان شهید شد مجبور شدند او را از کوچه پس کوچههای نجف آباد به قبرستان ببرند و دفنش کنند.»
خواهر شهید درباره روز تشییع پیکر خواهر کوچکش میگوید: «ساواک به پدرم گفته بود تو بچه را کشتی. شهربانی میگفت بچه سرش به زمین خورده و آهن توی سرش فرو رفته که کشته شده. خیلی در دل مردم رعب و وحشت انداختند، اما همه دست در دست هم در تشییع جنازه شرکت کردند.»
خواهر شهید مرادی میگوید: «رضوان بچهای بود که همه دوستش داشتند. زمان جنگ یکبار سر خاکش نشسته بودیم یک خانمی از اصفهان آمد و گفت من چند مدت است دنبال قبر این شهید میگردم، نذر حضرت رقیه (س) داشتم و نمیتوانستم نذرم را ادا کنم که یک سیدی به خوابم آمد و گفت به مزار این شهید برو. مادرم که عمل قلب کرد متوسل شدم به خواهرم بعد از سه روز مادرم به هوش آمد. پدربزرگم خیلی خواهرم را دوست داشت و زمان فوتش گفت من را پیش رضوان خاک کنید.»
برادر این شهید از روزی میگوید مامور شهربانی پس از سالها برای حلالیت خواهی به نزد پدر میرود «کسی که در شهادت خواهرم نقش داشت، چند سال پیش سرطان گرفت و یک روز پیش پدرم آمد و گفت من را حلال کنید، پدرم نگاهش کرد و گفت نه به خاطر کارت که به خاطر خدا حلالت میکنم، بعد از ۲۴ ساعت خبر رسید آن فرد فوت کرده. خواهرم وقتی به دنیا آمد با خودش برکت آورد، با اینکه به سن تکلیف نرسیده بود، اما حجاب قشنگی داشت و حتی اگر قصد داشت دم در برود با چادر میرفت.»
انتهای پیام/ ۱۴۱