کارت دعوت مراسم «عقد» شهید «عباس بابایی»+ عکس

شهید «عباس بابایی» چهارم شهریور سال ۱۳۵۴ با «ملیحه حکمت» دختر دایی خود ازدواج کرد که ثمره این ازدواج، یک دختر به نام «سلما» و ۲ پسر به نام‌های «محمد» و «حسین» است. مراسم جشن عقد این شهید والامقام با همسرش ۲۲ شهریور سال ۱۳۵۳ برگزار شد.
کد خبر: ۶۵۱۶۶۲
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۹ - 16February 2024

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از قزوین، امیر سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» متولد سال ۱۳۲۹، از خلبانان نیروی هوایی ارتش بود که مسئولیت‌هایی نظیر فرماندهی پایگاه هشتم شکاری اصفهان و معاونت عملیاتی فرماندهی نیروی هوایی را بر عهده داشت. انجام بیش از سه هزار ساعت پرواز با انواع هواپیما‌های شکاری و بیش از ۶۰ ماموریت موفیت‌آمیز جنگی، نشان‌دهنده شجاعت و توانمندی این شهید والامقام است. وی پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۶ مصادف با عید قربان به شهادت رسید. 

شهید «عباس بابایی» چهارم شهریور سال ۱۳۵۴ با «ملیحه حکمت» دختر دایی خود ازدواج کرد که ثمره این ازدواج، یک دختر به نام «سلما» و ۲ پسر به نام‌های «محمد» و «حسین» هستند. مراسم جشن عقد این شهید والامقام با همسرش ۲۲ شهریور سال ۱۳۵۳ برگزار شد.

کارت دعوت مراسم «عقد» شهید «عباس بابایی» به همراه تصویر

خلاصه‌ای از ماجرای ازدواج شهید «عباس بابایی» از زبان همسرش

من ۱۶ سالم بود. آمد و با پدر و مادرم، که معمولاً سر شب می‌خوابیدند، تا نصف شب بیدار ماندند. حدس می‌زدم راجع به چه چیزی ممکن صحبت کنند. نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم. نیمه‌های شب وقتی عباس رفت، پدربزرگ و مادربزرگم رفتند توی اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به یقین شد. پشت در گوش ایستادم و حرف‌هایشان را شنیدم. از حرف‌هایشان فهمیدم که عباس آمده بوده خواستگاری من. آن‌ها هم که نمی‌خواستند من بو ببرم، رفته بودند توی اتاق. مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلاً با ازدواج فامیلی مخالف است، با زود ازدواج کردن من هم مخالف است. گفته بود تازه تو هم نظامی هستی و هر روز یک شهر. مادر من آن موقع با این چیز‌ها خیلی منطقی برخورد می‌کرد، معلم بود. پدر و مادرم خودشان با هم فامیل نبودند و مادرم بیشتر از پدرم از ازدواج این طوری خوشش نمی‌آمد. پدر هم تبعاً مخالف بود؛ ولی او سمج گفته بود که اگر این کار نشود خودش را از هواپیما پرت می‌کند پایین. گفته بودند تهدید کردن کار درستی نیست. حرف زده بودند و مادرم آخر کار گفته بود «اصلاً خود ملیحه نخواهد چه می‌گویی؟»، گفته بود «اگر خودش نخواهد همسرش را باید خودم انتخاب کنم و جهیزیه اش هم خودم تهیه می‌کنم و بعد از آن ناپدید می‌شوم». وقتی دیده بودند به هیچ صراطی مستقیم نیست، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بیاید. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما «قبلاً با ملیحه صحبت کنید ببینید اصلا خودش می‌خواهد؟».

عباس تا به حال فقط پسر عمه‌ام بود و حالا آمده بود خواستگاریم. من هنوز زیاد توی نخ این مسائل زندگی و ازدواج نبودم. برایم زود و عجیب بود. شوکه شده بودم. مادر فردای آن شب خواستگاری جریان را به من گفت. یک‌باره از او متنفر شدم. همان مهری که به عنوان پسر عمه‌ام نسبت به او داشتم، از دلم پاک شد. دلیلش را نمی‌دانستم، فقط از او بدم می‌آمد. نمی‌دانستم در آن اتاق بسته چه چیز‌هایی به پدر و مادر من گفته بود که مادرم آن‌قدر مخالف بود.

