به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، محمود بهرامی متولد سال ۱۳۳۷ در خانواده مرفهی بزرگ شد. بعد از گرفتن دیپلم در یکی از دانشگاههای کالیفرنیای آمریکا پذیرش گرفت، اما مصادف شدن روز رفتنش با ۱۲ بهمن باعث شد تا در فرودگاه وقتی آماده سوار شدن به هواپیما بود با شنیدن ورود امام خمینی از رفتن منصرف شود و علیرغم مخالفت خانواده در ایران بماند.
او معلم قرآن بود و به خاطر فعالیتهای انقلابیاش در سالهای اول پس از پیروزی انقلاب اسلامی توسط منافقین مورد سوء قصد قرار گرفت. با شروع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و روانه میدان جهاد شد. محمود در عملیاتهای فتح المبین و بیت المقدس شرکت کرد و مدتی پس از تشکیل لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) معاون گردان تخریب شد. او تنها چند روز پس از ازدواجش به جبهه رفت و در جزیره مجنون به شهادت رسید و در منطقه ماند تا پس از ۱۳ سال به آغوش خانواده بازگشت و در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
زمستان سال ۱۳۶۲ خانواده از محمود خواستند که تشکیل زندگی دهد. پدرش در نزدیکی منزلشان برای عروس و داماد خانه مناسبی خرید، اما محمود میگفت: این خانه مبارک صاحبش باشد، اما من دوست ندارم سندی از دنیا به نام من باشد. من شهید میشوم و این خانه میماند.
دی ۱۳۶۲ محمود کارت عروسی خود را در ضریح امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) انداخت و بساط جشن عروسیاش در تالاری در تهران مهیا شد. اکثر میهمانان بچههای رزمنده و بسیجی بودند برای همین محمود اصرار داشت با لباس سبز پاسداری در جشن دامادیاش حاضر شود، اما اصرارهای مادر باعث شد کت و شلوار سفید دامادی به تن کند.
همسرش صدیقه سادات مستانی به ماجرای اعزام همسرش بعد ۲ روز از ازدواج به جبهه و شهادتش اینطور روایت کرده است: ۲ روز از عروسیمان گذشته بود که بچههای گردان به محمود خبر دادند عملیات در پیش است. آمد خانه و گفت «باید بروم منطقه، عملیات نزدیکه» گفتم «آخه ما تازه دو روزِ که زندگی رو شروع کردیم، کجا میخوایی بری؟» گفت «عملیات حساسه باید برم»
در دی سال ۱۳۶۲ بود که برف سنگینی باریده و جادهها بسته شده بود، محمود نتوانست با اتوبوس خودش را به منطقه برساند، برگشت خانه تا با موتور برود که من اجازه ندادم.
در این فاصله که تلاش میکرد خودش را به منطقه برساند، من خیلی گریه و بیتابی میکردم، به من گفت «اگر بخواهی اینطوری ناراحتی کنی دلم هوایی میشود و نمیتوانم آنجا بمانم. عمر ما دست خداست، الان احتمال دارد من بروم بیرون و در تصادف جان خود را از دست بدهم، پس بهتر است انسان به تکلیفش عمل کند.» بعد هم برایم خاطرهای از خنثیسازی میدان مین تعریف کرد و گفت «در یکی از میدان مینها وقتی سرگرم خنثی کردن یک مین بودم پاشنه پایم کاملا روی یک مین رفت. برگشتم و دور زدم دیدم پایم کامل رفته بود روی مینِ خنثی نشده و آن مین به خواست خدا عمل نکرد. شهادت دست خداست و شهدا را خدا انتخاب میکند.»
بعد از تعریف خاطره به او گفتم اگر قرار بر شهادت شد دعا کن من هم عمرم به پایان برسد، وقتی این حرف را شنید خیلی ناراحت شد و گفت «داری کفران نعمت میکنی، تو باید از حضرت زینب (س) درس بگیری و پیامرسان و ادامه دهنده راه ما باشی. اگر هم من شهید شدم تو نباید اصلا گریه و زاری کنی.» بعد از این صحبتها کمی آرام شدم و محمود هم در موعد مقرر به منطقه رفت.
انتهای پیام/ ۱۴۱