به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، سردار «سید محمد کسائیان» فرمانده تیپ ۷۵ ظفر به بیان روایتی از حضور در عملیات مرصاد و ضربات رزمندگان اسلام به منافقین در پایان جنگ پرداخت که بخش اول و دوم و سوم آن از نظرتان گذشت و بخش چهارم آن را در ادامه میخوانید:
تلفات سنگین منافقین در اسلام آباد
نزدیک گیلان غرب که شدیم، دیگر پوشش جنگلی درختچهها تمام میشد، بعد یک تنگهای بود که از آن عبور کردیم. من به آقایان گفتم: همین جا نگه دارید. شما همینطور این جا بایستید تا ما برویم و ببینم وضعیت چگونه است. ما از تنگه پایین رفتیم. من خیلی به آن قسمت مشکوک بودم، ولی وقتی رد شدم، چیزی ندیدم. ما به نزدیکیهای شهر اسلام آباد رفتیم. حالا نگو که منافقین همانجا دژبانی گذاشته بودند. ما خیلی آرام شیشهها را پایین کشیده بودیم که اگر صدایی است، بشنویم. گفتم: احمد! ماشین را خلاص کن. بعد همینطور آرام رفتیم. گفتم: احمد! یک دقیقه بایست، بعد نگاهی به شهر کردیم. گفتم: ما برای چه باید در این وضعیت که نمیدانستیم شهر چگونه است و اطلاعات شناسایی هم ندادیم، به آن جا برویم. گفتم: احمد! دور بزن. خلاصه دور زدیم و چراغ خاموش پیش نیروهای خودمان برگشتیم.
من پیاده شدم و گفتم: آقا! فرمانده گردانها داخل جنگل بروند، کامیونها هم پایین جاده بایستند. به ادوات گفتم: شما جلوتر بروید و نگهبانی بدهید که بچهها بخوابند تا ببینم که صبح چه میشود. احمد قاسمی آن شب نخوابید. احتمالاً روز دوم، سوم بود. به هر حال ما آن شب زیر یک پل در جنگل خوابیدیم. آقای ذوالقدر صبح آمد و گفت: یک سری از یگانهای دیگر دارند از این طرف میآیند. آنها تیم کمیته و تعدادی از نیروهای بدر و نبی اکرم بودند. آقای ذوالقدر گفت: میخواهی چه کار کنی؟ گفتم: نظر این است که ما این تنگه را نگه داریم. یکهو یکی از بچهها آمد و گفت: آقا! شما میخواستید به اسلام آباد بروید؟ گفتم: آره. اسلام آباد دست منافقین است. ما صدای درگیریها را در آن جلو میشنیدیم و اگر میرفتیم، اسیر میشدیم. گفتم: آقا! ما اینجا پدافند میکنیم و اسلام آباد را دور میزنیم؛ انتهایش یک کارخانه آرد دارد که آن را بررسی میکنیم تا بتوانیم از پشت وارد عمل شویم یا این که اصلاً از این جا برویم و بین اسلام آباد و کرند غربی به اینها بزنیم.
آقای ذوالقدر بچههای اطلاعات قرارگاهش را جمع کرد و گفت: بروید برای شناسایی و بعد وارد عمل شویم. او کاغذی هم نوشت که آقای کسائیان! هماهنگی کلیه یگانهایی را که در این محور هستند، انجام دهید. گفتم: چشم. بعد از جلسه حدود ساعت ۱۰ دو تا گردان آن جا گذاشتم تا بالای ارتفاعات بروند و در تنگه مستقر شویم که اگر منافقین خواستند از سمت اسلام آباد به سمت ایلام بروند، جلویشان را بگیریم. ما به جز آقای طاطیان و دو سه تا اسیری که داشتیم، تلفاتی ندادیم. به احمد گفتم: دیدهبانت را جلو بگذار و شلیک کن. گردانهایی که سمت بالا حرکت کرده بودند، اعلام کردند: آقا! ما درگیر شدیم. گفتم: آنجا نیرو نبود که شما درگیر شدید؟ آنها شدیداً درگیر شده بودند و گردانشان هم ۳۰، ۴۰ نفر بیشتر نبود. با این حال یک گردان منافقین که در سمت چپ بودند، درگیر شده بودند و فرماندهشان را که یک خانم افسر ارتش نیروی زمینی ایران بود، گرفته بودند. ظاهراً عدهای از ایرانیها را منافقین به اسارت گرفته بودند و به آنها گفته بودند بیایید برویم ایران. ایران را که فتح کنیم، آزادید.
یک افسر قدبلند و اهل دره گز مشهد بود که هرچه به او گفتم: هیچ اطلاعاتی به ما نداد. یک دختری بود که خیلی سر و صدا میکرد، بچهها دستش را با سیم بستند و بیسیماش را کنترل کردند. مثلاً او میگفت: افسانه! افسانه! عاطفه، او هم میگفت: افسانه به گوشم. خلاصه یک گردان از منافقین را به طور کامل آن جا منهدم کردیم و چند تا اسیر گرفتیم. یک گردان دیگرشان پشت سرمان آمده بود که بچهها رفتند پایین و در پوشش گیاهی که بلوطهای خیلی کوتاه داشت، آنها را نابود کردند. به آنها گفتند ما به دو طرف تنگه رفتیم. من یک بیسیم داشتم و گفتم: افسانه مجروح شده و حالش خوب نیست. ما بالای قله مستقر هستیم، هر کاری دارید، بگویید. گفت: ما داریم میآییم. گفتم: احمد! آنها یک ستون راه انداختند و دارند از اسلام آباد میآیند. مینی کاتیوشا را پر کن و مستقیم بزن. ادوات روی تویوتا وانت مستقر بود.
منافقین در ماشینهای هیلو سوار بودند و دو طرف آن نیرو بود. آنها در جلوی ستون شان تانکر بزرگ بنزین گذاشته بودند. یک پدافند ۴ لوله در صف بود که جلوی ستون میآمد و پشت سرش چند نفربر بودند. وقتی آنها نزدیک تنگه آمدند، احمد قاسمی شلیک کرد، بعد تانکرهایشان آتش گرفت و شعله عجیبی به وجود آمد! وقتی آن نامردها ضد هوایی زدند، پای احمد تیر خورد و ماشیناش سوراخ سوراخ شد. رانندهاش پریده بود پشت ماشین، بعد احمد را در آن انداخته بود با مینی کاتیوشا آورد. احمد یک دفعه ایستاد. گفتم: چرا ایستادی؟ گفت: هیچی، منتظرم آمبولانس بیاید. آمبولانس آمد و او را بُرد. وقتی ماشین را کنار گذاشتیم، دیدیم رادیاتش هم سوراخ شد. گفتم: آقا! سریع یک طوری این را سر هم کنید، ما مینی کاتیوشا لازم داریم. گفتم: آن مینی کاتیوشا را جلو بیاورید.
خلاصه بچههایی که دو طرف بودند، شروع به تیراندازی کردند. آنها هم ماشینها را گذاشتند و به سمت اسلام آباد فرار کردند. به هر حال ما در آن مرحله پیروز شدیم و شکستشان دادیم. آنها در کمین ما افتاده و تلفات سنگینی داده بودند. بچههای ما مقاومت کرده بودند، ولی دو تا شهید داده بودیم که یکیاش شهید داودی بچه سوادکوه بود. فکر کنم یک نفر اسیر شده بود، چند مجروح هم داشتیم. منافقین آن جا ۴ گردان تلفات داده بودند. به هر حال آنها تا غروب عقب نشینی کرده بودند و منطقه ما تثبیت شده بود.