داشت مرا متقاعد می‌کرد که ازدواج کنم. داد و بیداد کردم. گفتم: «مگر توی خانه اضافی هستم که می‌خواهید ردم کنید بروم». گفتم: «خودتان که همیشه با زود ازدواج کردن من مخالف بودید». گریه کردم و گفتم: «نه، نمی‌خواهم». عصبانی شده بودم. مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود. همیشه وقتی می‌خواست متقاعدم کند برایم استدلال می‌کرد که چنین است و چنان، و من قبول می‌کردم. این‌بار هم موفق شد. آخر سر گفتم که هرچه نظر شما و پدرم هست. دیگر «بله» را گفته بودم. بعد‌ها به شوخی به عباس گفتم که تو حسرت یک سینی چایی برای خواستگار بردن را به دلم گذاشتی.

به‌دلیل خاطرات دوران بچگی، تصور او به‌عنوان شوهر آینده‌ام کمی وقت می‌برد. ناراحتیم زیاد طول نکشید. گمانم تا غروب همان روز. آن‌موقع فهمیدم که حتی به او علاقه هم پیدا کرده‌ام. عباس آن‌موقع اول جوانیش بود. جوان خوش تیپ و خارج رفته‌ای بود. فهمیدم که چرا آن دو سال توی آمریکا عکس من توی جیبش بوده. عکس تکی از من، که نفهمیدم از کجا گیر آورده. حتی یک بار یک دختر آمریکایی آن‌جا او را می‌بیند و خوشش می‌آید و می‌آید به انگلیسی به عباس چیز‌هایی می‌گوید. او هم عکس مرا در می‌آورد و نشانش می‌دهد، می‌گوید «من زن دارم». فردای آن شب صحبت کردن عباس با خانواده‌ام، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاری رسمی کردند. صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببیند نظر من راجع به ازدواج‌مان چیست. از صدای زنگش فهمیدم که خود اوست، دو تا زنگ پشت سرهم. کسی خانه نبود، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من باید می‌رفتم در را باز می‌کردم. در را بازکردم و او را دیدم، سرم را انداختم پایین.

سلامش را جواب داده و نداده، پشتم را کردم طرفش و دویدم طرف اتاق. رویم نمی‌شد. رفتم توی اتاق و در را بستم. بعد‌ها همیشه این صحنه یادمان می‌آمد و می‌خندیدیم. از خواستگاری تا عروسی زیاد طول نکشید. خانواده‌ها با هم صحبت می‌کردند و ما به رسم قدیم خبر نداشتیم. عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من یک چیزی بگوید آن‌ها قبول نکنند، آن‌ها یک چیزی بگویند این‌ها قبول نکنند. مهریه‌ام آن موقع ۱۰۰ هزار تومان بود. مراسمی هم که گرفتند خیلی سنگین بود. شاید رسم آن‌وقت‌ها بود. از این عروسی‌های هفت شبانه‌روزی شد. کوچه را گل و چراغ زدند. آدم‌ها سرشان سینی گذاشته بودند و وسایل «حنا بندان» را از این خانه به آن یکی می‌بردند. یک روز حنا بندان، یک روز عقد، یک روز عروسی و….

چند روز طول کشید. دیگر به همدیگر محرم شده بودیم. داشت از او خوشم می‌آمد. دیگر نه می‌توانستم و نه می‌خواستم به چشم برادر بزرگ‌تر به او نگاه کنم. عروسی که تمام شد، مهمانی که داده شد، برای ماه عسل رفتیم مشهد. عباس آن موقع یک پیکان جوانان آن موقع گل ماشین‌های توی ایران بود. سه روز آن جا ماندیم. ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامی بود و وقتی تقسیم‌شان کرده بودند افتاده بود دزفول. باید زودتر برمی گشتیم که برویم آنجا. برگشتیم قزوین و بعد راه افتادیم طرف دزفول. اولین مسافرت دور و دراز دو نفره‌مان بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها