به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، اسم دسته شان «دسته یک» بود؛ کارشان هم «یک». توی گردان حمزه سیدالشهدا (س) برای خودشان اسم و رسمی به هم زده بودند. مسئولشان هم محسن گلستانی بود. بس که ریزه میزه بودند، دستهشان به دسته «کودکستان گلستانی» معروف شده بود. قبل از شروع عملیات والفجر ۸ دعای توسل جانانهای خواندند و بعد به طرف خط حرکت کردند.
چهارده نفر از بچههای دسته هر کدام یک بند از دعای توسل را غریبانه زمزمه کردند. چهارده بند، چهارده نفر! شب ۲۴ بهمن (شب عملیات) به همراه بچههای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به خط زدند. «آن شب، آتش دشمن زیاد بود و این آتش برای ۱۴ تن از بچههای دسته یک گلستان شد.» آن شب ۱۴ پرستوی عاشق غریبانه پر کشیدند و آسمانی شدند. به بهانه بیست و هشتمین سالگرد عملیات غرور آفرین والفجر ۸ فرازهایی از زندگی ۱۴ مهاجر عاشق را مرور میکنیم.
شهید محسن گلستانی
روزی که شهید شدم، روز عروسی من است
آقا محسن اهل شهرستانک شهریار بود. از ۱۲ سالگی، هم درس میخواند و هم در کارگاه پشمبافی کار میکرد. پدرش هم کارگر پشمبافی بود. چند مدتی هم رفت سراغ صافکاری و نقاشی ماشین. خبره این کار بود. به درس خواندن هم علاقه زیادی داشت. طوری که معلمها همیشه از تیز هوشی و پشتکارش حرف میزدند. در یک کلمه، خیلی «آقا» و دوستداشتنی بود. آقا محسن لباس ساده میپوشید و کم غذا میخورد. به ورزش خیلی علاقه داشت. گاهی بوکس کار میکرد، گاهی فوتبال. انصافاً فوتبالش خوب بود. بارها در مسابقات فوتبال جایزه گرفته بود. به کارهای هنری هم علاقه داشت. با میخ و مقداری سیم و تخته یک سنتور درست کرده بود؛ هر وقت دلش میگرفت، سنتور میزد.
در بحبوحه جنگ رفت جبهه و در عملیات والفجر ۴ از ناحیه کتف و سینه مجروح شد. در عملیات بدر نیز صورت و چشم و گوشش را ترکش گرفت. به خاطر سابقه حضور در عملیاتهای مختلف، به عنوان مسئول دسته یک گردان حمزه سید الشهدا (س) انتخاب شد. محسن در لشکر ۲۷ به خاطر خواندن دعای صبحگاهی، به برادر «صباحنا» معروف بود. غیر از قرائت قرآن و دعای صبحگاهی، مداحی هم میکرد. صدای خوبی داشت. اهل مشاعره هم بود. گاهی با محسن کربلایی مینشستند و ساعتها مشاعره میکردند. گاهی هم روضه میخواندند و گریه میکردند.
همیشه شال بلند سیاه رنگی دور گردنش میانداخت که از امامزاده سبزقبای دزفول خریده بود. قبل از عملیات فاو، خواب شهادتش را دیده بود. میگفت: «روزی که من شهید شدم، روز عروسی من، آن سنگری که در آن جان میدهم، حجله دامادی من و آن لباسی که به خونم آغشته شود، لباس دامادی من است.» آرزو داشت مانند حضرت فاطمه زهرا (س) شهید شود. همان طور که دوست داشت در عملیات والفجر هشت در جادهی فاو – امالقصر در حالی که دو برادرش حسن و حسین مجروح شده بودند، از ناحیهی پهلو تیر خورد و در حالی که دست به پهلو داشت در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید.
وصیت کرده بود: «از شما میخواهم برایم مجلسی ساده در شان خودمان بگیرید و خرجهای اضافی نکنید. در عوض به محتاجان کمک کنید.»
شهید علی رحیمی
تمنا دارم که از نماز دست بر ندارید
روستازاده بود، ساده و بیریا. اهل روستای «ایوق». متولد ۵ خرداد ۱۳۱۵. مردی هیکلی، چهارشانه و قوی. پیش از انقلاب سابقه فعالیت سیاسی داشت و با نواب صفوی آشنا بود. «علی آقا» عیالوار و دست تنگ بود؛ نان آور سیزده فرزند. جوانتر که بود در نانوایی کار میکرد. وقتی نان به خانه مشتریها میبرد، لای نانها اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) را جاساز میکرد. وقتی جنگ شروع شد غیرتش قبول نکرد که توی خانه بنشیند و تنها نظارهگر جنگ باشد. پیرمرد مبارز بود نه اهل عافیتطلبی. برای همین به جای خانهنشینی، سختیها را به جان خرید و به جبهه رفت.
از قضای روزگار، گذر پیرمرد ۵۰ ساله به «کودکستان گلستانی» افتاد که میانگین سنی بچه هایش ۱۵ سال بیشتر نبود. پیرمرد پیشنماز دسته شد. کار سازمانیاش هم حمل مجروح بود. گاهی برای بچهها خیاطی هم میکرد. آرزو داشت با لباس بسیجی شهید شود، همینطور هم شد. شب عملیات، نارنجک پشت سرش منفجر شد و یک ترکش بزرگ به جمجمهاش خورد و به آسمان پر کشید. یازده ماه بعد، پسرش جواد شهید شد و به او پیوست. چریک پیر وصیت کرده بود «اگر توانستید جنازه حقیر را از امام حسین (ع) دور نکنید. از بچه هایم تمنا دارم که از نماز دست بر ندارند که همه این خونها برای خاطر نماز ریخته میشود که نماز انسان ساز است.»
شهید سعید پورکریم
شهادت لیاقت میخواهد
فرزند ارشد خانواده بود. چون عید نوروز به دنیا آمد نامش را «سعید» گذاشتند. تکیده و لاغر اندام بود با صورتی کشیده. چشمانی سیاه داشت با ابروهایی پرپشت و موهای کرکی. آقا سعید خوش خنده بود حتی در خواب. پدرش پیش از انقلاب سابقه فعالیت سیاسی داشته و چند ماهی هم در کمیته ضدخرابکاری بازداشت شده بود. سعید شناگر قابلی بود. قایقرانی را هم خوب میدانست. مثل ماهی در آب شنا میکرد. شانزده سال بیشتر نداشت که شناسنامه اش را دستکاری کرد و با رضایتنامه جعلی برگه اعزام گرفت و رفت جبهه و سر از دو کوهه در آورد.
سعید آرایشگر دسته یک بود. آرایشگری را از پدرش یاد گرفته بود. پدر سعید مغازه سلمانی داشت و موهای سعید را همیشه چتری میزد. قیچی سعید مال امدادگر دسته بود. هم آرپیجیزن بود و هم خادم دسته. بیشتر وقتها ظروف کثیف را جمع میکرد وتر و تمیز میشست. اجازه نمیداد کسی به ظرفهای نشسته دست بزند. میگفت: «ظرفها همیشه قسمت من بوده و کاری هم نیست که کسی کمک کند». سعید پورکریم با اکبر مدنی هر دو خادم دسته بودند و خیلی به هم علاقه داشتند.
میگفت: «شهادت لیاقتی میخواهد که نه هر کس آن را داراست و نه هر کس شایسته آن. پس خدایا لیاقت شهادت نصیبم کن.» توی عملیات والفجر ۸ ترکش به ران پای سعید خورد و به آرزوی خود رسید و مدال شهادت گرفت. پدرش آروز داشت که روز دامادی سعید خودش شانه و قیچی بردارد و موهای آقا داماد را مرتب کند. جنازه سعید که آمد آقا مصیب دستی به موهای خونی سعید کشید و ... توی وصیتنامه اش نوشته: «مادرم درود بر تو و مادرهای دیگر رزمندگان که چنین فرزندانی را در دامان خود تربیت کردهاید. امیدوارم که برادرانم را همچون علی اصغرها و قاسمها پرورش بدهی».