آقای ذوالقدر موقع نماز مغرب و عشا جلسه گذاشت و فرمانده یگانهای دیگر را هم دعوت کرد. من چند شب نخوابیده بودم و ضعف جسمی زیادی داشتم، برای همین وقتی به جلسه آمدم، یکهو از پشت افتادم و خوابم برد. آقای ذوالقدر گفت: تو بخواب، من بعداً مسائل را به تو میگویم. خلاصه خوابیدم، بعد از مدتی مرا بیدار کرد و گفت: بلند شو! بلند شو! یک تعداد نیرو بگیر. بچههای اطلاعات رفتند، شناسایی کردند و برگشتند. ما میخواهیم از این ارتفاعات نزدیک کِرِن برویم و کمین بگذاریم. گفتم: چقدر نیرو میخواهید؟ گفت: باید شب برسیم و صبح به آنها کمین بزنیم. ما گردانی را که آنجا مستقر بود، سوار ماشین، تویوتا، کامیون و هرچه که داشتیم، کردیم. بچهها یک راه خاکی روستای عشایری را بالای همان گردنه شناسایی کرده بودند. من جلوی آمبولانس نشستم و بچههای اطلاعات قرارگاه ما را بردند.
انتقام جام زهر!
موقع اذان صبح بین کِرِند و اسلام آباد رسیدیم. منطقه آنجا گودالی بود، بعد به ارتفاع میرسید که پاییناش جاده بود. ما ادواتمان، یعنی یک مینی کاتیوشا و خمپاره را آن جا مستقر کردیم و بچههای دیگر گردانهای مان را با هم بالا آوردیم. آقای ذوالقدر آمد و گفت: این جاده تنگه برویم، آن را ببندیم و کمین بزنیم. گفتم: باشد. گردان ما پایین رفتند و یک سری نیرو که آقای بیات مسوول اطلاعاتاش بود در دو طرف مستقر شدند و وقتی که منافقین شکست خورده بودند و داشتند از منطقه اسلام آباد خارج میشد، بچهها آنها را در کمین انداخته و زده بودند. در واقع کل منافقین به کرمانشاه نرفته بودند هر چقدر هم که در اسلام بودند، داشتند به کَرَند میرفتند تا به مرز عراق بروند. ما آن جا یک کمین زدیم. بچههای دیگر کمین زدن بلد نبودند؛ مثلاً بچههای قرارگاه رمضان راننده یا ماشین را نمیزدند، پشت ماشین و نیروها را میزدند و وقتی ماشین به سرعت رد میشد، آدمها را به رگبار میبستند؛ طوری که وقتی جاده را نگاه میکردی، مثلاً یک کشتارگاه مخزن ریخته بود.
تعداد ما در کمین کم بود و اگر ماشین ستونشان را میزدیم، میایستادند و دو طرفشان پخش میشدند؛ در نتیجه با ما درگیر میشدند و هم آنها تلفات میدادند هم ما؛ لذا نباید فقط ماشین را میزدیم که راننده از هُل در برود. یک وقت دیدیم هلی کوپترهای عراقی آمدند و سمت بچههای ما شلیک کردند. گفتیم: فرار کنید و بیایید بالا. حالا جالب اینجا بود که وقتی هلی کوپترها، هواپیماهای جمهوری اسلامی از آن طرف میآمد، فکر نمیکرد که ما آن جا کمین بزنیم؛ یعنی آنها هم ما را میزدند و بمباران میکردند. وقتی منافقین به جاده کَرَند میرفتند، هواپیماهای ما بالای سرشان بمب میریخت و برمیگشت، عراقیها هم از آن طرف ترسیدند و خیلی ما را اذیت کردند.
خلاصه ما آمدیم بالای ارتفاع و بعد که تماشا کردیم، دیدیم نیروهای ما دارند از پشت سر میآیند. وقتی نیروهای ما در تنگه دیدند هواپیماها دارند اسلام آباد را خالی میکنند، سرازیر شدند و غنیمت گرفتند، بعد یک قرارگاه درست کردند. آنها ماشین هایشان را جا گذاشته بودند و رفته بودند. نیروهای ما از سمت اسلام آباد حمله کرده بودند و ما که وسط بودیم، به جاده آمدیم و به سمت کَرَند ماشین گرفتیم. ما به نیروهای مان گفتیم: مینی کاتیوشا و نیروهای سنگین برگردند و به همان جایی بروند که بودیم تا باز برویم و ببینیم که خط کجاست.
