به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، پس از انقلاب اسلامی ایران زنان به دنبال نقشآفرینی در عرصههای مختلف اجتماعی و سازندگی و فرهنگی به همراه گروههای جهادی راهی شهرها و روستاهای دورافتاده کشور افتادند. دیری نگذشت که غائلههای ضد انقلاب در نقاط مختلف کشور بر طبل جدایی طلبی کوشیدند و بسیاری از نیروهای جهادی و اضای سپاه پاسداران برای خاموش کردن ضد انقلاب راهی غرب و شمال و جنوب کشور شدند.
در غرب کشور، کومله و دموکرات دو گروهکی بودند که با ایجاد ارعاب و وحشت و خونریزی سعی در بر هم زدن نظم و امنیت مناطق کردنشین داشتند. گروههای مختلف از سپاه پاسداران به این مناطق رفتند تا آرامش را برقرار کنند. حضور زنان برای اولین بار در عرصه مبارزه با نقشآفرینی آنان به عنوان امدادگر و پرستار و نیز مربی فرهنگی و نیروی مخابرات در این مناطق رقم خورد.
«مهری یوشی» یکی از زنانی بود که در زمان جنگ کردستان به همراه چند تن دیگر از دوستانش طبق اعلام نیاز سپاه پاسداران به کردستان رفت. روایت حضور این بانوی جهادگر را در ادامه میخوانید.
اول انقلاب جوانها گروه گروه میرفتند جهاد سازندگی و کارهای مختلفی میکردند. آن زمان دکتر فیاضبخش در حسینیه محلاتیها کلاس امدادگری داشت. من کلاسهایش را میرفتم. خیلی دوست داشتم در برنامههای انقلابی شرکت کنم. در یک مهمانی خانوادگی این خواسته را با دوستم خانم برزو مقدم در میان گذاشتم.
گفتم خیلی دلم میخواهد با انقلابیها بروم جایی و کار بکنم. گفت این که کاری ندارد ما در مخابرات کار میکنیم. سفارش شما را به آقای موسوی میکنم. الان آقای موسوی میخواهد یک گروه را ببرد کردستان.» آقای محمد موسوی مسئول انجمن اسلامی مخابرات در میدان امام تهران بود. با معرفی خانم مقدم پای من به کردستان باز شد. در دفترم نوشتهام ۱۳ شهریور ۱۳۵۹. من با این گروه به مخابرات سنندج رفتم. در آن مقطع فقط من و خانم فاطمه کاشانی در سنندج بودیم. اول کارهای مخابراتی از قبیل جوابگویی به تلفنهای خدمات شهری را به ما یاد دادند.
سنندج امنیت نداشت باید کاملا مراقب بودیم اصلا از محل کار بیرون نمیرفتیم، دو هفته بعد اعلام کردند برای بانه نیرو میخواهند. حالا فقط چند روز پیش از شروع رسمی جنگ بود که من و فاطمه هر دو داوطلب شدیم. به ما گفتند شرایط بانه سختتر از سنندج است و ممکن است هزار مسئله اتفاق بیفتد فردا گلهمند نشوید. قبول کردیم. دو تا دختر با یک ستون نظامی از ماشینهای ارتشی از سنندج به سمت بانه راه افتادیم.
در بانه به مقر سپاه رفتیم. فرمانده سپاه «محمود خادمی» بود. در مقر، سپاه، ۴۰ - ۵۰ نفر نیرو بیشتر نبودند. ما را به اتاق خانمها فرستادند. مینو اسماعیلی و خانم محمودی آنجا بودند؛ موکت خونی بود وقتی علت خونی بودن موکت را پرسیدیم گفتند خون دختری است که تازه شهید شده، صدیقه رودباری را میگفتند.
شهید صدیقه رودباری
آن دو نفر به خاطر این اتفاق باید برمیگشتند تهران. شرایط بانه خیلی سخت بود حکومت نظامی بود و به همین دلیل نباید از مقر بیرون میرفتیم. بعد از حدود یک هفته که آنجا بودم، برادر خادمی جلسهای گذاشت. گفت بانه به نیروهای بیشتری احتیاج دارد و با یکی دو نفر نمیشود کار کرد. حرف قشنگی زد گفت شما با چادرهایتان اینجا جهاد و کار میکنید، اما ما مجبوریم به خاطر نظم و امنیت و برقراری قانون از اسلحه استفاده کنیم. خیلی خوب میشد که شما از خواهران دیگر بخواهید به اینجا بیایند و با ما همکاری کنند تا در کنار هم بتوانیم کار خوبی ارائه بدهیم.
اگر میشود برگردید و با خودتان نیرو بیاورید. قبول کردیم. برادر خادمی نزدیک پنج هزار تومان هزینه سفر به ما داد که این پول زیادی بود. لابد پیش خودش گفته بود اگر ۱۰ - ۱۵ نفر برگردند باید کرایه بدهند یا در راه خرج غذا دارند. قرار شد من هم با خانم محمودی همراه شوم. خانم محمودی گفت: باید این پول را نصف کنیم. نصف مال تو، نصف مال من. من از بانه که برگشتم، سریع رفتم پیش همان دوستانی که میشناختم. دوست دیگری نداشتم. اول رفتم خانه مینو اسماعیلی به او گفتم قضیه این است. یک ماهه رفته بودم، ولی وقتی آقای خادمی گفت که باید بیشتر بمانید و فکر یک سال و دو سال را بکنید آمدم دنبالت که شما را هم ببرم به تک تک دوستانم گفتم، ولی هر سه جا زدند.
انتهای پیام/ 141