به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، سال ۱۳۶۹ با جمعی از خانوادههای شهدا و رزمندگان لشکر ۱۰ در ایام عید به بازدید مناطق عملیاتی در جنوب رفتیم. آن روزها راهیان نور هنوز عمومی نشده بود و موقع تحویل سال فقط اتوبوسهای ما در خرمشهر بود و هنوز مردم به شهر برنگشته بودند. از مسیر خرمشهر که بلد بودیم با سختی اتوبوسها را به سمت شلمچه و منطقه عملیات «کربلای ۵» بردیم. تقریباً همین جایی که الان یادمان شهدای «کربلای ۵» بنا شده و مسیر جاده امام رضا (ع) و مقابل نونیها قرار دارد.
در این منطقه رزمندگان گردان حضرت زینب (س) عملیات اجرا کرده بودند. «حاجغلامعلی رضایی» فرماندهی آنها را به عهده داشت. با اصرار از او خواستیم که قدری در مورد نبرد در این نقطه برای خانواده شهدا روایتگری کند. با اکراه پذیرفت. حالش متغیر شد؛ طوری که میتوانستیم رعشه را در وجودش ببینیم. از یک خاکریز بالا رفت تا صدا به همه برسد و روایتش را با سلام بر سیدالشهدا (ع) شروع کرد.
غلامعلی گفت: «اینجا، کربلا و عاشورا بود. خودم دیدم که سرها و دست و پاها که در اینجا از بدنها جدا میشد. خودم دیدم شیر بچههای شما مادران چه دلاورانه به دل دشمن میزدند.» غلامعلی بغض میکرد و اشکش جاری میشد. وقتی بغض میکرد صدایش جوهر نداشت.
غلامعلی ادامه داد: «میخواهید براتون ترسیم کنم به زبون خودمونی توی این معرکه چه خبر بود؟ بوی کباب شدن بچهها مشام رو پر میکرد؛ تصور کنید ۵۰ مغازه کباب فروشی باهم دارند کباب میپزند و دود پختن کباب یک محله رو پر کنه. رزمندهها اینجا اینگونه مقابل آتشهای دشمن پرپر زدند. اینجا حقیقتا گروهان تبدیل به تیم شد؛ من هم قاطی رفتنیها بودم، دست و پایم اینجا قطع شد، اما شهادت روزی من نشد و از قافله جا ماندم» غلامعلی خودش میلرزید و گریه میکرد و تمام جمع با گریه این فرمانده دلاور گریه میکردند.
من در مسیر برگشت وقتی با غلامعلی بودم، بهش گفتم: «حاج غلامعلی! تو رو خدا دیگه اینجوری روایتگری نکن!» او هم گفت: «بچه! چرا اصرار کردی من خاطره بگم. من اینجا اومدم حالم عوض شد. انگار همه آنچه دیده بودم مثل یک فیلم جلوی چشمم آمد و بیان کردم.»
«حاجغلامعلی رضایی» بعد از مجروحیت در دی ماه سال ۱۳۶۵ تا پایان جنگ در کسوت فرماندهی در جبهه حضور داشت و سرانجام این جانباز ۷۰ درصد روز ۱۹ اسفند ۱۴۰۲ بعد از سالها حسرت شهادت به آرزویش رسید.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۱۳۴