شهید محمد قمصری
مبادا قلب امام را با گریه بشکنید
یازده مهر ۱۳۴۸ در یک خانواده پر جمعیت به دنیا آمد. ششمین فرزند خانواده بود. محمد به درس خواندن علاقه زیادی نداشت، اما در عوض کشته مرده ورزش بود. عاشق پینگپنگ، دوچرخهسواری و فوتبال. با اینکه چپ دست بود، اما در بازی پینگپونگ به خاطر مهارت ویژهاش حریف نداشت. سرش به درس و ورزش گرم بود که امام اعلام کرد باید جوانها جبههها را پر کنند. پس از این ماجرا محمد مدرسه را رها کرد و رفت جبهه و سر از گردان حمزه سید الشهدا (ع) در آورد. در اثر همنشینی با بچههای درسخوان دسته یک، به درس و مشق علاقهمند شد.
هم درس میخواند و هم کمک تیربارچی دسته یک بود. گاه و بیگاه هم با گلاب قمصر، بچههای دسته را حسابی خوشبو میکرد. در شب عملیات ترکش، شاهرگ پایش را قطع کرد و از شدت خونریزی به شهادت رسید. محمد هنگام شهادت ۱۶ سال بیشتر نداشت. پیکر مثل گلش را با گلاب قمصر کاشان شستشو دادند و در بهشت زهرا به خاک سپردند. در وصیتنامهاش نوشته: «راضی نیستم در نبودن من گریه کنید. مبادا دشمنان را خوشحال کنید. مبادا قلب امام را با گریه بشکنید. اگر من پایم را جای پای حسین بن علی (ع) و یارانش میگذارم فقط برای خاطر خداست.» آقا محمد در پایان وصیت نامه اش خطاب به دبیران خود هم نوشته: «از شما میخواهم که به خوبی درس بدهید… درس شهادت و ایثار و وطنداری بدهید.»
شهید اکبر مدنی
فقط برای رضای حق طلب شهادت کردم
سوم شهریور ۱۳۴۸ در روستای چهلرز محلات به دنیا آمد، اما در محله نظام آباد تهران قد کشید و بزرگ شد. اکبر چهارمین فرزند خانواده بود. از بچگی عاشق کشاوررزی و باغبانی بود. به فوتبال هم خیلی علاقه داشت. طرفدار پر و پا قرص تیم استقلال بود. کلاس دوم متوسطه را تازه شروع کرده بود که شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت جبهه. ابتدا به کردستان اعزام شد. اولین حقوقش را که گرفت نیمی از آن را به فقرا بخشید. مرحله بعدی به گردان حمزه سید الشهدا (ع) پیوست. آنجا کمک آرپیجیزن و خادم دسته یک بود. دوست داشت هر طور شده برای بچههای دسته خدمت کند.
مخفیانه آفتابهها را پر از آب میکرد. در هر فرصتی دعا و قرآن میخواند. اکبر آرزو داشت در روستای چهلرز باغ زیبایی داشته باشد و هر درختش را به نام یک شهید نامگذاری کند. در شب عملیات، کوله مهمات اکبر، آتش گرفت و مظلومانه و بی صدا سوخت و با قلبی سوخته به ملاقات پروردگارش رفت. حالا «محسن گودرزی» دوست زمان جنگ اکبر در روستای سربند اراک باغی دارد که هر درختش را به نام یکی از شهدای دسته یک نامگذاری کرده است. اکبر توی وصیتنامهاش نوشته: «اگر من شهید شدم نه به این خاطر بود که اسمی و نامی بجای بگذارم نه به والله این چنین نبود. فقط برای رضای حق و تحقق بخشیدن به خونهای پاک شهیدان بودکه از خدا طلب شهادت کردم.»
شهید مسعود علیمحمدپور اهر
خداوند را شکر کنید که فرزندتان سعادت شهید شدن را به دست آورد
مسعود نهم مرداد ۱۳۴۸ در تهران به دنیا آمد. از بچگی جثهای نحیف و لاغر داشت، اما مهربان و دوست داشتنی بود. در پانزده سالگی به عضویت بسیج محله در آمد. مسعود به دلیل علاقه زیاد رفت سراغ رشته شنا. در شنای قورباغه و کرال مهارت عجیبی داشت. در بحبوحه جنگ، شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت جبهه. چون پدرش پزشکیار بود رسته امدادگری را انتخاب کرد. البته از بچگی به رشته پزشکی علاقهمند بود. در عملیات بدر به عنوان امدادگر حضور داشت. در همین عملیات به شدت زخمی شد. از ناحیه سر و جمجمه ضربه سختی خورده بود.
گاهی شبها از سر درد شدید خوابش نمیبرد. همیشه از سردرد رنج میبرد. مسعود در اعزام بعدی، گذرش به دسته یک گردان حمزه سیدالشهدا (س) افتاد و کمک آرپیجیزن دسته شد. در عملیات فاو دو باره جمجمهاش شکست. پشت سرش هم زخم عمیق برداشت و بالاخره از دروازه شهادت گذر کرد و جواز ملاقات با خالق هستی گرفت. قرآن جیبی و ساعت خونآلودش سوغاتی آخر مسعود بود که همراه پیکرش به خانواده اش تحویل دادند. مسعود در وصیتنامه اش خطاب به پدرش نوشته: «باید خداوند را شکر کنید که فرزندتان در راه اسلام و دین و دفاع از آرمانها، سعادت شهید شدن را به دست آورد.»
شهید عربعلی قابل
افتخار کنید که در بستر نمردم
توی شناسنامه اسمش عربعلی بود، اما بیشتر علی صدایش میکردند. علی کشتیگیر قابلی بود. به رشته کشتی علاقه داشت. از فنون کشتی به درستی سر در میآورد. لهجه یزدی داشت. وقتی رفت جبهه آنجا هم با جدیت درس میخواند. همیشه چند جلد کتاب درسی در ساکش پیدا میشد. کمک آرپیجیزن دسته بود. با بچهها کشتی میگرفت. وقتی بچههای دسته گرسنه میشدند از کیک یزدی و قطاب حرف میزد و بچهها را آرام میکرد. به یادداشتنویسی علاقهمند بود. هر روز اتفاقات مهم را در دفتر کوچکش یادداشت میکرد. خودش در دسته یک بود و برادر دیگرش عبدالله در دسته ۳.
شب عملیات با هم به خط زدند. با هم جنگیدند و هر دو در یک شب، در یک عملیات زیر یک آسمان جاودانه شدند. هر دو در قطعه ۵۳ بهشت زهرا (س) آرام گرفتند. جنازه عربعلی از سینه به پایین سوخته بود. پلاک هم نداشت. بینشان بود. در وصیتنامهاش نوشته: «از اینکه شهید شدم افتخار کنید که در بستر نمردم و با دیدهای باز راه خود را انتخاب کردم و به من گریه نکنید بلکه بر مولایم حسین (ع) و حمزه سیدالشهدا (س) گریه کنید که کسی را نداشت برایش گریه کند.» بعد از شهادت عبداله و علی، خداوند یک پسر دیگر به خانواده قابلی داد که اسمش را «عبدالعلی» گذاشتند یعنی هم عبدالله و هم علی.
شهید غلامرضا نعمتی
دوست دارم لحظه مرگ قلبم مالامال از عشق باشد
اسمش غلامرضا بود، اما مادرش جعفر صدا میزد. غلامرضا متولد ۲۲ دی ماه ۱۳۴۷ بود. صورتی کشیده و بینی بزرگی داشت. طرفدار پر و پا قرص تیم ملوان بندر انزلی بود. به فوتبال خیلی علاقه داشت. میخواست مهندس راه و ساختمان شود. به نقشهکشی علاقهمند بود. اوقات فراغتش را بیشتر در مسجد محل میگذراند. شبهای ماه رمضان تا سحر در مسجد میماند و عبادت میکرد. هنوز پانزده سالش تمام نشده بود که مثل بچههای دیگر، شناسنامهاش را دستکاری کرد و برگه اعزام گرفت و با رضایتنامه مادرش رفت جبهه.
ابتدا به کردستان اعزام شد. بعد به گردان حمزه سیدالشهدا (س) پیوست. غلامرضا تیربارچی دسته یک بود. در خط پدافندی هم دست از درس خواندن بر نمیداشت. یک دفتر شعر داشت که توی آن کلی شعر یادگاری نوشته بود. در اردوگاه کرخه با مسعود علی محمد پور اهر قبرهایی کنده بودند به اسم قبرهای دولوکس؛ شبها میرفتند آنجا و راز و نیاز میکردند. غلامرضا توی راز و نیازهایش میگفت: «خداوندا رحمتی کن که من آنچنان که تو دوست داری بمیرم و در لحظه مرگ قلبم مالامال از عشق تو باشد.» شب عملیات مفقود شد و جنازهاش هیچوقت به عقب نیامد.
در وصیتنامهاش نوشته: «مادر همیشه قهرمانم که همه زندگانیت را در رنج گذراندی تا فرزند خونین کفنت را فدای اسلام نمائید؛ از تو تقاضا دارم که در سوگ من صبور باشی.» تنها نشانه باقیمانده از غلامرضا یک قبر خالی در بهشت زهراست. این قبر خالی مونس تنهاییهای پدر و مادر غلامرضا است. مادرش میگوید: «هر شهید خفته در خاک به ویژه شهید گمنام فرزند من است.»
شهید مهدی کبیرزاده
امیدوارم خداوند مرا به عنوان قربانی قبول کند
نوجوانی پر جنب و جوش، اما بسیار پیچیده و عمیق بود. کنجکاویاش حد نداشت. سن و سالش کم بود، اما همیشه در سوالات اساسی مطرح میکرد. انگاری پرسشهایش تمامی نداشت. از ۱۰ سالگی دوچرخهسواری میکرد. چندین بار در مسابقات دوچرخهسواری مقام آورده و جایزه گرفته بود. در هنرستان برق شهید باهنر (ستارخان) درس میخواند. مهدی دوست داشت مهندس شود. در قرائت قرآن خیلی ماهر بود. چند بار در مسابقات قرآن در مدرسه و مسجد جایزه گرفته بود. هنرستان را رها کرد و رفت جبهه. ابتدا در کردستان طعم جبهه را چشید و به مذاقش خوش آمد.
در اعزام بعدی، از جنوب (دوکوهه) سر درآورد و کمک آرپیجیزن دسته «کودکستانیها» شد. در واکس زدن مهارت زیادی داشت. «مهدی کبیرزاده» هفتهای دو شب با «رضا انصاری» سی جفت پوتین بچهها را واکس میزدند. خادم دسته بودند. آقا مهدی بچه خالصی بود همیشه میگفت: «تقوا پیشه کنید و قبل از هر کاری اول ببینید که آن کار مورد رضای خداوند هست یا نه و بعد انجام دهید.». یک بار آنقدر پا پیچ حاج آقا پروازی شد که با هم رفتند محضر آیت الله حقشناس و دستور العمل گرفتند.
حاج آقا حقشناس سه دستورالعمل کوچک به اقا مهدی داده بود: اول اینکه دروغ نگویید. دوم غیبت نکنید و سوم قبل از اذان آماده و متوجه نماز باشید». آقا مهدی در عملیات والفجر ۸ تیر خورد. تیر از پشت کمرش وارد شد و از شکمش در آمد و بالاخره مزد «سیاه کاری!» هایش را گرفت.
در وصیتنامهاش نوشته: «پدر و مادر عزیزم؛ امیدوارم که خداوند مرا به عنوان قربانی در جهت رضای خودش از شما قبول کند و صبر زیادی به شما بدهد. خداوند امانتی در اختیار شما قرارداده است و هر وقت بخواهد از شما میگیرد؛ و اجل سراغ هر کس میآید. پس چه بهتر که اجل انسان در راه خدا بسر رسد و دیگر چه سعادتی بالاتر از این که انسان برای رضای خدا جانفشانی کند.»
شهید امیرعباس رحیمی
دیگر بنده دنیا نخواهم ماند
وقتی به دنیا آمد پدرش به احترام حضرت ابوالفضل العباس (ع) نامش را امیر عباس گذاشت. امیرعباس متولد ۲۹ شهریوری ۱۳۴۹ بود. پسری بازیگوش و شوخطبع! در بازیگوشی رودست نداشت. توی شلوغ کاری دست همه را از پشت بسته بود. به خاطر علاقهمندی به کارهای فنی و برق، رشته برق را انتخاب کرد و رفت هنرستان. به درس حرفه و فن علاقه خاصی داشت. اتاق کارش همیشه پر بود از رادیوهای بزرگ و کوچک. دل و روده شان را میریخت بیرون و تعمیرشان میکرد. عاشق این کارها بود.
در هنرستان یک ساعت اذانگو ساخته بود که حرف نداشت. وقتی عازم جبهه شد گذرش به کودکستان گلستانی افتاد و آنجا ماندگار شد. توی دسته به «برادر مهندس» مشهور بود. صدای سوت خمپاره را به قدری خوب تقلید میکرد که همه را به اشتباه میانداخت. در تقلید صدای اسلحههای دیگر مثل دوشکا، کلاش و گیرینف هم مهارت خاصی داشت. شب عملیات برای اولین بار بازیگوشی را کنار گذاشت و این بار زرنگی کرد و از دروازه شهادت گذشت و به آسمان پر کشید.
در وصیتنامهاش نوشته: «نمیدانم پس از این عملیات برایم چه پیش میآید، ولی از خدا میخواهم که اگر باز مرا نگه داشت بداند که دیگر بنده دنیا نخواهم ماند الا به زنجیر صبر.»
شهید محمد علیاننژادی
مبادا لباس عزا به تن کنید
۲۶ خرداد سال ۱۳۴۷ در تهران به دنیا آمد. کمی لکنت زبان داشت و بعضی از حروف را سر زبانی میگفت. محمد پسری چهارشانه و قوی بود. بیشتر وقتها فوتبال بازی میکرد. طرفدار دو آتشه تیم شاهین بود. دروازهبانیاش حرف نداشت. هم درس میخواند و هم ورزش میکرد. نمره ریاضیاش هم که حرف نداشت. به نظم و انضباط زیاد اهمیت میداد. دانشآموز سوم هنرستان بود که بی خیال درس و مدرسه شد. مثل بچههای دیگر برای رفتن به جبهه شناسنامهاش را دستکاری کرد و سنش را کمی تغییر داد و با این کلک، بالاخره برگه اعزام گرفت و رفت جنوب.
از شانس خوبی که داشت عضو گردان حمزه سید الشهدا (س) شد. تخریبچی دسته یک. توی دسته محمد را از پوتینهای کهنه و زهوار در رفتهاش میشناختند. نمره پایش به قدری کوچک بود که هیچ وقت توی تدارکات پوتین اندازه پایش پیدا نمیشد. شب عملیات ترکش خورد پشت سرش و قفسه سینهاش را شکافت. یک تیر هم خورد به قلبش. زیارتنامه عاشورا، عکس امام خمینی (ره)، یک برس طوسی رنگ و جانماز و مهر تنها یادگاریهای محمد بود که با پیکر غرقه به خونش به خانواده سپردند. در وصیتنامهاش به پد رو مادرش سفارش کرده: «مبادا هنگام از دست دادن من لباس عزا به تن کنید.»
شهید سید حسن رضی
نمیخواهم وابسته دنیا باشم
پسری مودب، خوشاخلاق و آرام بود. سید حسن از کوتاهی قد رنج میبرد. در رشته علوم تجربی درس میخواند. به تاریخ و ادبیات و حقوق علاقه داشت. میخواست دکترای حقوق بگیرد و وکیل شود. به رشته کشتی خیلی علاقه داشت. از فنون کشتی حسابی سر در میآورد. در اجرای فن زیر یک خم و فتیله پیچ مهارت خوبی داشت. به نقاشی هم علاقهمند بود. بیشتر طبیعت و گل و گیاه میکشید. دوره دبیرستان، مدرسه را رها کرد و رفت جبهه و به لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) پیوست و عاقبت به کودکستان گلستانی راه یافت.
اغلب عبای کوچکی روی دوش میانداخت و در حسینیه حاج همت نماز میخواند. نماز خواندنش با دیگران فرق میکرد. پدربزرگش از سادات معروف گلپایگان بود. هر وقت نامهای از طرف خانواده به دستش میرسید بعد از خواندن نامه بلافاصله پاره میکرد. میگفت: «نمیخواهم به خانواده وابسته باشم.» توی عملیات ترکش سینهاش را شکافت و به شهادت رسید. وقتی پیکر مطهرش را داخل قبر گذاشتند، قبر از قد و قواره شهید خیلی بزرگتر بود. وصیت کرده بود: «این را بدانید که حقیر و دیگر فرزندانتان امانتی هستند از جانب خدا بدست شما م و باید آنها را به خود او بازگردانید.»
شهید سهیل مولایی
فرجام عاشقی شهادت است
سی شهریور سال ۱۳۴۸ به دنیا آمد. فرزند ارشد خانواده بود. پسری زرنگ و درسخوان بود. چهارم و پنجم دبستان را به صورت جهشی خواند. در دوره راهنمایی خوش درخشید و رتبه درخشانی کسب کرد. سال سوم دبیرستان، هوای جبهه به سرش زد و آرام و قرارش را گرفت. هر طور شده رضایت پدر و مادرش را جلب کرد و با برگه اعزام رفت منطقه جنوب. بدون طی دوره آموزش نظامی به منطقه عملیاتی رفت و از دو کوهه سر در آورد.
جزو تدارکات دسته یک گردان حمزه بود. سهیل با بچههای دسته که اغلب هم سن و سالش بودند میانه خوبی داشت، اما با سیروس مهدی پور رابطهاش بسیار صمیمی بود. انگاری یک روح بودند در دو جسم. چون دروس ریاضی و جبر و مثلثاتش خوب بود با سیروس معلم سر خانه! دسته بودند و اشکال بچههای دسته را رفع میکردند. «سیروس مهدیپور» معلم بود. سهیل با بچههای دسته یک در اردوگاه کرخه، روزهای خوب و به یاد ماندنی داشت. از حضور سهیل در دسته، دو ماه بیشتر نگذشته بود که عملیات والفجر ۸ شروع شد. شب عملیات تیر سینهاش را شکافت و قلبش از طپش ایستاد و شاهد شهادت را در آغوش گرفت که فرجام عاشقی شهادت است.
پیکر مطهر سهیل سرانجام در قطعه ۵۳ بهشت زهرا (س) کنار دوستان دیگرش آرام گرفت تا یاد و نامش برای همیشه در خاطرهها زنده و جاوید باقی بماند.
شهید محمدامین شیرازی
ای امام! من عاشق تو بودم
محمدامین و مهران دو قلو بودند؛ بچه نازیآباد. پدر و مادرشان هر دو معلم بودند. محمد بچه درسخوانی بود. به ادبیات علاقه خاصی داشت. هنوز ۱۷ سالش تمام نشده بود که هوایی شد برود جبهه، اما پدرش رضایت نداد. پیش از محمد، برادرش مجید در منطقه بود. خودش را به آب و آتش زد و بالاخره شناسنامهاش را دستکاری کرد و با کپی شناسنامه برگه اعزام گرفت و رفت جبهه.
در عملیات بدر دست چپش به سختی زخم برداشت و از خدمت سربازی معاف شد. در همین عملیات، برادرش مجید مفقود شد. برادر دیگرش مهران هم در عملیات دیگر پایش را از دست داد. محمد بعد از عملیات بدر به لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) پیوست. به خاطر جراحت دستش، پیک دسته بود. قبل از شهادت، یک تسبیح و یک شیشه عطر نزد خانواده به امانت سپرده بود تا همراه جنازهاش دفن کنند.
در عملیات فتح فاو ترکش به سینهاش خورد و در جا شهید شد. وقتی پیکر مطهرش به تهران بازگشت، امانتهایش را صحیح و سالم پس دادند. محمدامین در وصیتنامهاش نوشته: «ای امام! من عاشق تو بودم. برای اسلام و قرآنی که تو عزیزش میداری و به فرمان تو قدم در راه انقلاب نهادم.»
انتهای پیام/ 112