فکر نمیکردیم منافقین از مرز هم عبور میکنند؛ میگفتیم جایی میایستند. جلوتر از ما و بعد از کَرَند تنگه دیگری بود. آقای سلیم آبادی فرمانده لشکر ۱۹ و بچههای لشکر ۹ بدر را هلی برد کردند و آوردند آنجا و در تنگه پیاده کردند. آنها هم توانستند آنجا کمین بزنند و تلفاتی سنگینتر از ما از آنها بگیرند. ما هم در کرند از آنها تلفات گرفتیم. خلاصه همه یگانهای سپاه از تیپ قائم، مالک اشتر، لشکر ۲۷ بسیج شدند و به منطقه آمدند. ما از کرند رد شدیم و به سمت قصر شیرین رفتیم و وقتی دیدیم آنها از مرز خارج شدند، برگشتیم.
وقتی من اصلاحات نیرو را دیدم، مصلحت ندیدم که برویم، بعد گفتم: برگردیم. خلاصه سریع به اسلام آباد برگشتیم و مجروحین و شهدایمان را جابهجا کردیم. قرارگاه ما قبل از اسلام آباد و در همان جنگل بود. وقتی عراقیها شروع به فرار کردند؛ یک عده به جنگل رفته بودند و هر کسی برای خودش جا میگرفت. خیلی صحنه عجیبی بود! یک سری از جنازهها را در اتاقک نگهبانی و سرپل جمع کرده بودند. کنار جاده مثل مور و ملخ جنازه ریخته بود. اصلاً خدا آنها را کشته بود. من هرگز در جنگ عراق چنین صحنهای ندیده بودم که عراقیها اینطوری روی هم بیفتند، طوری که جای پا گذاشتن نبود.
مرحوم آیت الله صالحی مازندرانی و آقای احمدی که قائمشهری بود و الآن رئیس اصل ۴۹ دادگاه انقلاب است با چند تا از علما به آنجا آمده بود؛ حتی آنها هم از ریخته شدن آن همه جنازه تعجب کرده بودند. وقتی آنها آمدند، بچهها برایشان چای درست کردند و نان آوردند. گفتند: آقا! چه خبر است؟ گفتم: خدای من انتقام جام زهرا را از منافقین گرفت. گفتند: از ما چه میخواهید؟ گفتم: چیزی نمیخواهیم، فقط به مجلس و آقایان بگویید که ما حضرت امام (ره) را میخواهیم. فرمان فرمانده ما را گوش کنید. خود آقا تعجب کرده بود و گفت: یعنی چه؟ عجب آدمهایی هستند. ما واقعاً غذا نداشتیم و کل ۲ گردان چندین روز نان و هندوانه میخوردند. به هر حال یک جلسه خیلی معنوی و جالبی بود.
ما بعد از آن وسایلمان را جمع کردیم و به تیپ ظفر در سنندج آمدیم؛ البته ۲ تا گردانمان هم آمدند. ما آنجا یک جلسه شورا گذاشتیم. آقای نورمفیدی که فرمانده بود، گفت: وقتی حضرت یونس (ع) به امر خدا در دهان ماهی رفت و ناشکری کرد، این آیه آمد: «اِنّی کنتُ مِنَ الظّالمین»، بعد گفت: اگر اعتراف کنیم که ما باعث این شکستها و جام زهر شدیم، شاید خداوند ما را ببخشد و از حمله دشمنان نجات دهد. در واقع ما با یک ساعت سخنرانی شرح و تفصیل گفتیم: به خودمان بیاییم و نَفسِمان را کنترل کنیم. همهی این پیروزیها از خدا است و او باید تمام اعمال ما را قبول کند.
انتهای پیام/