گفت‌وگو با اعظم جوکار فرزند شهید مفقودالاثر سهراب جوکار

پدرم یوسف گمگشته نوجین بود

یادآوری روزهای تلخ و سرد و سخت گذشته آن هم در پس انتظاری چندین ساله بی‌قرارت می‌کند.
کد خبر: ۶۵۰۹۳
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۹۴ - ۲۲:۵۴ - 04January 2016

پدرم یوسف گمگشته نوجین بود

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، دلت میگیرد و هوای دلت بارانی میشود، بر سرمزار پدری میروی که 32 سال در انتظار آمدنش بودی. انتظاری که میانه راه خواهر و مادرت را از تو میگیرد و تو تنها وارث این چشم انتظاری میشوی. اینجا سخن از تنها یادگار شهید است. اعظم جوکار فرزند شهید مفقودالاثر سهراب جوکار که پیکرش 32 سال بعد از شهادت تفحص شد، در گفتوگو با ما روایتگر سالهای چشم انتظاری میشود.

حاج عمران نقطه عروجش بود

من اعظم جوکار فرزند شهید سهراب جوکار هستم. اصالتا اهل شهر نوجین از شهرستانهای استان فارس هستیم. پدرم متولد 1338 بود که در سال 1354 با دخترعمویش (مادرم ) ازدواج میکند. پدر و مادرم در سنین بسیار کم با هم ازدواج میکنند. پدر تک فرزند خانواده بود، برای همین پدربزرگ اصرار داشتندکه ایشان زود تشکیل خانواده بدهند. من در سال 1359 به دنیا آمدم و خواهرم در سال 1361. زمزمه جنگ و دفاع مقدس که پیش آمد پدر راهی شد. آن زمان 22 سال داشت و در مدت دو سال حضورش در جبهههای نبرد حماسهآفرینیهای زیادی کرد. تا اینکه در سن 24 سالگی در سال 1362 در روند عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران مفقودالاثر شد.

رفت تا خانوادهای چشم انتظار نماند

همرزمان و دوستان جبهه و جنگ پدر بعد از عملیات به دیدار مادر آمدند. آن زمان من سه سال داشتم و خواهر کوچکم شیرخواره بود. آنها از نحوه مفقودالاثر شدنش برای مادرم اینگونه روایت کردند: بعد از اجرای عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران کردستان، پیکر تعدادی از شهدا در آن سوی مرز عراق مانده بود.

عدهای داوطلب میشوند تا برای آوردن پیکر شهدا اقدام کنند. این درحالی بود که میدانستند شرایط منطقه بسیار خطرناک است و زمین پر از موانع مین. اما تصمیمشان را میگیرند. پدرم هم یکی از داوطلبان بود و تنها به این نیت که جنازه شهدا دست دشمن نیفتد و خانواده شهدا نگران و چشم انتظار نمانند همراه گروه داوطلب میشود. از منطقهای که عملیات در آن اجرایی شد تا محلی که پیکر شهدا قرار داشت، حدود 40 کیلومتر فاصله بود. وقتی پدر و دوستانش به محل مورد نظر میرسند، متأسفانه در محاصره دشمن قرار میگیرند. پدر و دوستان دیگر به عقب باز نمیگردند و سرنوشتشان نامعلوم میماند. مدتی بعد از آنجایی که از اسارت یا شهادت پدر اطلاعی به دست نمیآید او به عنوان مفقودالاثر معرفی میشود.

مادر هرگز برای پدر خیرات نداد

مادرم همواره چشم انتظار بود و همه پنجشنبهها تا زمان حیاتش، جلوی در خانه را آب و جارو میکرد و میگفت: شاید پدرتان بیاید. در روزها و ماههایی که اسرا به وطن باز میگشتند، مادرم همواره گوشش به رادیو بود تا شاید نامی از پدر در لیست آزادهها باشد. مادر به بستگان هم سفارش میکرد که آنها هم به اخبار و اسامی آزادهها گوش بدهند تا شاید خبری از گمشدهاش بشود. این انتظار تا زمانی که همه اردوگاههای عراق خالی از اسرا شد، ادامه داشت. بعداز آن بود که مادر متوجه شد دیگر پدرم اسیر نیست. مادر هرگز برای پدر خیرات نداد. میگفت: پدرتان زنده است و باز میگردد. خواهر کوچکم در سن پنج سالگی از میان ما رفت. من مانده بودم و مادری دلبسته و دلتنگ و چشم انتظار.

دوری پدر، مادر را به شدت بیمار کرده بود. من پدر را از لابهلای خاطراتی که مادر برایم روایت میکرد، شناختم. مادر میگفت: پدرت عاشق جبهه و جنگ بود. یک بار از او خواستم به خاطر وضعیت خانواده و فرزند شیرخوارهمان نرود و بماند. اما پدر در جواب مادرم گفته بود: اگرخودت هم بیایی و شرایط جبهه و جنگ را ببینی حاضر میشوی یک چادر بزنی و در آنجا زندگی کنی و بچهها را رها نکنی. آنقدر که شرایط آنجا سخت است. تو دعا کن که من بتوانم بروم و کمکی به انقلاب کنم.

مادرم میگفت: پدرت زرنگ است. او زرنگ است بر میگردد. او میتواند از پس خودش بر بیاید. مادرم همیشه از رشادت پدر سخن میگفت. اما گاهی اصرار بر ازدواجش از سوی دوستان و بستگان و وابستگی بیش از حدش به پدر باعث شد که چند بار سکته قلبی کند. در نهایت هم مادر در چشم انتظاری از دنیا رفت.

تنها خاطرات من از پدر، همان روایات مادرانه بود و عکسهایی که از پدر تصویر ذهنی برایم ساخته بود. همیشه سر مزار شهدای گمنام میرفتم و میگفتم شاید یکی از شما پدر من باشید و زمانی که مراسم تشییع شهدا را از تلویزیون میدیدم دست روی تابوت آنها میکشیدم و میگفتم شاید یکی از شما پدر من باشد.

بوی پیراهن خونین کسی میآید

چندی پیش به من اطلاع دادند که پیکر مطهر پدر توسط کمیته تفحص شهدا در منطقه پیدا شده است. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. گویی بوی پیراهن خونین کسی میآمد. خوشحال بودم از اینکه بالاخره نشانی از پدر آمد و دعای شبانهروزی من بالاخره بیجواب نماند. من از زمانی که خودم را پیدا کردم و متوجه شدم که فرزند شهید مفقودالاثر هستم، برای آمدن نشانی از پدر دعا میکردم. در این سالها برای خدا خیلی نامه نوشتم که چرا پدر من برنگشت و نشانی از او نیامد. پدر من تنها یوسف گمگشته شهر نوجین بود. همه شهدای نوجین هویتشان مشخص بود، جز پدر. در نهایت بعد از سالها انتظار و دلتنگی پیراهنی از یوسف گمگشتهام به من رسید. من 32 سال طعم انتظار را چشیدم تا در نهایت خدا پاسخ انتظارم را داد.

زمانی که برای شناسایی پیکر پدر رفتم پیراهنش رادیدم که طبق عادت همیشگی در عکسهایش، یک آستین بالا زده بود و آستین دیگرش پایین بود و چند تکه استخوان که در میان آن پیراهن مانده بود. هفته گذشته هم در شیراز مراسم باشکوهی برگزار شد. همه از استان فارس آمده بودند برای استقبال پدر. مراسمی بینظیر که حضور مردم در آن منتها نداشت.

فعالیت فرهنگی و احیای اسلام

ما باید ادامهدهنده راه شهدا باشیم. شهدا گریهکن نمیخواهند، رهرو میخواهند. همه اینها با پیروی از قرآن محقق میشود. چون آنها میخواستند اسلام را زنده نگهدارند و ما همه وظیفه داریم اسلام را نگه داریم. حالا در هر شرایطی بالاخره زمانی هست که انسان باید از مالش بگذرد، زمانی هست که انسان باید از جانش بگذرد. زمانی هم شرایطی پیش میآید و میبینید که فعالیتهای فرهنگی است که اسلام را زنده نگه میدارد. ما به عنوان یک فرزند شهید هر طور که هست و شرایط میطلبد باید حضور داشته باشیم و ادامهدهنده راهشان باشیم.

 

منبع: روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار